پاياني بر آغازي نوين
ناژين صفوي
در ميان فيلسوفاني كه در قرن بيستم به اگزيستانسياليست معروف شدهاند، ژان پل سارتر، يكي از كساني است كه اين عنوان را پذيرفته و فلسفه خود را (كه آن را فلسفهيي اومانيستي ميداند) اگزيستانسياليسم خوانده است. بنا به آنچه در تاريخ آمده، سارتر نخستينبار به تشويق استادش «گابريل مارسل» بود كه با فلسفه اگزيستانسياليسم آشنا شد. او در «اگزيستانسياليسم و اصالت بشر» ميگويد كه با وجود تنوع و تفاوتهاي فراواني كه در آرا و عقايد متفكران اگزيستانسياليست وجود دارد اما وجه مشترك همه اين متفكران اين باور است كه در آدمي «وجود بر ماهيت مقدم است». سارتر ميگويد كه وجود انسان همان شعور يا علم به وجود است و طبق تعريفي كه ميكند اين شعور همان عدمي است كه هستي نسبت به آن سنجيده ميشود و از اين لحاظ بر ماهيت اسبق است زيرا تا اين «عدم» كه اصل وجود انسان است مجسم نشود، تفكر صورت نميپذيرد و پيدايش ماهيت هم فقط در اثر تفكر صورتپذير است يعني براي درك «ماهيت» ابتدا بايد آن را به اعتبار وجود سنجيد. بنابرين اولويت وجود بر ماهيت مسلم ميشود. عبارت مذكور سارتر (سخن پايه اگزيستانسياليسم او) به آن معني است كه بشر، ابتدا وجود مييابد، متوجه وجود خود ميشود، در جهان سربرميكشد و سپس خود را ميشناسد؛ يعني تعريفي از خود به دست ميدهد. آدميان خود انتخاب ميكنند كه به چه رنگي عيان شوند. در روايت سارتر از اگزيستانسياليسم، ما اول به وجود ميآييم و بعد خود را به آن صورتي كه ميخواهيم درميآوريم. در مكتب اگزيستانسياليسم، تعريفناپذيري بشر بدان سبب است كه بشر نخست هيچ نيست بلكه پس از آنكه دست به عملي زد، ميتوان صفتي به او نسبت داد - سپس چيزي ميشود. به عبارت ديگر درباره همه موجودات غير از انسان مايقين داريم كه ماهيت آنها بر وجود خودشان تقدم دارد مثلا قبل از اينكه ميزي بسازيم طرح آن را در فكر خود حاضر كرده و سپس آن را به وجود ميآوريم. پس درباره ميز، اول ماهيت آن و سپس وجودش ظاهر ميشود. ليكن درباره انسان اين طور نيست فرد بشر اول به وجود ميآيد و سپس ماهيت خود را هر طور كه خود ميخواهد، انتخاب ميكند و اين انتخاب دائمي و لاينقطع است. موجود بشر چون در حين وجود داشتن دائما در حال تغييرات غيرقابل پيشبيني و حدس زدن است چطور ممكن است قبل از وجود داشتن بتوان ماهيت آن را تعريف كرد. وجود بشر وجودي نوظهور است كه دائما ابتكار و تازگي خود را حفظ ميكند و به همين دليل نميتوان آن را به تبعيت علم درآورد و محكوم جبريت دانست. پس نه فقط وجود فرد بشر بر ماهيت او اسبق است بلكه همين واقعيت وجود او، ماهيت اوست يعني وجود همان ماهيت است منتهي وقتي از لحاظ واقعيت مورد ملاحظه قرار ميگيرد آن را «وجود» و موقعي كه در برابر فكر و شعور ظاهر ميشود آن را «ماهيتا ميناميم. به اعتقاد اگزيستانسياليستها انسان بدون هيچ خصيصه فطري متولد ميشود. يعني هيچ چيز اوليه بهطور فطري و ذاتي در او وجود ندارد كه هدايتش كند. بنابراين انسان در اين دنيا با رفتار، تجربه و تقليد از محيط خود براي خود «ماهيت» كسب ميكند.
