در مصاحبه زير دکتر ضيا موحد صفت هاي مشخصه و مميزه هاي فلسفه تحليلي را بيان مي دارد. دکتر ضيا موحد تأکيد دارد که در فلسفه تحليلي درجه استدلال و توجيه از فلسفه هاي ديگر بالاتر است. اما فلسفه هاي قاره اي يا فلسفه اروپاي متصل گاهي اوقات حتا حالت وعظ و خطابه و ادبيات پيدا مي کنند. دکتر ضيا موحد عقيده دارد که فلسفه تحليلي روش فلسفي تازه اي نيست و ريشه هاي آن را تا رساله «ته آي ته توس» افلاطون و حتا سقراط نيز مي توان دنبال کرد.
جناب استاد اولين سؤالي که دراين مورد مطرح مي شود اين است که فلسفه تحليلي چيست؟ لطفا تعريفي از فلسفه تحليلي به دست دهيد.
ازلحاظ منشأ، اصطلاح فلسفه ي تحليلي يا analytical philosophy را، اولين بار گوستاو برگمن در سال 1945 در کتابي به کار برد؛ يعني اصطلاح analytical philosophy را خود فليلسوفان تحليلي از ابتدا به کار نبردند؛ اما ازلحاظ معنا اصل صادقي در همه ي علوم وجو د دارد و آن اصل مي گويد در مواجهه با يک مسأله پيچيده بايد ، اين مسأله را بياييم و به اجزايش آناليز کنيم و راجع به آن اجزا بحث کنيم و بعد دوباره از تحليل به ترکيب بازگرديم.در اصل آناليز يعني جدا کردن ازهم؛ يعني مسأله دشواري را به اجزاي ساده تري تحليل کنيم و بعد با آن تحليل تکليف آن مسأله ي اوليه را روشن کنيم. اين درواقع يک روش حل مسأله است که هم در رياضيات و هم در فلسفه کاربرد دارد.
سؤال دوم من اين است که آيا هيچ گونه تعريف جامعي از فلسفه ي تحليلي مي توان به دست داد که آن را ازساير فلسفه ها متمايز نمايد يا خير ؟
تنها چيزي که بيشتر روي آن تاکيد شده اين است که در فلسفه ي تحليلي درجه ي استدلال و توجيه از فلسفه هاي ديگر بالاتر است. يعني شما وقتي به مطالعه متون فلسفه ي تحليلي مي پردازيد متوجه مي شويد که فيلسوف استدلال مي کند، مسائلش را توجيه مي کند و به تجزيه و تحليل مطالب مي پردازد. اما فلسفه قاره اي يا فلسفه اروپايي گاه حتي حالت وعظ و خطابه و ادبيات پيدا مي کنند، يعني جنبه ي خطابي و بلاغي در ان پررنگ تر از جنبه ي تحليل به نظر مي رسد.
شما تجزيه و تحليل و دوري از وجه خطابي و بلاغي را از ويژگي هاي فلسفه تحليلي بر شمرديد.در اين صورت فلسفه تحليلي چه تفاوتي با علم دارد؟
علم هم همين روش را به کار مي برد، يعني در علم هم ما وجه بلاغي و خطابي را مشاهده نمي کنيم و بيشتر هدف شناخت جهان يا ساختار ان است.
اگر به تاريخ فلسفه مراجعه کنيد،متوجه مي شويد که در ابتدا تمامي علوم جزو فلسفه بودند. درواقع، ازاين لحاظ، فلسفه تحليلي، رياضي و علوم وجه مشترکي دارند؛تفکيک انها از هم و از فلسفه بخاطر موضوعشان صورت گرفته است. موضوعات مطروحه در فلسفه کلي تر است. ما در فلسفه به مسائلي مي پردازيم که در علوم مفروض گرفته مي شوند. درواقع ما با مفروضات علوم و با روش علوم سر و کار داريم، مثلاً، در علوم، روش استقرا، روش بسيار پذيرفته شده اي است، ولي در فلسفه ، خود مسأله ي استقرا زير سؤال مي رود، از هيوم گرفته تا پوپر همه استقرا را زير سؤال برده اند. ولي در علوم هنوز هم اين اصل معتبر است و به آن استناد مي کنند.
آيا فلسفه تحليلي گونه اي مکتب (ism) فلسفي است، يا گونه اي روش تحقيق که آن را در هر موضوع تحقيق خواه در علم و خواه در فلسفه مي توان به کار برد؟
اين سؤال را هم درباره منطق هم درباره فلسفه تحليلي و هم درباره پديدارشناسي بيان کرده اند . جواب اين است که هر دوي اين موارد را شامل مي شود.فلسفه تحليلي به خودي خود هم يک روش تحقيق و هم يک علم است. به هرجهت، هر علمي يک روش تحقيق خاص خودش را دارد . بنابراين، نمي شود گفت که علمي صرفاً روش تحقيق يا علم است. در منطق هم اين بحث به شکلي ديگر مطرح شده، يعني در منطق اين مسأله را مطرح مي کنند که آيا منطق امري دستوري (normative) است يا توصيفي (descriptive) ؟ ولي واقع امر اين هست که منطق نيز برخوردار از هر دو ويژگي است. يعني منطق هم توضيح مي دهد که يک استدلال چه ويژگي هايي دارد و هم وقتي استدلال هاي درست و نادرست را ازيکديگر تشخيص داد، شيوه استدلال درست را بيان مي سازد. بنابراين منطق هم دستوري است و هم توصيفي.
