زندگی من ؛ گفتگو با استاد مصطفی ملکیان
محمود مقدسی
پاییز سال گذشته خدمت آقای ملکیان رسیده بودم. بعد از کمی گفتگو، صحبت به حال و روز آن ایام من رسید. ادامهٔ گفتگو به هفتهٔ آینده موکول شد و قرار شد در جلسهٔ بعد ایشان از تجربهٔ شخصی خودشان از زندگی بگویند. در واقع بنا بر این شد که به جای توصیه و نصیحت یا هر حرف دیگری، از تجربهٔ خودشان در مقام فردی در طلب حقیقت صحبت کنند. به عقیدهٔ ایشان، این کار بهترین راه برای همفکری با من و دوستانی شبیه من است. روز گفتگو اجازه گرفتم تا صحبتهایشان را ضبط کنم و در اختیار بعضی از دوستان بگذارم. ماه گذشته اجازهٔ انتشارش را از آقای ملکیان گرفتم و اکنون حاصل این گفتگو را با شما در میان میگذارم. در ابتدای گفتگو توضیح دادم که به نظرم میرسد هر قدر بیشتر به جستجوی حقیقت میپردازیم کمتر مییابیم و درد و رنجمان هم بیشتر میشود. در آغاز به دنبال حقیقتی هستیم که دلهایمان را گرم کند و به زندگیمان معنایی ببخشد، اما هر چه جلوتر میرویم، دستانمان تهیتر و امیدمان کمرنگتر میشود. و پرسیدم که چطور میتوان از چنین قبض و بسطهایی کاست و تا حد ممکن به آرامش رسید.
****
- پیش از شروع گفتگو کمی تأمل کردم که از کجا شروع کنم بهتر خواهد بود ولی به نتیجه ی قطعیای نرسیدم. درهرصورت چند نکته را عرض میکنم. به نظر من مهم این است که جواب این سؤال را خود شما برای خودتان تعیین کنید.
نخست اینکه به عقیده من اینکه شخص سنخ روانی خودش را تشخیص بدهد بسیار مهم است. سنخ روانی را میتوان از راه نظریههای شخصیتی که در روانشناسی وجود دارد یا از راه رجوع به کهن الگوها تشخیص داد. در رجوع به کهن الگوها در پی تشخیص این امر هستیم که من در میان کهن الگوهای جهان بیشترین شباهت را به کدام کهن الگو دارم. در روزگار ما به طور معمول از یکی از این دو راه سنخ شخصیتی را تشخیص می دهند. حال آنکه به نظر من در نظامهای عرفانی سابق و در ادیان شرقی راههای خودشناسی با این راهها متفاوت بود. تأکید میکنم منظور نظر ما دراین گفتگو خودشناسی (self knowledge) است و نه انسانشناسی. در ادامه خواهم گفت که چرا خودشناسی مهم است. در آن قسمتی از روانشناسی که به آن روانشناسی انگیزش، هیجان و شخصیت میگویند (معمولا این سه را با هم ذیل یک مبحث قرار می دهند) نظریههای شخصیتی مختلفی وجود دارد که روانشناسان عرضه کردهاند. بر اساس این نظریه ها یک سلسله آزمونها، پرسش نامهها و امثال ذلک طرح ریزی شدهاند که با دقت در آنها شخص میتواند ویژگیهای برسازنده شخصیت خود را بشناسد. راه دوم خودشناسی در روزگار ما رجوع به مبحث کهن الگوهاست؛ اعم از کهن الگوهای یونگی و دیگر کهن الگوهایی که بعد از یونگ ظاهر شد. براساس این نظریه هر شخص دارای مجموعهای از کهن الگوهاست که در وجدان جمعی بشر وجود دارد.
مهم این است که ببینیم مثلاً از میان ۱۲ کهن الگوی بزرگ، مولفههای چه کهن الگویی در فرد غالب است و پس از آن کدام کهن الگو در مرتبه ی دوم قرار میگیرد و کدام در رتبه ی سوم تا برسیم به دوازدهم. وقتی کهن الگوی غالب شخص تمیز داده شد، می توان گفت فرد به خودشناسی رسیده است. دوباره بر اولین نکته یعنی اهمیت فراوان تشخیص خود و خودشناسی تأکید میکنم. اهمیت این امر چه درست و چه نادرست برای خود من بسیار واضح است (با توجه به اینکه میان وضوح و صدق فاصله است). حال، طریق وصول به این مطلوب یکی از دو راه معمول در روزگار ما باشد و یا یکی از راههایی که عارفان سابق و ادیان شرقی پیشنهاد میکردند. من نمی توانم در مورد راههای پیشنهادی عرفای سابق و ادیان شرقی داوری کنم، ولی در رابطه با دو راه دیگر میدانم روشهایی هستند که به خوبی پاسخگو خواهند بود.
