چه در منطق، چه در بحث المعرفه، چه در ماركس يا نيچه، تمام تلاشها در جهت خلاص شدن از چنگ هگل است. ميشل فوكو
وقتى دانشجوى فلسفه به تاريخ فلسفه رجوع مىكند، در نگاه نخست فلاسفه بزرگى مىبيند كه گويى راهنمايان تاريخ فلسفه بودهاند. هيچ اهل فلسفهاى نمىتواند در نظام تفكر سنتى شأن افلاطون و ارسطو را ناديده بگيرد. هر اندازه هر فيلسوفى را بزرگ بدارد، به ناچار در ذيل تفكر افلاطون و ارسطو ملاحظه خواهد كرد. همينطور هيچ اهل فلسفهاى نمىتواند در فلسفه مدرن از نقش و تأثير دكارت وكانت چشم بپوشد، نيمه اول فلسفه مدرن دكارتى است و نيمه دوم آن بىترديد كانتى. مقصود اين كه چنين بيانى در فلسفه معاصر هم جارى و سارى است. به تعبير وايتهد، فلسفه نمىتواند نسبت به فلاسفه بزرگ بىتفاوت باشد و يكى از آن بزرگان در فلسفه مدرن هگل است و تمامى فلسفه معاصر از هر مشربى كه باشد بىتوجه به هگل نبوده است.
يكى از منتقدان او، و كل سنتى كه به او و با او به پايان آمده است؛ مىنويسد: »چه هگل در ميان ما باشد چه نباشد، ما )آلمانىها( همه هگلى هستيم و برعكسِ تمام دنياى لاتينى، ارزش در خور توجّهى به صيرورت مىدهيم تا به آنچه هست، يعنى به ثبات كه ارمغان دنياى لاتين است.« بيان نيچه به ظاهر اغراقآميز به نظر مىرسد ولى اگر تورّقى در سير فلسفه داشته باشيم، شايد سخن نيچه را قدرى هم توسعه بخشيم و بگوييم نه تنها آلمانىها بلكه حتى ديگر مشربهاى فلسفى اروپايى و انگليسى نيز هگلى هستند.
تأثير هگل را مىتوانيم آشكارا در تمام فلسفه ماركس و همينطور در فلسفههاى اگزيستانس از كيركگارد تا هيدگر بيابيم. البته دو مشرب اخير شايد مشهورترين فلسفههايى باشند كه همه به هگلى بودن آنها اعتراف دارند. در ايدهآليسم بريتانيايى، پراگماتيسم آمريكايى، فنومنولوژى هوسرلى، فلسفه انتقادى مكتب فرانكفورت، در حلقات هرمنوتيكى در گادامر و در شالودهشكنى دريدا و حتى فلسفه تحليلى و زبانى انگليسى ولو به نحو سلبى هگل تأثير داشته است. آنچه قوت فكر هگل را مىرساند، امكانى است كه او جهت تحقّق توانمندىهاى تجربه انسانى مهيا كرده است و از سوى ديگر بصيرتى كه او در باب عقل در تاريخ به دست داده و قلمرو جديدى از فكر بشرى را كشف كرده است. شايد در افتادن با نوعى سطحىانديشى در زمانه خود و نجات فلسفه از درغلتيدن به اصالت تجربه افراطى، كه نهايتاً همه مسائل را اعم از فكر و ذكر به رسوم و عادات فرو مىكاهد، ديگر خصيصه فلسفه هگل باشد كه موجب تأثير او در فلسفه معاصر شده است. اصحاب مكتب فرانكفورت چون آدرنو، ماركوزه و هابرماس جنبه اخير فكر هگل را بسيار جدى لحاظ كردهاند. آدرنو مىنويسد: هگل باور خام به اصالت تجربه را كه بنا بر آن هر شناختى بىواسطه حاصل مىشود به چالش فراخواند و روشن نمود كه هيچ چيزى در تجربه نيست مگر اين كه به طريقى در عقل مورد انديشه قرار گيرد. ماركوزه در آغاز اثر مشهور خود در باب هگل مىنويسد: هگل با نجات فلسفه از اصالت تجربه كه همه چيز را به رسم و عادات تحويل مىكند، نه تنها فلسفه كه بشريت را نجات داد.
چارلز تيلور يكى از هگلشناسان معاصر، كه كتاب »هگل«اش از كتب معتبر دنياى انگليسى زبان است، مىنويسد: توفيق هگل در آن بود كه ديگر آگاهى انسانى را به طور انتزاعى نمىفهميد و بر آن بود كه بايستى سوبژكتيويته )آگاهى( با زندگى گره بخورد و وجود سياسى و اجتماعى ما نيز تجسّم سوبژكتيويته )آگاهى( باشد. البته اين همه، بدان معنى نيست كه هگل هيچ منتقد نداشته است درست بالعكس شايد تندترين نقدهاى سياسى و اجتماعى فلسفه معاصر نيز متوجه او بوده است. آشناترين اين نقدها كه در زبان فارسى نيز در دسترس است نقد كارل پوپر از هگل است. نقدى زيركانه اما بىتوجّه به مبانى و اصول فكر هگل. راسل نيز در تاريخ فلسفهاش او را توجيهگر دولت مستبد خوانده است.
به هر حال مراد از اين مقدمه تذكار تأثير هگل در فلسفه معاصر، چه ايجابى و چه سلبى بوده است. در گفتار حاضر از تأثير هگل در زمان حياتش و از نسبت او با ماركس سخن به ميان خواهد آمد.
تأثير هگل، در زمان حياتش آشكار شد. فلاسفهاى كه امروز در تاريخ فلسفه ما به نام مشرب هگلى / هگليانيسم مىشناسيم ريشه در زمان حيات هگل دارند. مشرب هگلى در دهه 1820 درست هنگامى كه هگل در برلين حضور داشت، شكل گرفت. تأثير هگل به واسطه شهرت فلسفىاش و همينطور از طريق موفقيت دانشگاهى او خاصه روش و سياستى كه در رويارويى با رقيبان و فلسفه زمانهاش اتخاذ مىكرد، چشمگير بود. البته هگل پيش از رسيدن به برلين نيز شهرت در خور توجّهى كسب كرده بود. اما بعد از 1818 در برلين تأثير او در فلسفه زمانهاش روزافزون شد. در دوره برلين او با شلايرماخر (1768 - 1834) متكلّم برجسته پروتستان و فردريك كارل فن ساوينبى (1779-1861) نماينده مشهور مكتب تاريخى حقوق در افتاد. شلايرماخر بر آن بود كه دين تعبيرى از احساس و تعلّق آدمى است. هگل با دريافت شلايرماخر از دين و تحويل آن به صرف احساس درگير شد. در مقدّمه يكى از آثارش كه به دست يكى از شاگردان نوشته شده است، از قول هگل مدعى شدهاند، كه اگر شلايرماخر محقّ باشد، پس حيوانات در ديندارى از انسانها پيشى خواهند گرفت.