به نظر شما ريشه هاي فلسفه ي تحليلي را تا کجا مي توان دنبال نمود؟ آيا ريشه انديشه هاي تحليلي را در فلسفه ي کانت (با توجه به اينکه او براي نخستين بار گزاره ها را به تحليلي و ترکيبي تقسيم کرد)بايد جستجو کرد؟ يا آنکه اين ريشه ها را بايد دورتر برد و آن را در انديشه هاي لايبنيتس و دکارت يا حتي دورتر در افلاطون و ارسطو دنبال کرد؟
بله، اين انديشه ها تا زمان افلاطون ريشه دارد؛ روش تحليل در اصل در رساله ي ته تائوس افلاطون به کار برده شده است. حتي ريشه هاي روش تحليلي را تا سقراط هم مي توان تعقيب کرد، زيرا سقراط هم وقتي از عدالت يا از زيبايي سؤال مي کند و مخاطبش را وا مي دارد که تعريفي از ان به دست دهد و سپس آن تعريف را تحليل مي کند و نشان مي دهد که آن تعريفي که از عدالت يا زيبايي شده کامل نيست. بنابراين، مخاطبش را مجبور مي کند دوباره تعريف کند؛ و باز تعبير جديد را مورد تحليل قرار مي دهد. وقتي به دکارت مي رسيم مشاهده مي کنيم که اصلاً تحليل اصل کار دکارت مي شود. و وقتي به سراغ کانت مي آييم متوجه مي شويم او اصلاً ،transcendental Analytic دارد.
لايبنيتس هم در جستجوي ابداع زبان عمومي بود آيا مي توان او را از فلاسفه تحليلي محسوب کرد؟
بله، لايبنيتس هم اين طور است؛ او هم در پي ان بود که زبان عمومي اختراع کند و درواقع، بعضي معتقدند که بعد از ارسطو کسي که به مسائل منطقي مهم پيش از فرگه توجه کرده لايبنيتس است. و همانطور که مي دانيد لايبنيتس را پدر کامپيوتر هم مي دانند، براي اينکه او نوعي از ماشين هاي حساب را در ذهن داشته و ابداع هم کرده است. به علاوه، هرکسي که آشنايي با کامپيوتر و با زبان کامپيوتر و برنامه ريزي کامپيوتر، داشته باشد مي داند که تمام اينها مراحل تحليلي دارند؛ يعني مسائل را از اجزاء شروع مي کنند و به مسائل کلي تر مي رسند؛ يا مسائل کلي تر را تحليل به مسائل جزئي تر مي رسند.
ولي در فلسفه ي سقراط وجه تحليلي با وجه خطابي و بلاغي درهم آميخته است درحالي که در فلسفه تحليلي اين دو وجه از هم جدا شده اند.
بله، تا اندازه ي زيادي همين طور است.
پاره اي مفسران جريان هاي فکري معاصر را به دو جريان عمده تقسيم مي کنند: يکي فلسفه انگلوساکسون و ديگري فلسفه اروپاي قاره اي پاره اي همچون هانس گلاک اين تقسيم بندي را نادرست مي دانند، آيا شما اين تقسيم بندي را مي پذيريد و اگر اين تقسيم بندي نادرست است به نظر شماوجه مميزه اي که فلسفه تحليلي را از فلسفه اروپايي جدا مي کند چيست؟ آيا رابطه اي ميان مخالفت با ايدئاليسم و رومانتيسيسم و موافقت با فلسفه تحليلي وجود دارد؟
اولاً، اصطلاح رومانتيسيسم ر ا کنار بگذاريد زيرا اين اصطلاح به مکتب هاي ادبي مربوط مي شود. ما در فلسفه ، برخلاف ايدئاليسم فلسفه رومانتيک نداريم.
فلسفه فيخته و نيچه چه طور؟
اين اصطلاح متداول نيست. ولي به يک اعتبار تقسيم فلسفه به فلسفه تحليلي و فلسفه ي اروپاي متصل درست هست. سالها پيش پروفسور فولسدال مقاله اي نوشت تا بيان دارد وجه مميزه فلسفه هاي مختلف چيست. او از فلسفه تحليلي شروع کرد تا به فلسفه ي هايدگر رسيد.و بعد بيان داشت که هرچه از فلسفه تحليلي به سمت فلسفه ي اروپاي متصل مي آيد و به خصوص هنگامي که به فلسفه ي اگزيستانسياليسم و پديدارشناسي متأخر، نه پديدارشناسي هوسرل؛ مي رسيم درجه ي توجيه و استدلال کمتر مي شود. در اين فلسفه ها بيشتر با احکام کلي سر و کار داريم؛ بيشتر با جملاتي که حکمي را مي کنند بي آنکه استدلالي براي ان به دست دهند. به نظر من چنين تمايزي ميان آنها مي توان قائل شد. اما نکته جالبي که در دهه ي اخير و دهه ي قبل ايجاد شده اين است که اين دو نوع فلسفه در حال پيدا کردن قرابتي با هم هستند. يعني کساني مثل خود فولسدال پيوندي ميان اروپاي متصل و فلسفه ي دنياي انگليسي زبان، مثل انگليس و امريکا و کانادا برقرار مي کنند. در حال حاضر اين فلاسفه از اراءو فعاليت هاي هم بي اطلاع نيستند؛ به نحوي که ، از ويتگنشتاين يا کوآين يا دريدا صحبت مي کنند و تلاش مي کنند در فلسفه اين افراد موضوعات مشترکي پيدا کنند که البته اين کار امکانپذير است. ولي در صورت يافتن موضوعات مشترک در خواهيد يافت که فيلسوفان تحليلي مسائل را خيلي مستدل و موجه طرح کردند. در صورتي که در کار اين افراد جنبه ي انشايي بيشتر غلبه دارد.
اکثر مفسران، وبراي نمونه مايکل دامت، عقيده دارند که بنيانگذار فلسفه ي تحليلي فرگه بود و نه راسل. ولي چنانکه مي دانيم اگر راسل نبود شايد انديشه هاي فرگه شناخته نمي شد و يا ارزش آن تا به اين اندازه پديدار نمي شد، بنابراين آيا نمي توانيم بگوييم به رغم عقيده ي رايج، راسل بنيانگذار اصلي فلسفه ي تحليلي بود نه فرگه، به ويژه آنکه راسل و مور بيش از ديگران به تشريح و توضيح روش هاي تحليلي پرداختند.