اصل اول اگزيستانسياليسم به عقيده سارتر اين است كه بشر، نه فقط آن مفهومي است كه از خود در ذهن دارد، بلكه همان است كه از خود ميخواهد. آن مفهومي است كه پس از ظهور در عالم وجود، از خويش عرضه ميدارد. در واقع بشر هيچ نيست مگر آنچه از خود ميسازد و اين همان است كه آن را Subjectivism ميخوانند، منظور سارتر از سوبژكيستويسم اين است كه بشر، پيش از هر چيز وجود مييابد. به عبارت ديگر بشر موجودي است كه پيش از هر چيز به سوي آيندهاش جهش ميكند و موجودي است كه به جهش به سوي آينده، وقوف دارد. به بيان ديگر، بهتر است بگوييم انسان تنها موجودي است كه با آگاهي از آينده، به سوي آن جهش دارد، زيرا درست است كه حيوانات ديگر همزماني بعد از اين زمان و آيندهيي دارند ولي نه آن را درك ميكنند كه به سوي آن بروند و نه از آن آگاهند.
در واقع سارتر با مقدم دانستن وجود بر ماهيت در انسان ميخواهد مقام والاي انسان را در مقايسه با موجودات ديگر نشان دهد. موجودات ديگر خود را نميسازند اما «انسان هيچ چيز نيست مگر آنچه از خودش ميسازد». سارتر ميگويد: ما، برخلاف فلسفه دكارت و كانت، به وسيله «ميانديشيم»، چون در مقابل ديگران قرار ميگيريم به وجود خود پي ميبريم، [اين به اين معني است كه] وجود ديگري به همان اندازه براي ما مسلم و مطمئن است كه وجود خود ما.
اما هايدگر اين ضابطه سارتر مبني بر تقدم وجود بر ماهيت را رد ميكند و ميگويد: سارتر در اين جمله، لفظ ماهيت و لفظ وجود را در همان معني متعارف آنها به كار برده است، فقط ترتيب جاي آنها را معكوس كرده و البته اين برعكس كردن و يكي از اين دو لفظ را به جاي ديگري نهادن، سارتر را از حوزه فكر كلاسيك بيرون نميآورد. در واقع فلسفه هايدگر، انسان را تشويق ميكند تا از طريق «در جهان بودن» به درك «اگزيستانس» خود نايل شود. از نظر او ماهيت انسان در existense او نهفته است. اينجا تقابل وجود و ماهيت كه دو تعين متافيزيكي هستي هستند موردنظر نيست. اين عبارت حاوي بيان كلي درباره دازاين نيست بلكه بيشتر در پي نشان دادن اين است كه انسان ماهيت خود را به گونهيي كه آنجا (Da) به روشني آمدن هستي باشد ميگشايد. نحوه هستي انسان به گونهيي است كه در بيرون از هستي خود (EX) درون حقيقت هستي ايستاده است (istens) تا در چنين ايستادني ماهيت هستي خود را حفظ كند. هايدگر مدعي است كه هدف او انديشيدن به حقيقت هستي است و به زعم او انديشيدن راستين، انديشيدن به هستي است به اين معني كه به هستي تعلق دارد و به هستي گوش ميسپارد.
به تعبير سادهتر ميتوان گفت كه هايدگر بر خلاف سارتر كه اگزيستانس را مقدم بر ماهيت ميداند، بر آن است كه دازاين ماهيت و طبيعتي مثل ساير موجودات ندارد. از نظر او اگزيستانس يا به طور كلي وجود دازاين همان ماهيت اوست.