هگل در فلسفه حقوق با گوستاو هوگو (1764-1844) نيز همانند فردريك ساوينبى عضو برجسته مكتب تاريخى حقوق كه در مقابل مكتب حقوق روشنگرى كه مسائل حقوقى و قوانين را غيرتاريخى ملاحظه مىكرد، درافتاد. هگل نه تنها با نظامش شاگردان را به خود جذب مىكرد، بلكه شيوه تفلسف نيز بدانها مىآموخت. آثار پيروانش مىتواند بسته به دلباختگىشان به استاد در موضوعات متعدد مورد بررسى قرار گيرد. در ميان شاگردان او مىتوان به ج. گابلر (1791-1853) و لئوپلدهنينگ (1791-1866) اشاره كرد كه در زمان حيات خود هگل به جنبه نظاممند بودن تفكرش تأكيد داشتند. بعضى چون كارل دائوب (1765-1836) كلام پروتستان را از طريق روش ديالكتيكى هگل تعميق كردند. به هر حال، شاگردانش در حوزه فلسفه، حقوق و زيبايىشناسى و ادبيات و كلام در زمان حيات هگل بسيار خوش درخشيدند و هر كدام جانبى از جوانب فكرش را تفسير كردند.
مشرب هگلى / هگليانيسم با رفتن هگل از صحنه فلسفى به سرعت تغيير شكل داد ولى از بين نرفت. بعد از مرگش (1831)، مشربش به سلايق پيروان تجزيه شد. مورّخان فلسفه در تحوّل مشرب هگلى دو سر طريقه و سليقه را از هم بازشناختهاند. مشرب هگلى مركزى يا پير و مشرب هگلى راست و چپ يا جوان. قدر مشترك پيروان هگل اعم از پير و جوان پذيرفتن نظام فكرى استاد و حفظ نظام وى بود. مشرب هگلى پير، از »نظام« آن گونه كه ميراث هگل بود دفاع مىكرد. هر چه كه، به يك اعتبار، هگل خود مستحكم و متأله نبود، اما حقيقت دينى را در بطن نظام فلسفى خويش جاى داده بود. معالوصف اختلاف در مشرب هگلى با اختلاف و تعارض كلامى روى داد. مورخان بر آنند كه آغاز اين تعارض و اختلاف را بايد در نوشتهاى با عنوان »حيات مسيح« جُست. حيات مسيح را ديويد فردريك اشتراوس (1808 - 1874) نوشت. اولين اثرى كه از مشرب هگلى جوان انتشار يافت و از همه نيز متنفذتر بود.
اشتراوس در اين نوشته بر اين نكته انگشت نهاد و تأكيد ورزيد كه روايات معجزهآميز كتاب مقدس درباره عيسى در نهايت مبتنى بر آگاهى اساطير مشترك نويسندگان آنهاست، آگاهىاى كه مفاهيم فراطبيعى و سراپا غيرتاريخى را در شخصيت تاريخى مسيح وارد كرد. قول اخير را اشتراوس در قالب ديالكتيك هگل به خوبى بسط داد. كار اشتراوس اولين مقابله جدى با مشرب محافظهكار هگلى يا به اصطلاح جناح راست هگلى به شمار مىآيد. اشتراوس براى اين كه از تندى نقدش از حيات مسيح قدرى بكاهد، بىدرنگ اعلام كرد كه نقد من از حيات مسيح رابطهاى وثيق و ژرف با فلسفه هگل دارد.
اشتراوس با چنين رويكردى و تفسير خاص هگل عنوان كرد كه تجسّد فقط در انسان خاصى )مسيح( رخ نداده، بلكه در كل نوع بشر روى داده است. در تحوّل مشرب هگلى، تفسير الحادى فلسفه او به نزد برونو بائر و فويرباخ نيز اتفاق افتاد. اما اشتراوس با اثرى كه پديد آورد در اين معنا از آنها سبقت گرفت. فوير باخ (1804-1872) شايد به لحاظ نشاندن نوعى انسانشناسى به جاى خداشناسى از همه فيلسوفان مشرب هگلى مشهورتر باشد. شايد كارى كه با خود هگل بنا به تفسيرى شروع شده بود يعنى تبديل و تحويل الهيات به منطق و آنگاه تبديل آن به انسانشناسى. برونو بائو (1809-1882) نيز همانند فوير باخ تفسيرى انسانشناسانه از فلسفه دين هگل به دست داد. او تفكر دينى هگل را جز يك فراروى و تعالى خودآگاهى انسانى نمىدانست و بر آن بود كه نتيجه درست مشرب هگلى نه در خداباورى )دئيسم( و نه در همه خدايى )پانتيسم( بلكه در الحاد )آنيسم( است. اگر از اختلاف كلامى مشرب هگلى درگذريم كه در آن جناح راست مدافع تفكر دينى هگل به موازات فكر مسيحى بود و جناح چپ با تفسير همه خدايى و طبيعتانگارانه و بالمآل الحادى از فكر دينى هگل، موجب تشديد اختلافات شدند، بايستى در اختلاف سياسى اين دو جناح هم تأمل كرد. مسأله و محل نزاع در تفسير معناى معقوليت و فعليت )تحقق( در تفكّر هگل بود. جناح راست وضع موجود را وضع معقول مىدانست ولى جناح چپ وضع موجود را برنمىتافت و در صدد معقول ساختن آن برمىآمد. مشرب هگلى جوان يعنى جناح چپ در مقابل شرب هگلى پير يا جناح راست سعى در بسط آگاهى دمكراتيك در وضع سياسى آلمان داشت. ماركس جوان در مقدمه نقد فلسفه حقوق هگل مىنويسد: رسالت كنونى ما بسط همين آگاهى است. جز ماركس كمتر هگلى مشربى توانست عقايد خود را به سياست و اجتماع گره بزند. شايد اگر از سيزكفسكى، روگه و هس نيز نام ببريم مكتب و مشرب هگلى فهرستى كامل بيايد. سيزكفسكى (1814-94) رسالهاى با عنوان »درآمدى بر شناخت تاريخ« نوشت و در آن مشرب هگلى را كاملاً از نو جهت بخشيد و آموزه تاريخى هگل را كه همواره به شناخت گذشته اقبال مىكرد متوجه آينده ساخت و از فكر تاريخى هگل برنامهاى كه در عمل اجتماعى كارگر افتد بيرون كشيد. سيزكفسكى در واقع خود را پيشقراول كسانى چون ماركس قرار داد كه حلقه هگل را سراسر به حوزه اجتماع و سياست كشاندند. سيزكفسكى به جاى تقسيم هگلى تاريخ به شرقى، يونانى، رومى و مسيحى و ژرمنى يك الگوى درست سه وجهى، كه با ديالكتيك تيرولوژيك هگل هم سازگار درمىآمد، ارائه داد و تاريخ را به عهد عتيق، مسيحيت و آينده تقسيم نمود. موزس هس (1812-1875) همانند سيزكفسكى بر آن بود كه شأن نظرى فلسفه هگل بايستى به عمل اجتماعى راه ببرد. او انقلاب اجتماعى را از رشد نامتوازن و متناقض ثروت و فقر نتيجه مىگرفت و انقلاب اجتماعى را حاصل فاصله و ورطه فقير و غنى مىدانست. با بيان اجمالى اخير در تحول مشرب هگلى تا برآمدن فلسفههاى معاصر يعنى سده بيست در ادامه گفتار از نيت و تأثير هگل در ماركس سخن خواهد رفت.