اين سوال مهمي است زيرا خود راسل در آغاز پرينکيپيا ماتماتيکا مي گويد که ما در مطالب منطقي بيش از همه وام دار فرگه هستيم. يعني، درواقع، تمام منطق محمولات و منطق مصور را مرهون کارهاي فرگه مي داند. از طرف ديگر، معتقدند کسي که به واقع فرگه را معرفي کرد، ويتگنشتاين بود. و ويتگنشتاين تا زمان حيات خود، واين طور که نوشتند و پيتر گيچ روايت کرده است، مجذوب کارهاي فرگه بود. بنابراين، تأثير فرگه بر فلسفه تحليلي بلامنازع است و يکي از ارکان بسيار مهم فلسفه تحليلي است. اما اينکه بگوييم او اغازگر فلسفه تحليلي بود، شايد يک کمي اغراق باشد. چون بالأخره، راسل هم سهم بزرگي دارد.
ويتگنشتاين صاحب دو فلسفه بود: فلسفه اي که در تراکتاتوس يا رساله منطقي- فلسفي او نمايان شده و فلسفه اي که نماينده عمده آن کتاب پژوهش هاي فلسفي او است، پاره اي عقيده دارند که فلسفه نخست ويتگنشتاين درون سنت تحليلي جاي دارد و فلسفه دوم او در بيرون از اين سنت قرار گرفته است، نظر شما در اين باره چيست؟
اين نظر غالب هست، و مي توان گفت که ويتگنشتاين واقعاً در طي دوره دوم فکري خود از مواضع اوليه خويش فاصله گرفته است. اما چند نظريه هست که او همچنان در دوره دوم فکري خود انها را حفظ کرده است، همان طور که مايکل دامت هم اشاره کرده، يکي «اصل متن» است: «زمينه مند بودن»؛ يعني اينکه معناي کلمه در جمله معلوم مي شود و ديگري، اصل «اينهماني» identity است. در دوره ي دوم او مي گويد که اصل اينهماني ، اين است که شيء اي داراي اينهماني است که هرگاه به آن شيء برخورد کرديم، به عنوان همان شيء اول انرا مورد شناسايي قرار دهيم. با اين تعريف خيلي پديده ها داراي اينهماني نيستند. يا اگر بخواهيم اصل اينهماني برايشان معين کنيم، کار خيلي دشوار مي شود. در هر صورت، ويتگنشتاين چيزهايي را از فلسفه اول خود گرفته و سيستم ديگري را پايه گذاري کرده است. اما آن سيستم ديگر هم واقعاً مربوط به زبان مي شود. چون اگر بگوييم فلسفه تحليلي، چنانکه گفته اند، بيشتر متوجه زبان است، بايد بگوييم دوره ي دوم فلسفه ويتگنشتاين هم فلسفه تحليلي است؛ براي اينکه در فلسفه دوره دوم هم تمام تکيه روي زبان است، چنانکه مي گويد، هر گونه گفتاري (discourse)را بايد يک نوع بازي زباني دانست.
البته، راسل چنين عقيده اي ندارد، يعني عقيده ندارد که در فلسفه تحليلي تأکيد برروي زبان است.
بله، هم راسل و هم پوپر؛ چنين عقيده اي ندارند. پوپر مي گويد که وقتي من اين کتاب را خواندم از شدت عصبانيت فرياد کشيدم.
کدام کتاب؟
کتاب پژوهش هاي فلسفي. اصلاً پوپر با فلسفه دوم ويتگنشتاين زياد مخالفت کرده است.
پاره اي همچون راسل و پوپر در ارزشمندي فلسفه ويتگنشتاين ترديد کردند: راسل عقيده دارد که فلسفه نخست ويتگنشتاين شايان ملاحظه ا ي جدي است ولي فلسفه دوم او سراسر مهمل است و تنها به درد گفتگو سر ميز چاي مي خورد؛ پوپر مي گويد نه فلسفه اول و نه فلسفه دوم ويتگنشتاين ارزشمند نيستند، در اين باره چه نظري داريد؟
خوب، حکم قطعي که پوپر کرده، حکم درستي نيست. گذشت زمان هم نشان داده که نه دوره اول او تمام شده و نه دوره دوم و هر دو فلسفه هنوز طرفداراني دارد. و شايد هنوز پاره اي عقيده دارند مهم ترين اثر او، همان تراکتاتوس است. بسياري هم معتقدند که آن کتاب ارزش کارهاي دوم او را ندارد. و درواقع فلسفه، فلسفه قرن بيستم، با پژوهش هاي فلسفي شروع مي شود. و معتقدند که فلسفه درست همان فلسفه دوره دوم ويتگنشتاين است. اين امور تا اندازه زيادي بستگي به فهم و ذوق دارد. مرادم از ذوق اين است که بسياري آن نوع فلسفيدن را دوست ندارند و وقتي مي گويم فهم منظورم اين است فهميدن فلسفه ي دوم بسيار دشوار است. چون از يک روش سيستماتيک برخوردار نيست و مثل راسل يا فرگه در فلسفه او نظامي وجود ندارد؛ خود ويتگنشتاين هم مي گويد که هر حرف من به حرف ديگري منجر مي شود: الکلامُ يَجُرُّ الکلام. ذهن اين آدم برق مي زند؛ و از يک موضوع به يک موضوع ديگر مي پرد. براي همين است که وقتي شما پژوهش هاي فلسفي او را مي خوانيد متوجه مي شويد که او از انواع و اقسام زمينه ها و موضوعات حرف مي زند و کتاب او پر از امثال و تمثيل هاي زيباست؛ او معتقد است در اين کتاب به شکل زيگزاگ حرکت مي کند، واين موضوع را در مقدمه اين کتاب بيان مي كند. خود او هم معتقد نيست که اين کتاب يک سيستم فلسفي به دست مي دهد، و مي گويد اين کتابي است که خواننده را با خودش درگير مي کند تا او را به فکر کردن وا دارد.