بر خلاف كي ير كگور، ياسپرس و سارتر، مساله غايي هايدگر انسان نيست و انسانشناسي به عنوان يك قلمرو معرفتي محدود، مقصد اصلي جستار فلسفي او نيست، بلكه بحث هايدگر بحث وجود به معناي عام و اقسام وضعيتهاي وجودي است، و اگزيستانس نيز قبل از اينكه به وجود انسان دلالت كند بر يك وضعيت وجودي خاص دلالت دارد كه انسان تنها مصداق شناخته شده آن است و لزوما امكان وجود موجود ديگري كه اگزيستانس دارد نفي نميشود. شايد يكي از دلايلي كه هايدگر از كاربرد كلمه «انسان» ابا ميكند و كلمه فني هستي شناختي «دازاين» را به جاي آن به كار ميبرد همين باشد. به عبارتي ميتوان اگزيستانس را براي هايدگر معبري براي رسيدن به دازاين خواند؛ او براي رسيدن به غايت فلسفهاش كه هستي به طور عام Being از وجود (خاص انساني) Existence عبور ميكند.
هايدگر در مقابل اگزيستانسياليسم سارتر كه حكم را اين گونه خلاصه ميكند: «ما دقيقا در عرصهيي هستيم كه در آن فقط انسانها هستند» عقيده دارد: «ما دقيقا در عرصهيي هستيم كه در آن عمدتا هستي هست». كتاب «هستي و زمان» هايدگر حقيقتا يكي از شاهكارهاي اگزيستانسياليسم است، هر چند او هرگز ميل نداشت كه به او برچسب اصالت وجودي بزنند و هرگز خود را اگزيستانسياليست يا فيلسوف وجود ندانسته است. تا آنجا كه هايدگر متاخر به تفسير اگزيستانسياليستي از هستي و زمان اعتراض كرده است. حقيقت اين است كه ساير متفكران اگزيستانسياليسم، به ويژه سارتر، بيش از هايدگر نزد عامه مردم شهرت پيدا كردند و مثلا سارتر بيش از او در راه ترويج انديشههاي اگزيستانسياليسم بيرون از چارديوار فلسفه دانشگاهي كوشيد، اما استاد مسلمش هميشه هايدگر بود، حتي عنوان مهمترين كتاب فلسفي سارتر، «هستي و نيستي» تلويحا كنايهيي به «هستي و زمان» را دربر دارد و حاكي از اذعان به تاثير از هايدگر است.
با تمام اين اوصاف و روايتهايي كه از سارتر و هايدگر در باب اگزيستانسياليسم نقل شد، اما به نظر اريك فروم، اگزيستانسياليسم سارتر و هايدگر آغاز نويني نيست بلكه يك پايان است و انديشههاي آنان منعكسكننده خودپرستي و تنهايي بورژوايي و يأس انسان غربي پس از پشت سر گذاشتن فجايع جنگهاي جهاني و رژيم خودكامه هيتلر و استالين است. فروم، سارتر را نماينده جامعه بيرسم و همان خودخواهياي ميداند كه از آن انتقاد ميكند و دعوي دگرگون ساختن آن را دارد. البته به نظر ميرسد كه اين سخن به دور از انصاف است. زيرا شايد كساني قبل از هايدگر و سارتر در جهت شكوفايي هر چه بيشتر اين مكتب قدم برداشتهاند، اما همانطور كه اشاره شد، اين مكتب هرگز به صورت يك نظام در نيامد چون عقايد و جهانبينيهاي مختلفي در آن به چشم ميخورد و تنها نقطه مشترك همه انديشمندان اين حوزه در شيوه فلسفهورزيشان بوده است. به عبارت ديگر اگزيستانسياليسم بيش از آنكه يك نظام فلسفي سامانه مند و يك طريق منظم انديشيدن باشد، در واقع يك شيوه فلسفيدن است. بنابراين هر كدام از اين متفكران را ميتوان آجري سازنده در بناي اين ساختمان عظيم دانست كه وجود و تاثير هيچكدام را نميتوان ناديده گرفت. و اما درباره اينكه فروم انديشههاي اين دو فيلسوف را انعكاس خودپرستي، تنهايي بورژوايي و يأس انسان غربي پس از جنگهاي جهاني دانسته، بايد گفت كه دغدغههاي بشري و از جمله يأس انسان غربي نقطه آغازي بود براي شروع يك دوره فكري جديد با عنوان اگزيستانسياليسم كه در نظر فروم به صورت مبالغهآميزي جلوه كرده است.