يكى از فيلسوفان معاصر مىنويسد: گذار از فلسفه به عرصه دولت و جامعه، بخش ذاتى نظام فكرى هگل بوده است.... در عين حال گذار از هگل به ماركس از هر لحاظ گذار به يك حقيقت ذاتاً متفاوت است كه نمىتوان آن را برحسب فلسفه تفسير كرد. شايد به طور كلى اين حكم، صادق باشد كه تمام مفاهيم سياسى اجتماعى و اقتصادى قبل از هگل در فلسفه او مبناى معقول و متافيزيكى مىيابند و به مفاهيم فلسفى تبديل مىشوند. در ماركس تمام مفاهيم فلسفى هگل بار دگر به حوزه سياست و اجتماع و اقتصاد برمىگردند. اين اجمال اتفاقى است كه در ماركس صورت بسته است. پرداختى تفصيلى به اجمالى كه اشاره شد از حوصله مقاله كنونى بيرون است اما در اين اجمال خطوط كلى تأثير هگل در ماركس را به قدر وسع بررسى مىكنيم. شايد بهتر باشد در آغاز كار، حساب ماركس و آنچه به انگلس و ديگر پيروانش گره خورده است و مجموعه ماركسيستى را به ارمغان آورده از هم تفكيك شود. همواره در تحوّل و تطوّر مشرب ماركس تمايلى جدّى خواه به عمد يا غيرعمد وجود دارد به اين كه ماركس و انگلس را با هم لحاظ كنند به طورى كه گويى هر دو متفكر هويت همانندى دارند. شايد از منظر سياسى، تقريبى بين آن دو باشد ولى به لحاظ فلسفى بايستى بين آن دو تفكيك قايل شد. جهت درك و دريافت نسبت هگل و تأثير او بر ماركس بايستى ماركس را در گستره ايدهآليسم آلمانى مورد توجه قرار دهيم. لذا جداكردن ماركس از حوزه ايدهآليسم آلمانى باعث مىشود كه ما او را در حلقات اقتصادى و سياسى جستوجو كنيم. اما قبل از هر چيز، ماركس در حوزه فلسفى آلمانى معنا مىيابد. اگر تعلّق اقتصادى ماركس در پرتو تفكّر فلسفى او دريافت شود، شايد هم به اصالت فكر او افزوده خواهد شد و هم رابطه او با هگل دقيقتر مشخص مىشود. البته هگل نيز تعلقات اقتصادى داشته است فىالمثل در فلسفه حقوق از اهميت »نظام نيازها و ضرورتها« سخن مىگويد و تحليل درخشانى از مبانى اقتصاد جامعه مدرن به دست مىدهد. تحليلى كه مكرّر در كتاب سرمايه ماركس بسط و توسعه يافته است. چنان كه گفتهاند تأثير هگل در فلسفه معاصر را مىتوان با عكسالعمل فلسفه معاصر در قبال هگل درك كرد و ماركس نيز از اين حكم مستثنى نيست. او در مقالهاى با عنوان نقد فلسفه حقوق هگل به سال 1843 در واقع اساسىترين عكسالعمل خويش را در برابر هگل رقم زد و به تبع فوير باخ، كه به زعم او دريافتى جدى از ديالكتيك هگل داشته است، اعلام كرد موجود انسانى خاستگاه مفهوم خداست نه بالعكس. ماركس با ابتناء بر قول فويرباخ عنصر انسانگونه انگارى را در تمام مسائل حوزه فكرىاش وارد كرد. حسب نظر ماركس، نقد فلسفه حقوق هگل، كه آن را بيانيه علمى قانون و سياست در آلمان مىديد، ما را به يك عمل اجتماعى فرامىخواند. بيان اخير نقطه تز يازدهم در تزهاى فوير باخ است كه بدين صورت بيان شد؛ فلاسفه، صرفاً جمال را تفسير كردهاند، اما غرض تغيير آن است. البته اين تز اغلب بد فهميده شده است چرا كه فلسفه را بىفايده تلقّى نمودهاند و انقلاب را همه كاره. حال آن كه مراد ماركس چنين نبوده است. او از تفسير منفعلانه جهان، گريزان بوده است.