آيا رابطه تنگاتنگي ميان فلسفه تحليلي و منطق رياضي وجود دارد؟ يا آنکه مي توان فلسفه تحليلي اي بنا کرد که مبتني بر شالوده هاي منطق رياضي نباشد، چنانکه بسياري از پيروان ويتگنشتاين متاخر عقيده دارند کاربست منطق رياضي ضروري نيست و همچنين خود ويتگنشتاين، ويتگنشتاين متاخر، اين عقيده را دارد و اينکه بايد به تحليل زبان گفتاري عادي پرداخت؟
اين بحث مفصلي را مي طلبد. زيرا دراينجا hardcore يا هسته سختي از منطق وجود دارد. به نظر من هر فيلسوفي بايد حداقلي از منطق محمولات اول، مقداري موجَّهات قضاياي گودل، به اضافه ي مقداري نظريه مُدل را بايد بداند. يعني اگر فيلسوفي اينها را نداند من تا اندازه اي در عمق کاري او شک مي کنم. ولي گذشته از اين وارد مباحث کاملاً رياضي اي مي شويم که بيشتر رياضي دانان به آن علاقه مندند مثل اقسام تئوري هايي که در set theory يا نظريه مجموعه ها وجود دارد، يا آن جايي که منطق رياضي را به جبر يا آناليز گره زده اند ، که فهم اين موضوع حتي براي متخصصان رياضي هم دشوار است. يعني اگر کسي در آن رشته تخصص نداشته باشد متوجه نيست که معناي استدلال آن منطقدان رياضي چيست و استدلال او به کجا مي انجامد. اين چيزي است که نوشته شده و مستند است. در تهران همايشي براي منطق رياضي برگزار شد و از خارج منطقدانان درجه يکي آمده بودند. يادم مي آيد که پاي سخنراني يکي از اينها بودم و بعد در فهم مسأله اي مشکل پيدا کردم. و از يکي ديگر از آنها سؤال کردم به من گفت که در اين زمينه اطلاعي ندارم و بايد از خود او بپرسيد، چون خيلي تخصصي است و من هم نفهميدم که چه گفته است. بنابراين ، اين قسمت از منطق رياضي ديگر به دپارتمان هاي رياضي مربوط مي شود و در اين مورد ديگر چندان به کار منطق نمي آيد. ولي تا اندازه اي بايد رياضي وجود داشته باشد. البته، اگر ويتگنشتاين هم چنين حرفي زده باشد، چون خود او وقت زيادي صرف کرده که منطق رياضي جديد ياد بگيرد.
به نظر شما پيروان ويتگنشتاين دوم و خود ويتگنشتاين دوم به اين hardcore يا هسته سختي که گفتيد پايبندهستند ياخير؟
ممکن است باشد ممکن است نباشد؛ چون در ميان آنها هستند کساني که اين مقدار اطلاع را دارند و هستند کساني که اين مقدار اطلاع را ندارند. ولي مسلماً کسي که اين مقدار اطلاع را دارد يک چيزي بيشتر دارد.
مايکل دامت به چرخش زباني در فلسفه تحليلي معتقد است و ويتگنشتاين نيز هدف فلسفه را صرفاً تحليل زبان مي داند. راسل در يکي از واپسين کتاب هاي خود پژوهشي درباب معنا و صدق عقيده دارد که هدف فلسفه را، تحليل صرف زبان نمي داند بلکه هدف انرا تحليل زبان به قصد شناخت ساختار بنيادي واقعيت معرفي مي کند، به عبارت ديگر، راسل معتقد بود که شناخت ساختار زبان ما را به شناخت ساختار جهان مي رساند.بعضي دانشمندان معاصر مثلاً، استيون هاوکينگ، محدود شدن فلسفه به بحث زباني را سقوط فلسفه مي شمارند و آن را دور شدن فلسفه از هدف اصلي خود که همان شناخت جهان است مي دانند. به نظر شما آيا فلسفه تحليلي را مي توان به بحث هاي زباني يا فلسفه زبان فروکاست يا دايره بحث و فحص تحليلي بسيار گسترده تر از اين است؟
اتفاقاً اين چيزي که شما از قول راسل نقل کرديد عين حرف ويتگنشتاين است که مي گويد ساختار منطقي زبان منعکس کننده ساختار منطقي جهان است.
در رساله ي منطقي-فلسفي اش نه در فلسفه دوم اش؟
بله، در همان جا عيناً اين نظريه را بيان داشته است. و اين را هم از فرگه گرفته و مي شود دليل آورد که چرا اين حرف را زده است. به نظر من حرف او تامقدار زيادي هم درست است. ازطرف ديگر خود راسل در جايي مي گويد چرا ما با زبان به عنوان يک علم برخورد نکنيم؛و به عنوان موضوعي که مي شود درباره ان حرف زد با ان مواجه نشويم. همانطور که زبان شناسان به صرف و نحو مي پردازند، زيرا موضوع کار زبان شناسان هم زبان است. به يک معنا، همان طور که کوآين در کتابPhilosophy of Logic خود بيان داشته است، براي منطق دان يا فيلسوف زبان هم موضوع زبان است؛ ولي اين دو، يعني زبان شناس و فيلسوف زبان، از دو جنبه مخالف به زبان نزديک مي شوند. زبانشناس با صدق و کذب کاري ندارد، او مي خواهد ببيند جمله اي ازلحاظ نحوي درست هست يا خير و مسائل معنايي را بعد در کار وارد مي کنند؛ ولي پيش از هر چيز تمام هم و غم اين افراد شناخت ساختار زبان است. منطق دان و فيلسوف زبان هم همين کار را مي کنند؛ بنابراين، در منطق به عنوان يک علم هيچ مناقشه اي نمي توان کرد. همان طور که زبان شناسي يک علم هست، منطق و فلسفه زبان هم مسلماً يک علم هستند و از لحاظي بسيار منسجم تر از زبانشناسي مي باشند. اما اگر کسي اعتقاد داشته باشد ما بايد خودمان را به زبان محدود کنيم و کاري به جهان نداشته باشيم، البته، اشتباه بزرگي است.