در همين نخستين تفسير از هگل، ماركس به يكى از كليدىترين مفاهيم فلسفهاش يعنى معناى از خودبيگانگى راه برد. اين معنا در دست نوشتههاى 1844، به طور چشمگيرى براى خود جا باز كرد. در اين دست نوشتهها، ماركس از منظر انسانشناختى، كه هگل را نيز از آن منظر ديده بود، به نوعى با معناى از خودبيگانگى مطرح در روسو آشنا شد، حسب نظر روسو در جامعه مدرن انسانى بالضروره از آزادى خود بيگانه مىشود و اين بيگانگى و در بند شدن، تاوان جامعه و تمدن مدرن است. ماركس با نظرى دقيق، به مقوله »كار« و نقش آن در آگاهى در نبرد خدايگان و بنده و همينطور ملاحظه و درك روسو از اين مقوله، معناى تازهاى به از خودبيگانگى بخشيد. اين معناى تازه در تأملات ماركس بر جامعه سرمايهدارى شكل يافته بعد از انقلاب صنعتى، نهفته بود. در چنين جامعهاى ابزار توليد از آن كل جامعه نيست و فقط در يَد قدرت افراد معدودى است كه صاحب ابزار توليدند. اين معناى كليدى در ماركس بر اساس مبناى انسانشناختى او تفسير خاصى يافت. از نظر اسلاف ماركس، فلاسفهاى چون كانت، در عقل عملى هر شخص را غايت فى نفسه ملاحظه مىكردند و هرگز يك شخص نمىتوانست وسيله و ابزار تلقى شود. اما ماركس دريافت كه در جامعه سرمايهدارى هيچكس نمىتواند به عنوان شخص فىنفسه واجد ارزش و اعتبار باشد. در چنين نظامى ارزش انسانى در مقادير كمّى كارش محاسبه مىشود. كار هر شخص در فراشد توليد اقتصادى مىتواند ارزش و شايستگى هر فرد را رقم بزند. اين فراشد توليدى به ناچار به نهاد مالكيت خصوصى ختم مىشود كه خود با خلق معناى تقسيم كار آدميان را به كارگر و كارفرما بخش مىكند. نتيجه اين نظام اين است كه كارگران هرگز به اندازه كارفرمايان نمىتوانند قابليتهاى خويش را به عنوان موجودات انسانى، در آنچه انجام مىدهند، فعليت بخشند. از نظر ماركس× فرد انسانى در جامعه مدنى دنياى سرمايهدارى هرگز نمىتواند تمام امكانات خود را محقق سازد و از اين منظر هگل نيز، با اينكه از ناقدان جامعه سرمايهدارى است، ولى به عنوان مترقّىترين بيان كننده اصول سرمايهدارى تفسير مىشود. حسب نظر ماركس، نظام فكرى هگل همه اصول جامعه سرمايهدارى را در ساحت انديشه، آشكار ساخت. اصولى كه در ديگر نواحى غرب در كسوت واقعيت درآمده بود. به هر حال، هر اندازه كه به زعم ماركس، هگل خود را تسليم وضع موجود مىكرد، اگر چنين تفسيرى درست باشد، او در صدد نفى وضع موجود بود. لذا حيث نفىكنندگى فكر هگل همواره در قاموس فكر ماركس به صورت »نقد« درمىآمد. معالوصف نكته قابل ذكر اين است كه هر دو فيلسوف حقوق فردى را حائز كمال اهميت مىديدند، در حالى كه عمده منتقدين ليبرال هر دو متفكر، آنها را متفكرانى ضدحقوق فرد معرفى مىكنند. از نظر ماركس اجتماع حقيقى )سوسياليسم( اجتماعى است كه در آن هر فردى به عنوان يك شخص تمام قابليتهاى خويش را بسط مىدهد و وقتى اين قابليتها محقق مىشود كه از سيطره روابط اقتصادى و سياسى جامعه مدرن يعنى رابطه خدايگان و بنده هگل در حوزه آگاهى و رابطه كارگر و كارفرماى ماركس در حوزه اجتماع و اقتصاد نجات يابد. نجات و آزادى در گرو غلبه بر اين از خودبيگانگى است. ماركس بيان اجمالى هگل رادر باب از خودبيگانگى به تفصيل درآورد و چندين حيث از اين معنا را برشمرد.
برخلاف بعضى از مخالفان هگل كه او را فيلسوفى در ساحت تفكّر انتزاعى معرّفى مىكنند همچون كيركگارد، ماركس، هگل را فيلسوفى متوجّه امر و انضمامى مىبيند. اما بر آن است كه دريافت انضمامى امور براى هگل در قلمرو منطق و بيان نظرى مابعدالطبيعى مىماند و حتى آنجا كه هگل از فراشدهاى تاريخى سخن مىگويد، قادر نيست چنان كه بايد فراشدهاى تاريخى را به فراشدهاى واقعى و محقّق تاريخ تسرّى دهد. لذا به زعم ماركس، در نظام هگل، نه آزادى واقعى انسان، و نه تاريخ واقعى انسان، كه غلبه بر از خودبيگانگى در عمل اجتماعى است كه رقم خورده است. ضعف عمده هگل از نظر ماركس در اين است كه او انواع از خودبيگانگى را در اشكال متفاوت آن، فقط در آگاهى و خودآگاهى ملاحظه مىكند و اين توان خود را نمىتواند به امكان برساند كه اين از خودبيگانگى بايد از صقع ذهن به حاق عين )به زعم ماركس( انتقال يابد.
از نظر هگل موجود انسانى در حاقّ واقع خويش خود - آگاهى است. لذا حسب فهم او انسان همواره در عالم نظر باقى مىماند و مطابق نظر ماركس نمىتوان چنين دريافتى از انسان را در بوته مشكلات و درگيرىهاى زندگى واقعى پذيرفت. مسائل جدّى انسانى نه در نظر )فكر( كه در عمل راه حل مىيابد. طرح اين معنا در فلسفه ماركس از ثمرات توجّه به حيث نفىكنندگى ديالكتيك هگل است. هم پيروان ماركس چه متفكرانى كه مضامين مابعدالطبيعى را از خود هگل گرفتند و چه كسانى كه مبانى مابعدالطبيعى خويش را از نوكانتيان اخذ كردند، جملگى بر اهميت روش ديالكتيكى هگل معترف بودند. از نظر هگل ديالكتيك، بخشى از طرحى بود كه نظام منطق او را با استنتاج مفاهيم از يكديگر، نظاممند مىساخت تا بتواند جانشين نظريه سنتى منطق ارسطو گردد و بنياد مابعدالطبيعى جديدى براى تفكر فلسفى باشد. در فكر ماركس به عوض مفاهيم منطق هگل حوادث و رويدادهاى اجتماعى و اقتصادى با روش ديالكتيكى بررسى مىشود. لذا رأى هگل در باب ديالكتيك از حوزه منطق به حوزه اجتماع راه مىيابد. البته قول اخير، تفسير ماركس از هگل است و شايد هگل هرگز ديالكتيك خود رادر كُنج مفاهيم منطقى نمىديد. البته به فرض اين كه هگل با روش ديالكتيكى فراشدهاى تاريخ، دين و احوال و آثار تمدنى بشرى را تفسير مىكرد ولى بايد اذعان داشت كه واقعيت در نظر ماركس همانا عمل اجتماعى است كه نهايتاً به جاى تفسير جهان به تغيير جهان منجر مىشود. اگر بخواهيم جانب هر دو متفكر رانگه داريم بايد بگوييم كه رابطه بين فلسفه و واقعيت و نظر و عمل معناى اصيل ديالكتيك است. آدرنو از برجستگان فلسفه انتقادى فرانكفورت مىنويسد: ديالكتيك نشان از واقعيتى دارد كه هنوز در روابط اجتماعى خويش با آن دست به گريبانيم، واقعيتى كه از بنياد نامعقول مىنمايد. او ادامه مىدهد: ديالكتيك هستىشناسى حيث نامعقول امور است. به هر صورت با عبور از بحث ديالكتيك به عنوان گفتار در روش محلى نزاع مىتوانيم به اختلاف و اتفاق رأى هگل و ماركس در آراء اجتماعى و تاريخى توجه كنيم.
عصر هگل، دورهاى است كه معناى جديدى از انسان و اَميالش تصوير مىشود. آدميان در اين عصر خود را چونان اشخاص ملاحظه مىكنند كه مىتوانند آزادانه انتخاب كنند و آمال و اميال خودشان را خود تشخيص دهند و از همه مهمّتر مجالى بيرونى نيز مىطلبند تا انتخاب خودسرانه و بل به تعبير هگل بلهوسانه خويش را در آن اعمال كنند. اين تمتّع در مجال بيرونى )جامعه( با جسم شخص آغاز مىشود و در تمام آنچه دارايى خصوصى ناميده مىشود، تسرّى مىيابد. از نظر هگل تنها صورت مشروع دارايى در جامعه مدرن همانا دارايى خصوصى است. در جامعه مدرن به زعم هگل نه تنها افراد حق دارند كه به عنوان اشخاص نسبت به حوزه بيرونى حساسيت ورزند بلكه برآنند كه انتخاب خودسرانه خويش را در آن فعليت بخشند و در تحقّق اين امر خودشان را به مثابه فاعلان عاقلى )سوژه( مىبينند كه مىتوانند خود ضمان معناى زندگىشان باشند. افراد، در جامعه مدرن با لحاظ كردن خود به عنوان فاعلان عاقل و آگاه )سوژه(، اعمال و رفتار خويش را نتيجه انتخابى از سر تأمل مىدانند نه اين كه نتيجه رسوم و عادات و عرف يا الزامى بيرونى و تحميلى )پوزيتيو(. چنين نظرى تأسيسات اجتماعى خاص خود را مىطلبد كه اميال و آمال اشخاص در آن ارضاء و تأمين شود. هگل چنين وضعى و وصفى از افراد را ذيل »آزادى درون ذات / سوبژكتيو« قرار مىدهد. آزادى درون ذات / سوبژكتيو به بيانى ساده چنين است كه ذهن رضا و خرسندى خويش را در رفتار منتخب خودسرانه خود بجويد.
نقد و نظر هگل از جامعه مدرن در اين است كه به زعم او اشخاص و يا فاعلان عاقل )سوژه( صرفاً در مقام انتزاع هستند و امور انتزاعى به تنهايى براى تدارك مضمون حقوق اجتماعى يا وظايف اخلاقى كفايت نمىكنند. از نظر هگل در قلمرو امور انتزاعى، افراد از حيات اجتماعى و وظايف اخلاقى مشترك خويش جدا مىافتند. بر حسب نظر او، دولتى كه در چنين فضايى تحقّق يابد بالمآل به دولت پُليسى منجر خواهد شد. چه، اگر دولت معنادار بودن خود را در دفاع از حقوق اشخاص كسب كند، پس به ناچار به قدرتى انتزاعى در مقابل افراد تبديل خواهد شد و تنها كاركرد دولت يا نظارت بر افراد خواهد بود يا سركوب افراد. هگل، واژه پُليس را در معنايى گسترده به كار مىبرد. مىنويسد: دولت از آن حيث كه با جامعه مدنى ارتباط دارد، دولت پليسى است. »پليس« بدين معنا تمامى وظايفى را كه دولت در فعاليتهاى جامعه مدنى بايد به انجام رساند و سامان بخشد، البته با نظر به رفاه افراد كه اساس جامعه مدنى است، به عهده مىگيرد. اين واژه در زبان آلمانى چنين كاربردى دارد و خاص هگل هم نيست. اصطلاح دولت پليسى را ابتدا فيخته بدون هيچ تحقيرى به كار برد، اصطلاح مذكور در زمان هگل غالباً به معناى »دولت رفاه« به كار مىرفت. هگل بر اشتقاق واژهpolizei از واژه يونانى politeia )به معنى مجموعه شهروندان، حقوق مدنى، فعاليت سياسى، دولت، نظام سياسى، حقوق اساسى و حتى دولت در معناى جغرافيايى مىباشد( و تفاوت دنياى باستان با دنياى مدرن تأكيد كرده است. به هر تقدير، دولت پليسى جامعه مدنى با حمايت از حقوق اشخاص كه انتخابى خودسرانه از اميال و آمال آنان است، به دشمن مهلك افراد تبديل مىشود. در نظام اجتماعى مورد نظر هگل، امور انتزاعى چون »شخص« و فاعل عاقل )سوژه( وقتى كه از طريق نهادهاى اجتماعى، كه هويت افراد را در نظامى آلى و در بستگى متقابل اجتماعى شكل مىبخشند، واجد مضمون مىشوند و اعتبار مىيابند. هگل بر آن است كه حقوق و اخلاق، فقط در نظامى كه ضامن آزادى و سعادت افراد است، آن هم در قوانين و تأسيسات اجتماعى شخص، شكوفا مىشوند. حقوق و اخلاقى كه در چنين نظامى از تأسيسات اجتماعى تحقّق پذيرد به تعبير هگل حيات اخلاقى يا اخلاق اجتماعى را شكل مىدهد. آنچه براى حيات اخلاقى يا اخلاق اجتماعى جامعه مدرن اساسى است، تأسيس نهادى جهت زندگى افراد است. در جامعه ماقبل مدرن جامعه به دو حوزه »طبيعى« و »صناعى« و »عمومى« تقسيم مىشد. در چنين تقسيمبندىاى از اجتماع/ مَجالى و جايى براى افراد نمىماند تا به عنوان اشخاص يا فاعلان عاقل )سوژه( آزادى و انتخاب خودسرانه خويش را در جهت تعقيب غايات و آمال خصوصى خويش محقق سازند. از سوى ديگر در جامعه مدرن نيز حقوق افراد و رفاه آنها شأنى مستقل از خير كل اجتماع يافته است. حال جهت تحقّق خير كل اجتماع، نوع جديدى از نهاد اجتماعى لازم است كه در آن در عين حفظ حقوق و رفاه اشخاص، خير كل اجتماع نيز حاصل مىآيد. هگل اين نهاد جديد را »جامعه مدنى« مىنامد. چرا كه جامعهاى است مركب از Bدrger. واژه مذكور در زبان آلمانى دو پهلو است، هم مىتواند معادل واژه / citoyen فرانسوى باشد و هم در معناى واژه فرانسوى ديگرى چون bourgeois. هگل تأكيد دارد كه مُراد او از جامعه مدنى، معناى اخير آن است. در فلسفه حقوق مىنويسد: در حق، موضوعْ شخص است و در ساحت اخلاق، موضوع ذهن است، در خانواده، عضو خانواده است و در جامعه مدنى، به گونهاى كلى شهروند در معناى )بورژوا( است.