آيا ويتگنشتاين متاخر همين عقيده را دارد؟
اينکه ويتگنشتاين متاخر اين عقيده را دارد، محل بحث است، براي اينکه ويتگنشتاين متاخر مي خواهد از طريق زبان به ذهن برسد. اين امور تماماً با توجه به امر غير زباني تحقق پيدا مي کند. زبان در مواجهه با امر غيرزباني معنادار مي شود.اگر ما چيزي غير از زبان نداشتيم، اين بحث ها اصلاً پيش نمي آمدند. پس اين بحث هاي زباني تماماً به نوعي با جهان گره مي خورد؛ چه فيلسوف به اين حقيقت توجه داشته باشد و چه توجه نداشته باشد. بنابراين من اعتقاد ندارم که فلسفه اي مي تواند صرفاً زباني باشد؛ اگر هم فلسفه اي داراي چنين اعتقادي باشد ، اغراق مي کند..
ويتگنشتاين معتقد است که در بازي زباني دين، يا در پاردايم دين، وقتي که شما بيان مي کنيد «خدا وجود دارد» يا «زندگي پس از مرگ وجود دارد» يا وقتي درباره ي آخرت يا گناه صحبت مي کنيد اين امور به چيزهايي در جهان خارج يا جهان واقع دلالت نمي کند، و هيچ نسبتي با جهان واقع ندارد بلکه تنها بازي هاي زباني اي هستند که در اين شيوه ي زيست يا form of life معنا دارند و معناي آنها را در همين شيوه ي زيست بايد جستجو کرد؛ اينکه شما دنبال خدايي درجهان بيرون بگرديد کاري خطاست و شما مرتکب يک خطاي فلسفي ؛ يا به تعبير او بيماري فلسفي شده ايد.
من اين حرف را ديگرگونه تعبير مي کنم؛ ما اديان مختلف داريم؛ اديان مختلف راجع به خدا حرف هاي مختلفي مي زنند. درواقع، ، من اين معنا را از سخن ويتگنشتاين مي فهمم، که هر کدام از مذاهبي که ما با آن رو به رو هستيم، جنبه اي از مسائل مذهبي را مطرح مي کنند. بنابراين مقايسه ي اينها باهم، برتري دادن يکي بر ديگري، خروج از اين بازي زباني است؛ ولي اينکه خدا وجود دارد يا خير، شايد مسأله اي باشد که ويتگنشتاين معتقد است فلسفه نمي تواند به ان جواب بدهد؛ کما اينکه کالين مگين، کتابي دارد به نام Problems in Philosophy که در آن مي گويد، اين دست مسائل اصلاً در حوزه فهم بشر نيست؛ کانت، معتقد بود نومن در حوزه معرفت انسان قرار نمي گيرد؛ کالين مگين، حتي بالاتر از اين مي رود و مي گويد که ساختار ما به گونه اي نيست که بتوانيم به مسأله اي چون آزادي، خدا و همچنين خود مسأله معنا پاسخ گوييم که ما راجع به آن بسيار سخن مي گوييم از قبيل مسأله هايي هستند. اگر نظر مگين درست باشد، پس هرکدام از ما از راه دستگاه هاي مفهومي اي که مي سازيم درباره ي اين مسائل مي انديشيم. به نظر من، بازي زباني اصطلاح رسايي نيست، شايد خود ويتگنشتاين هم چندان راضي نباشد که اين اصطلاح را به کار برده است، چون بازي يک مفهوم سرگرمي و تفريح دارد که حرف ويتگنشتاين اين نيست؛ مقصود او اين نيست که ما با بازي زباني خودمان را سرگرم مي کنيم؛ مسأله چيز ديگري است. او درواقع مي خواهد بگويد ما دستگاه هاي مفهومي مختلفي داريم و ما آنچه را که مي فهميم در قالب اين دستگاه هاي مفهومي ادراک مي کنيم. و اين دستگاه مفهومي مطلقيت ندارد و نمي توانيم بگوييم اين دستگاه مفهومي داراي مابازاي عيني در خارج است؛ کما اينکه اخلاق در قبايل مختلف ممکن است به گونه هاي مختلف باشد؛ يعني قوانين اخلاقي فرق مي کند؛ چيزي که درنزد ما اخلاقي است درنزد ديگري اخلاقي نيست؛ چيزي که درنزد ما حرام است، درنزد ديگري حلال است.پس اينها سيستم هاي مفهومي مختلف اند.
پاره اي از فيلسوفان و مفسران معتقدند که اين دستگاه هاي مفهومي با عالم واقع رابطه اي ندارند، مثلاً، دان کيوپيت، کتابي به نام درياي ايمان نوشته است ، و در آنجا مي گويد که ويتگنشتاين آنتي رئاليست است؛ يعني معتقد است که اين دستگاه هاي مفهومي با عالم واقع رابطه اي ندارند. به نظر شما اين دستگاه هاي مفهومي با عالم واقع رابطه دارند ياخير؟
اين مسأله اي است که جواب دادن به آن از داخل خود اين سيستم ممکن نيست.