گاهى به نظر مىآيد جامعه مدنى از نظر هگل فقط ناظر به »اقتصاد بازار« است، لذا بىدرنگ تصوير ناخوشايند ماركس از جامعه سرمايهدارى به ذهن متبادر مىشود. اما فرق فريقى بين آنچه هگل جامعه مدنى و ماركس جامعه سرمايهدارى مىنامد، وجود دارد. فهم هگل از جامعه مدنى نحوى انسجام و يكپارچگى اجتماعى را به دنبال دارد كه در آن اشخاص انضمامى كه در نگاه نخست، فقط در ارضاى اميال و آمال خويش مىكوشند در شكلى از كليّت ظاهر مىشوند كه اميال و آمالشان در جهت غايات جمعى و اجتماعى تحقّق مىيابد. كاركرد عميق جامعه مدنى در فكر هگل فقط در اقتصاد بازار يا احقاق و ارضاء اميال و آمال افراد خلاصه نمىشود بلكه در كنار آنها به ترتيب نيز اهتمام دارد. در تعبير هگل، كار نبايد فقط ضامن ارضاى نياز كارگرن لحاظ شود بلكه در معناى راستين آن، كه از حدود جامعه سرمايهدارى فراتر مىرود، بايد تربيت را نيز به دنبال داشته باشد. هگل با نقد و برشمردن زيان تقسيم كار، بر آن است كه افراد در جامعه مدنى بايستى در اصناف اجتماعى قرار گيرند. اين مشاركت و شراكت در اصناف نه تنها ارتباط اخلاقى بين افرادى كه واجد مصالح و منافع مشترك هستند، ايجاد مىكند، بلكه آنها را به غايات اخلاقى مشتركى هم سوق مىدهد كه مىتواند حلقه واسط بين زندگى خصوصى افراد به عنوان اشخاص يا فاعلان عاقل )سوژه( و زندگى مشترك فرد به عنوان عضوى از كل جامعه باشد. بااين كه تصوّر هگل از جامعه مدنى چيزى بيش از »طبقه متوسط شهرى« است، معالوصف ماركس بعضى از اصول خود را در تحليل سرمايهدارى مدرن از فهم هگل از جامعه مدنى مىيابد. هگل تفكيك و تمايزى بين جامعه مدنى از يك سو و خانواده و دولت از ديگر سو قائل مىشود. ماركس مىگويد اين تمايز كليد دريافت مادى او از تاريخ را به دست مىدهد. ماركس ساختار و تغييرات جامعه مدنى را در روايت هگلى آن، نقطه عزيمت تغيير تاريخى به طور كلى تلقّى مىكند. از طرف ديگر، در تحليل هگل از جامعه مدنى، فهم ماركس از )بورژوايى( شهرىِ حيات اجتماعى مدرن نيز نهفته است و با اِمعان نظر در قول هگل اين معنا نيز روشن مىشود كه او تفسير ماركس از بازار را نيز گويى پيشبينى كرده است. بازارى كه نمايانگر سطح ظاهرى ساختار عميق اجتماعى است كه اهداف آن به جاى اين كه فردى باشد جمعى است. البته بايد توجه نمود كه ساختار عميق سازمندى اجتماعى از نظر هگل در هماهنگى اقتصادى از دارايىها است اما از نظر ماركس ساختار عميق اجتماعى حاصل نبردى شديد بين علائق و سلايق متعارض طبقات اجتماعى متخاصم مىباشد. البته دوباره بايد متذكر شد كه نبايد چنين فهميد كه گويى هگل از تعارضات جامعه مدنى غافل بوده است، اتفاقاً در اين مسأله نيز رهآموز ماركس بوده است.
بااين كه به زعم هگل اشخاص در جامعه مدنى، حسب مالكيت خصوصى، اَميال و آمال خويش را خودسرانه انتخاب و ارضاء مىكنند، بدون اين كه اراده ديگرى در كار باشد، امّا به بيان هگل كثيرى از افراد در چنين جامعهاى از منافع خويش محروم مىشوند. از نظر هگل، عموم طبقهاى كه او طبقه بىواسطه مىخواند يعنى روستائيان و رُعايا همواره از زندگى »ناانديشيده« برخوردارند، يعنى طبقهاى كه بىواسطه به طبيعت اعتماد دارند تا به انديشه. هگل بعد از تفصيل معناى اخير، آن را مسأله جدى فقر در جامعه مدنى مىداند. مسألهاى كه زاده خود جامعه مدنى است. او بر آن است كه تمركز و انباشت ثروت از سويى به واسطه تعميم و ايجاد نياز در انسان و از ديگر سو ارضاى آن نيازها مسألهآفرينى مىكند. قول اخير را ماركس فقر شهرى حاصل از عرضه و تقاضاى انبوه مىخواند. هگل در فلسفه حقوق بند 243 مىنويسد: »هرگاه فعاليت جامعه مدنى نامحدود باشد، از جهت درونى به افزايش جمعيت و بارآورى خود خواهد پرداخت. از سويى با همگانى شدن اجتماع آدميان به دليل نيازهاى آنان و به همراه آن، همگانى شدن راههايى كه ضمن آنها ابزارهايى براى برآوردن اين نيازها طرح و فراهم مىشود، برانباشتگى ثروت افزوده مىشود... از سويى ديگر، تخصصى شدن و محدوديت كار معين نيز افزايش مىيابد و به همين ترتيب وابستگى و نيازمندى طبقهاى كه به اين شكل كار پيوند خورده است، افزايش مىيابد.« حال ببينيم ماركس بند منقول از هگل را چگونه بسط و تفسيركرده است. مىنويسد: وقتى كه فقر زياد شد، سرمايهدار، نيروى كار ارزان قيمت به دست خواهد آورد كه در نتيجه آن، علاوه بر افزايش تصاعدى فقر كارگرى، سرمايهدار كممايه )خرده بورژوا( نيز از بين خواهد رفت. بارى با گسترش فقر در جامعه مدنى طبقه فقير از منافع و مصالح آموزشى و فرهنگى نيز همانند علم و فلسفه و هنر... بىبهره مىمانند. در بند 241 فلسفه حقوق مىنويسد: ... تهيدستان، كم و بيش از تمامى مزاياى جامعه مانند توانايى به دست آوردن مهارت و آموزش به گونهاى كلى، اجراى عدالت، مراقبت بهداشتى و... محروم مىشوند. شرح هگل از بىبهرهگى طبقه فقير از منافع جامعه مدنى توصيف ماركس، از طبقه پرولتاريا را به خاطر مىآورد. به هر حال از نظر هگل حتى دولت در معناى پليسى آن نيز نمىتواند فقر را در جامعه مدنى ريشهكن كند، شايد بتواند راه را جهت عمل اجتماعى توسط طبقه فقير هگل و طبقه پرولتارياى ماركس در برچيدن وضع موجود هموار سازد. معالوصف بايد توجه نمود كه هم هگل و هم ماركس در اين نكته توافق دارند كه جامعه مدنى موجب رشد طبقه ضعيفى به لحاظ اقتصادى مىشود. شايد در بيان هگل نتوان صحبتى از انقلابى بودن طبقه فقير در جامعه به ميان آورد ولى ماركس با بسط تعبير هگل، كارگر فقير را نيروى قدرتمندى در جهت انقلاب مىداند. انقلابى كه مالكيت خصوصى را برمىاندازد و به تعبير ماركس به جاى آزادى محدود سرمايهدارى، نهال آزادى حقيقى را مىنشاند. به طور كلى مىتوان گفت طبقه فقير، حسب نظر هگل جنبه سلبى و تخريبى دارد و حتى قادر به درمان دردهاى خود نيز نيست اما بالعكس، حسب نظر ماركس طبقه فقير/ پرولتاريا كاملاً جنبه ايجابى و تأسيسى دارد. هگل مىگويد؛ فقر، فقير را به اهل غوغا/ اوباش/ Pخbel بدل مىكند و اوباش و اهل غوغا در پى فقر به ميان مىآيد و از لوازم و توابع آن است. در وصف اهل غوغا / اوباش مىنويسد: آنگاه كه توده بزرگى از مردم از سطح متعارف زندگى بىبهره شوند، آن احساس حق، درستكارى و آبرومندى كه از تأمين معاش آدمى با فعاليت و كار خود برمىخيزد، از ميان مىرود. اين امر به پديدارشدن غوغاييان و اوباش مىانجامد، كه به نوبه خود تمركز بىتناسب ثروت را در دست عدهاى معدود بسيار آسانتر مىسازد.
شايد مهمترين تفاوتى كه بين طبقه پرولتاريا در ماركس و غوغاييان و اوباش در هگل وجود دارد، در حيطه و حوزه عمل باشد. پرولتاريا از نظر ماركس راه به عمل انقلابى مىبرد. پرولتاريا اهتمام بنيادى است در جهت انسجام طبقهاى كه در مآل امر به رسالت تاريخ - جهانى خود عمل مىكند و موجب رهايى و نجات نوع بشر مىشود. البته از نظر هگل نيز هر عمل جمعى به مثابه كاركرد حيات اخلاقى يا اخلاق اجتماعى ملاحظه مىشود اما از آنجا كه اهل غوغا و اوباش از اصول اخلاقى جامعه خود نيز رانده مىشوند از ارتكاب هر نوع عمل جمعى نيز عاجز مىمانند.
از ديگر درسها و شايد مهمترين آنها كه ماركس از هگل آموخته است، فكر تاريخى است. در تفسير ماركس از هگل عالم به طور كلى تجسم مقولات يا تعينات فكر يا منطق نظرى است، از اين رو او هگل را به نقد مىكشد كه تفكرش نهايتاً در قلمرو فكر و توسعاً »ذهن« باقى مىماند. ماركس تعبير و تفسير اخير را نه فقط در نسبت با مابعدالطبيعه كه بر فهم هگل از تاريخ نيز تسرّى مىدهد. به نظر مىرسد چنين تفسيرى از قول هگل تخريب نظريه تاريخى اوست. درست است كه تاريخ انسان در فكر هگل تاريخ روان / روح است اما بايد به فطانت دريافت كه روح، امرى متفاوت از فعاليت انسان در گستره عينى عالم نيست. از نظر هگل، روح نوع خاصى از فعاليت آگاهانه است، فعاليتى كه خود را مىسازد يا به فعليت درمىآورد و حاصل اين فعليت تحقّق بيرونى و عينى خود روح است، روح در پرتو تفسير تحقّق عينىاش به خود آگاه مىشود. پس بنياد تاريخ در روح و تحقّق عينى آن است. تاريخ عينى اشكال اجتماعىاى است كه در آن روح به طور متوالى خود را به ظهور مىرساند. لذا نقد و نظر ماركس از اين حيث قابل مناقشه است. البته اصالت فكر تاريخى ماركس در همين تفسيرش از فكر هگل قرار دارد. ماركس فهم هگل از تاريخ را برحسب انحاء فعاليت انسان با فهم خود از فعاليت زايا / توليدى يا مسأله كار معطوف به ارضاء نيازهاى مادى افراد جابجا مىكند. لذا برخلاف هگل نتيجه مىگيرد كه ساختار اجتماع را نهادهاى سياسى و اجتماعى شكل نمىدهند بلكه ساختارهاى اقتصادى يا دقيقتر »شيوههاى توليد« ساختار اجتماع را مشخص مىكنند. حسب نظر او بنياد واقعى هر شكلى از زندگى اجتماعى را در روابط توليدى يا روابط اجتماعى توليد مىبيند. در هر دوره معين روابط توليدى در يك كُل، كه ماركس ساختار اقتصادى اجتماع مىنامد، ظاهر مىشود. ساختارى كه هگل آن را جامعه مدنى خواند.