ويتگنشتاين در اين مورد چه موضعي دارد ؟
ممکن است من از بيرون به اين سيستم نگاه کنم و بگويم اين سيستم کلاً منتزع از واقعيت است. ولي کسي که دارد اين بازي را انجام مي دهد،و متوجه نيست که اين بازي با واقعيت ارتباطي ندارد؛ فکر مي کند که واقعيت همان چيزي است که دستگاه مفهومي او مي گويد. مثل خيلي از فعاليت هايي که مردمان انجام مي- دهند؛ يک فعاليت واحد براي يکي معنا دارد براي يکي ديگر بي معناست. مثلاً به ورزش ها نگاه کنيد. بعضي اصلاً براي ورزش هايي مثل هالتر زدن، شأني قائل نيستند؛ براي بعضي اين بي معناست که يک نفر مثل رضازاده، عمرش را صرف اين کند که وزنه هاي سنگين تري بزند. اصلاً اين چه معنايي دارد. ولي براي او تمام زندگي اش انجام اين کار است؛ حالا ما اينجا برانيم که بفهميم که اين با واقعيت ارتباط دارد يا خير. من بيشتر با واقعيت ارتباط دارم يا او که دارد هالتر مي زند؟ اينها با هم قابل مقايسه نيستند. سيستم مفهومي در ذهن من وجود دارد که سبک زندگي کسي که تلاشش را بر هالتر زدن مي گذارد اتلاف وقت مي دانم، از بين بردن جسم است، اگرسن او هم يک مقدار بالاتر برود، هزار عارضه براي اين فرد پيدا مي شود. ولي براي او انجام اين کار تمام زندگي اوست. البته لازم نيست مسائل فلسفي را تا اين درجه پايين بياوريم، ولي در واقع بعضي ها در فلسفه به دنبال چيزهاي عجيب غريب مي گردند و بعد سرخورده مي شوند.و متوجه نمي شوند که هر فلسفه دستگاه مفهومي است؛ و مهمترين بخش دستگاه مفهومي، آن وقتي است که تو با اين مفهوم استدلال مي کني، حرف مي زني و با طرف مقابل ارتباط يا به اصطلاح ديالوگ برقرار مي کني. اين مهمترين شأن فلسفه است. اگر اين ديالوگ از بين برود، جاي انرا خشونت کينه و جنگ مي گيرد. به همين دليل هم نمي خواهم بگويم مي توان ميان فلسفه تحليلي و فلسفه قاره اي خط هاي مشخصي رسم کرد. فلسفه تحليلي و فلسفه قاره اي هر کدام دستگاه مفهومي مخصوص به خود دارند. فيلسوفان قاره اي در دستگاه مفهومي شان با جهان يعني جهان واقع تعامل برقرار مي کنند. زيرا نمي توان گفت که تعامل برقرار نمي کنند. هر گروه با دستگاه مفهومي اي که دارد بايکديگر رابطه برقرار مي کنند. بسياري از مسائل فلسفي مربوط به روابط آدمها بايکديگر است. مثلاً، فلسفه سياسي يا فلسفه اقتصاد يا فلسفه علم و حتي مسائل مابعدالطبيعه با جهان و روابط انسانها پيوندي تنگاتنگ دارند. ولي اصل استدلال و توجيه و بازکردن باب صحبت کردن است؛ درواقع برخورداري از مفهوم از اهميت برخوردار است. کساني که مفهوم ندارند، آدم هاي سياه سفيد از کار در مي آيند. اين مثال را من چون بارها زدم باز هم تکرار مي کنم: اگر شما به يک نفر عامي بگوييد خفاش شب مرتکب چه کارهايي شده ، تنها چيزي که به ذهن فرد عامي مي رسد اين است که مي گويد او را بکشيد. اما اگر او را به يک نفر جامعه شناس معرفي کنيد وي خواهد گفت او موضوع مطالعه من است؛ بايد با او صحبت کنم تا بفهمم قضيه چيست؛ ناهنجاري جامعه اي که وي در ان زندگي کرده چيست. يا اگر به يک روانشناس بگويد مي گويد بايد با او صحبت کرد تا پي برد اين پديده چيست و چگونه رخ داده است. تنها به اين شکل است که ما مي توانيم جلو همچو کارهايي را بگيريم؛ اعدام کردن آدمي مثل خفاش شب پاک کردن صورت مسأله است. چرا مردم عامي نمي توانند اين کارها را بکنند براي آن که آنها مفهوم ندارند. ولي جامعه شناس و روان شناس مي توانند، چون انواع و اقسام دستگاه هاي مفهومي را در اختيار دارند که مي توانند انواع و اقسام ناهنجاري هاي رواني و اجتماعي را زير آن بررسي کنند. ولي آن که مفهوم ندارد، فقط به فکر قتل انسانهاست.اهميت دستگاه هاي مفهومي ناشي از اينجاست.
کار فيلسوف، چنانکه خود فيلسوفان ادعا دارند، اين است که نه فقط از سطح فهم عامه بلکه حتي از دستگاه هاي مفهومي فراتر برود. مثلاً، کسي که در پارادايم دين اسلام زندگي مي کند، دستگاه هاي مفهومي اي دارد و مفهوم هايي دارد که با آن کسي که در پاردايم دين بودا زندگي مي کند يا به شيوه ي بودايي زيست دارد تفاوت فاحش دارد. آيا به نظر شما مي توان درباره اين دستگاه هاي مفهومي داوري کرد، يا اصلاً داوري کردن در اينجا کاري بيهوده است؟
اگر منظور از داوري کردن ارزش گذاري کردن است، به نظر من روا نيست؛ ولي اگر منظور مقايسه کردن براي نشان دادن وجوه تمايز و تشابه آنهاست، ايرادي ندارد. من نمي دانم خدايي که من به او اعتقاد دارم از خدايي که بودايي به آن اعتقاد دارد با واقعيت چيزي به اسم خدا نزديکتر است يا خير.و اين کار مشکلي است.