به هر تقدير با برگرفتن مثال )ايده( از فكر تاريخى هگل و بخشيدن مضمون تازهاى بدان، فهم مادّى از تاريخ شكل مىگيرد. اما با اين حال ساختار كلّى تاريخ به نزد ماركس حفظ مىشود و تاريخ همچنان براى هر دو متفكّر فراشد آزادى بشر انگاشته مىشود. دگرگونى پيشرونده و فزاينده اشكال اجتماعى در سير تاريخ به منظور بسط قابليتهاى انسان صورت مىگيرد. انقلاب اجتماعى از نظر ماركس حاصل بسط همين قابليتهاست. البته تا صورت جديدى از توليد پا نگيرد صورت اجتماعى جديدى صورت نخواهد بست. از نظر هر دو متفكر بسط قابليتها در مرحله معينى از سير تاريخ راه به دگرگونى در طبيعت انسانى و اهداف و غايات انسانى مىبرد. نوع بشر نيز در مىيابد كه از نظم وضع موجود بايد درگذرد و راه تازه پيش گيرد. ماركس در وصف خاستگاه دوره مدرن مىنويسد؛ نيروها و عواطف تازه ناگهان در دل جامعه جوانه مىزند، نيروها و عواطفى كه پى مىبرند خود را در غل و زنجير اجتماع اسير كردهاند. رَستن و جَستن از اين غل و زنجير در گرو نبرد طبقاتى است و با اين نبرد، وضع طبقه جديد اجتماعى روى مىدهد. آنچه ماركس در حق طبقه اجتماعى مىگويد به وصف هگل از نقش »ملّت« در دريافت شكل نهايى روح مىماند. ملت در نظام اجتماعى هگل موجب تحقق اصل نهايى روح در هيأت نهاد سياسى است و طبقات اجتماعى در ماركس نيز موجب خلق نحوه تازهاى از توليد و روابط توليدى است.
آنچه تاكنون طرح شد مىتوان چنين خلاصه كرد: ماركس از هگل مسأله كار و از خودبيگانگى را در رابطه خدايگان و بنده آموخت و به تبع آن روش ديالكتيكى را نيز با مضمون تازهاى به خدمت گرفت. در ادامه گفتار به آراء و اقوال تاريخى و مسائل اجتماعى دو متفكر اشاره شد. طرح جامعه مدنى بر اساس فكر بورژوايى و عيب جدى آن كه هگل در مقوله فقر آن راتصوير كرد و حاصل آن طبقه خاصى موسوم به اهل غوغا و اوباش شد. طبقهاى كه مخلّ نظم و اخلاق اجتماعى تلقى گرديد. به موازات تعبير هگل از طبقه اخير گفته شد كه »پرولتاريا«ى ماركس، حداقل در توصيفهاى آغازيناش، متناظر با تعبير هگل است. اما با اين تفاوت كه اهل غوغا و اوباش براى هگل جنبه سلبى و تخريبى داشت ولى پرولتاريا براى ماركس طبقه بالقوه انقلابى قلمداد مىشد و جنبه ايجابى و تأسيسى و ترميمى به خود مىگرفت. سير ملّتها در فكر تاريخى هگل بر مبناى آگاهى جاى خود را به سير جوامع بر مبناى نحوه معيشت و نحوه توليد در فكر ماركس داد. تاريخى كه در هگل ناظر به فهم گذشته و دقيقتر فراخواندن گذشته به زمان حال بود، در ماركس متوّجه آينده، تصوير شد. قدر مشترك هر دو متفكر در باب فكر تاريخى همانا سير تاريخ در جهت آزادى و رهايى انسان است. سينگر نسبت هگل و ماركس را چنين خلاصه مىكند؛ براى هر دو متفكر اولاً واقعيت، فراشدى تاريخى است، ثانياً اين فراشد به طور ديالكتيكى دستخوش دگرگونى است، ثالثاً فراشد ديالكتيكى دگرگونى هدف مشخصى دارد، رابعاً اين هدف مشخص همانا جامعه عارى از تعارض است و خامساً تا به اين هدف نرسيدهايم، محكوميم در يكى از حالات از خودبيگانگى باقى بمانيم.
آنچه قوت فكر هگل را مىرساند، امكانى است كه او جهت تحقّق توانمندىهاى تجربه انسانى مهيا كرده است و از سوى ديگر بصيرتى كه او در باب عقل در تاريخ به دست داده و قلمرو جديدى از فكر بشرى را كشف كرده است
هگل با نجات فلسفه از اصالت تجربه كه همه چيز را به رسم و عادات تحويل مىكند، نه تنها فلسفه كه بشريت را نجات داد
هگل خود مستحكم و متأله نبود، اما حقيقت دينى را در بطن نظام فلسفى خويش جاى داده بود
سيزكفسكى (1814-94) رسالهاى با عنوان »درآمدى بر شناخت تاريخ« نوشت و در آن مشرب هگلى را كاملاً از نو جهت بخشيد و آموزه تاريخى هگل را كه همواره به شناخت گذشته اقبال مىكرد متوجه آينده ساخت و از فكر تاريخى هگل برنامهاى كه در عمل اجتماعى كارگر افتد بيرون كشيد
در ماركس تمام مفاهيم فلسفى هگل بار دگر به حوزه سياست و اجتماع و اقتصاد برمىگردند
برخلاف بعضى از مخالفان هگل كه او را فيلسوفى در ساحت تفكّر انتزاعى معرّفى مىكنند همچون كيركگارد، ماركس، هگل را فيلسوفى متوجّه امر و انضمامى مىبيند
اما فرق فريقى بين آنچه هگل جامعه مدنى و ماركس جامعه سرمايهدارى مىنامد، وجود دارد
از ديگر درسها و شايد مهمترين آنها كه ماركس از هگل آموخته است، فكر تاريخى است
قدر مشترك هر دو متفكر در باب فكر تاريخى همانا سير تاريخ در جهت آزادى و رهايى انسان است