پس معيار عيني اي در درست نيست؟
نه، واقعاً معيار عيني دراينجا وجود ندارد.
در ايران تعدادي از افراد، فلسفه ي تحليلي را با پوزيتيويسم منطقي يکي مي انگارند و هرگاه کسي از فلسفه تحليلي صحبت مي کند بر او انتقادهايي وارد مي کنند که بيشتر متوجه پوزيتيويستان منطقي است تا فيلسوفان تحليلي. البته پاره اي از بزرگترين فيلسوفان تحليلي مانند کارناپ در حلقه ي پوزيتيويستان منطقي جاي دارند، ولي اين امر در مورد همه اين فيلسوفان صادق نيست. به نظر شما اين يکي انگاري تا چه اندازه موجه است؟
نه، موجه که نيست؛ چون درحال حاظر اگر شما يک فيلسوف تحليلي را پوزيتيويست يا پوزيتيويست منطقي يا تجربه گراي منطقي بخوانيد، او خواهد گفت که شما تصور درستي نداريد. چون به يک اعتبار مي شود گفت که مقاله دو حکم جزمي تجربه گرايي کوآين، ‘Two Dogmas of Empricism’ درواقع نقطه پاياني بر اين طرز تفکر بود. چراکه کوآين در اين مقاله دو مورد از ارکان پوزيتيويسم منطقي را که يکي از آن دو تفاوت تحليلي-ترکيبي بود و کل فلسفه کارناپ بر اين مفهوم تحليلي-ترکيبي بنا شده را منکر شد و بسياري از فلاسفه استدلال او را قبول کردند. البته، بهتر است بگوييم بسياري حرف او را قبول کردند نه استدلال او را. چون ممکن است عده اي بگويند که حرف کوآين هرچند درست است، ولي استدلال هاي او چندان قوي نيست. کوآين نشان داد که مرز قاطعي ميان گزاره هاي تحليلي-ترکيبي وجود ندارد. همچنين او فروکاهش گرايي يا reductionism را هم رد کرد و به جاي آن نوعي، کل گرايي wholism را عرضه کرد که آن کل گرايي بيرون از پوزيتيويسم منطقي بود. بنابراين، شما نمي توانيد ديويدسون يا کوآين يا هيلاري پاتنم و مانند آنها را پوزيتيويست منطقي بشناسيد.
راسل هم اعتقاد به پوزيتيويست بودن خود دارد...
بله، ولي چون در ايران اين مسأله تاريخ مشخصي ندارد هنوز بعضي مرتکب اين اشتباه مي شوند.
شما اظهار داشتيد که معيار عيني اي براي سنجش درستي يا نادرستي اديان وجود ندارد اما در علم هم ما با پاردايم هاي مختلف و نظريه هاي گوناگون برخورد مي کنيم. آيا دراينجا معيار عيني اي دردست داريم، يعني آيا شما همان اعتقادي را داريد که تامس کوون مطرح کرده اينکه ايا پارادايم هاي علمي سنجش ناپذيرند؟
مي دانيد که بر تامس کوون انتقادهاي شديدي وارد شده است و بسياري از اين انتقادها هم وارد هست؛ تامس کوون مي پندارد گسستي ميان پارادايم و پارادايم ديگر وجود دارد،اما در علم، بسياري افراد زير بار اين گسست نمي روند و دلايلي هم دارند. من هم تا آنجايي که فيزيک مي دانم ، در زماني که دانشجوي فيزيک بودم و فيزيک نيوتوني و فيزيک نسبي را خواندم، مي ديدم که اين نظريه هاي فيزيکي باهم حلقه اي را تشکيل مي دهند و درواقع، معيارهايي وجود دارد که بگوييم اين نظريه ادامه آن نظريه است، يا نظريه اي تکامل نظريه ديگر است. علم و تکنولوژي، پله به پله جلو مي روند و و اقعاً بين هر دو دوره مفروض، حلقه هاي اتصال محکمي وجود دارد. اگر نظر تامس کوون درست باشد، کسي که مکانيک نيوتوني را ياد گرفته است اصلاً نمي تواند مکانيک نسبي را بفهمد. يا، هضم مکانيک نسبي براي کسي که مکانيک نيوتوني را مي فهمد دشوار است. حال آنکه هستند استاداني که هم مکانيک نيوتوني را تدريس مي کنند و هم مکانيک نسبي را، و خيلي هم خوب مي فهمند که اين دو در کجاي کار از هم جدا مي شوند.
بنابراين، اگرچه نمي توانيم بگوييم در دين دستگاه هاي مفهومي گوناگون درکجا با واقعيت رابطه برقرار مي کنند در علم مي توانيم دست کم تااندازه اي دريابيم که نظريه هاي علمي در کجا با واقعيت رابطه دارند.
بله، چون در علم حرف اساسي را تجربه و دنياي خارج مي زند و ضرورت دارد ما اين نظريه ها را با دنياي خارج بسنجيم. ولي در مسائل ديني پيدا کردن ميزان کار دشواري است و شايد هم اصلاً همچو ميزاني يافت نشود.
دربالا شما از کوآين صحبت کرديد. آيا شما کوآين را فيلسوف تحليلي مي دانيد؟ به نظر شما نقش کوآين در تکامل و توسعه بعدي فلسفه تحليلي چه بوده است؟ مؤلفه هاي اصلي فلسفه کوآين به اختصار کدامند ؟ صفت مميزه اي که کوآين را از ديگر فيلسوفان تحليلي جدا مي کند چيست؟
کواين فردي است که در زمينه هاي مختلف کار کرده و حرف هاي مختلفي درباره امور مختلف دارد و به اختصارنمي توان درباره او سخن گفت. ولي درباره ي او مي شود گفت که خلف صدق هيوم است. پس از هيوم اگر بخواهيم کسي را قطعا فيلسوف تجربي بدانيم، آن فيلسوف کوآين هست. معرفت شناسي علمي کوآين يکي از مهمترين شاخصه هاي فلسفه او است. ضمن اينکه کوآين تا سن بالاتر از سي سال حتي به عنوان منطق دان شناخته مي شد. کوآين خود به کارهايي که در زمينه منطق انجام داده بود اعتقاد بسياري داشت. او معتقد بود که در منطق صاحب نوآوري است.او در مسائل منطقي چندان ادعايي نداشت. ولي واقع امر اين است که نظريات فلسفي اي که او مطرح کرده، نظريات فلسفي عميقي هستند. يکي از مهمترين نظريات فلسفي او ناتوراليسم يا معرفت شناسي طبيعي است، ديگري نسبي بودن آنتولوژي يا نسبي بودن هستان شناختي او است. يکي ديگر از نظريات مهم او هم مخالفت با مفاهيم ضرورت و امکان است.
يکي از انتقادهاي عمده اي که بر فلسفه تحليلي وارد ميشود اين است که فلسفه تحليلي همان فلسفه اسکولاستيک قديم است و اشتغال بيش از اندازه اي به بحث هاي زباني و منطقي دارد و توجه چنداني به امور سياسي و اجتماعي ندارد. به عبارت ديگر فلسفه اي است که با وضع موجود يا تغيير وضع موجود سر و کاري ندارد و خود را وقف امور انتزاعي و ناانساني مي کند. به نظر شما اين انتقاد بر فلسفه تحليلي وارد است يا خير؟ آيا فلسفه تحليلي قرابتي با فلسفه اسلامي که از انواع فلسفه هاي اسکولاستيک به شمار مي رود دارد يا خير واين قرابت ظاهري است؟
اولاً، راجع به فلسفه اسکولاستيک بي انصافي مي شود، ولي امروزه تااندازه اي از اين بي انصافي ها کاسته شده است. ثانياً، به همان اندازه اي که منطق اسکولاستيک با منطق جديد تفاوت مي کند به همان اندازه از لحاظ فلسفي هم بايکديگر متفاوت اند. به عبارت ديگر، بعد از دکارت فلسفه اسکولاستيک بکلي دگرگون شد؛ به همين دليل من هميشه توصيه مي کنم کساني که مي خواهند فلسفه مدرن را خوب بفهمند، بايد دکارت را خوب بخوانند. اگر دکارت را خوب بفهمند متوجه خواهند شد که او چه کار کرد و چطور از انسان شروع کرد و به خدا رسيده است، نه اينکه از خدا شروع کند و به انسان برسد. اين امر يکي از مهمترين وجوه فلسفه دکارت است. او از «من مي انديشم» شروع کرد تا به وجود خدا برسد. در صورتي که در فلسفه هاي اسکولاستيک وضع برعکس بود.
به نظر شما فلسفه تحليلي با فلسفه اسلامي قرابت دارد يا خير، و يا اصلاً اين قرابت ظاهري است؟
فيلسوفان مشايي در جهان اسلام مانند فارابي و ابن سينا با فيلسوفان تحليلي قرابت دارند. درواقع، فلسفه مشايي نزديکترين خويشاوندي را با فلسفه تحليلي دارد. ولي اينکه فلسفه تحليلي با مسائل سياسي و اجتماعي سر و کار ندارد، حکم کلي اي نيست. برعکس، بسياري فيلسوفان تحليلي مثل خود راسل در مسائل سياسي عملاً دخالت مي کردند. و فيلسوفان تحليلي ديگر همچون راسل مواضع انساني داشتند. اتفاقاً، در مقايسه با فيلسوفان اروپاي متصل که با مسائل سياسي سر و کار دارند، ما فيلسوفاني با گرايش هاي راستي برخورد مي کنيم.. تنها هايدگر نيست که مواضع فاشيستي دارد، افراد بسيار ديگري هم با چنين مواضعي وجود دارند. ولي اساساً مسأله اين است که آيا فيلسوف بايد وارد امور سياسي بشود يا خير. به نظر من ضرورتي ندارد که فيلسوف وارد کارهاي سياسي بشود؛ چنين باري را اصلاً نبايد بر دوش فلسفه گذاشت.
پاره اي منتقدان فلسفه تحليلي مانند ريچارد رورتي عقيده دارند که فلسفه تحليلي به پايان راه خود رسيده است وبايد انرا برنامه فلسفي شکست خورده اي محسوب کرد، نظر شما در اين باره چيست؟
حقيقت امر اين است که چنانچه ريچارد رورتي چنين عقيده اي دارد درواقع خود او به پايان کار رسيده است. ولي آنچه جاي تعجب دارد اين است که او از يک سو، مي گويد فلسفه تحليلي به پايان راه خودش رسيده است و از سوي ديگر، مُريدوار از ديويدسون تمجيد مي کند. من نمي دانم اين دو تا موضع را چگونه مي شود تلفيق کرد. او از يک سو، معتقد است که صد سال آينده خواهند گفت که ديويدسون چه حرف هايي زده است و از سوي ديگر معتقد است که فلسفه تحليلي به پايان راه خود رسيده است. درواقع، مي توانم بگويم که فيلسوفان آمريکايي گويا درنهايت مغلوب پراگماتيسم ديويي هستند. بنابراين، اگر مي بينيد که کوآين يا هيلاري پاتنم يا ريچارد رورتي مآلاً به پراگماتيسم روي آورده اند، اين را بايد نتيجه مکتب ديويي دانست. آنان در مکتبي بار آمده اند که فيلسوف بزرگ آن ديويي است. بنابراين پراگماتيسم ديويي بر انديشه آنان غلبه دارد.
منبع: ماهنامه اطلاعات حکمت و معرفت