اهمیت این خودشناسیای که گفتم به یکی از این دو یا سه راه صورت میگیرد در این است که شخصی که خود را می شناسد، به سراغ آن شیوه ی زندگیای می رود که با این خود تناسب دارد و خود در نسبت با آن شیوه زیست قرار و آرام دارد؛ البته قرار و آرامی که در این جهان امکان پذیر است. زیرا وجوه تراژیکی در زندگی وجود دارد که قرار را از هرکسی می رباید و همه را به یک مقدار محروم از آرامش میکند، ولی فارغ از آن وجوه تراژیک زندگی که اختصاص به فلان یا بهمان شخص ندارد و در همه هست، میزانی از آرامش قابل دست یافتن است که میتوان آن را آرامش ممکن نامید. آرامش ممکن به نظر من از این طریق بدست میآید. باور کنید که من وقتی فهمیدم در آن کهن الگوها به کدام کهن الگو تعلق دارم و طرز زندگی متعلق به آن کهن الگو را شناختم، به صورت محسوسی آرامشم بیشتر شده است. چون فهمیدم من به سراغ طرز زندگیهایی میرفتهام که با یک کهن الگوی دیگری سازگاری داشتهاند و میدیدم که انگار جا نمیافتم و گویی آنجا برای من یا بیش از حد تنگ است و یا بیش از حد گشاد. این است که بر روی این نکته اول خیلی تاکید دارم که شما باید یک همچین کاری را برای خودتان انجام بدهید. [۱]
نکته دوم را پیش از این در درسها و گفتههایم گفتهام و حتماً شنیدهاید و برایتان مکرر است، ولی در عین حال چون بر آن بسیار مصرّم دوباره بر آن تآکید میکنم. ما باید همیشه از خودمان بپرسیم که آیا طرز زندگیای هست که با در پیش گرفتن آن، چه خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد و چه خدا و زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، زیان نکنیم؟ اگر هست، چرا سراغ این دو راز بزرگ برویم که در نهایت نمیتوان در بابشان به قطعیت رسید. مگر اینکه کسی بتواند استدلالی اقامه بکند بر اینکه طرز زندگیای نیست و وجود ندارد که آن طرز زندگی اگر خدا وجود داشته باشد و اگر خدا وجود نداشته باشد و اگر زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد و اگر زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، در هر چهار شق متصور (چهار شق متصور است چرا که این دو مسئله به هم بستگی ندارند)، زیانی در این زندگی وجود نداشته باشد. اگر کسی بگوید دلیلی دارم که چنین طرز زندگیای وجود ندارد، به این معناست که ناچاریم از کوشش برای پی بردن به پاسخ آن دو سؤال بزرگ. من شخصا عقیدهام بر این است که یک چنین طرز زندگیای وجود دارد. بنابراین ما میتوانیم بدون اینکه سراغ آن دو راز برویم، طرز زندگیای در پیش بگیریم که در آن، در هر حال زیان نکرده باشیم. و آن طرز زندگی چنانکه همیشه گفتهام به نظر من سه مولفه و به یک معنا دو مؤلفه دارد. به ترتیب اهمیت میگویم که اگر تعارضی پیدا کردند، بدانیم کدام یک را باید بر دیگری ترجیح داد: یکی خوبی زندگی و دیگری خوشی زندگی.
مرادم از خوبی زندگی، زندگی کردن بر اساس موازین اخلاقیای است که وجدانمان به ما القا میکند و مرادم از خوشی زندگی در پیش گرفتن یک زندگی لذّت بخش است. یعنی اول حاکمیت اصل وظیفه است و دوم حاکمیت اصل لذّت. البته به عقیده من هنگامی که میان آن دو تعارض پیش می آید باید خوبی را بر خوشی مقدم دانست. اگر در زندگی به دنبال این دو برویم همان استدلال راسلی میشود که دیگر تکرارش نمیکنم مبنی براینکه اگر خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد ما زیان نکردهایم و اگر خدا و زندگی پس از مرگ هم وجود نداشته باشد، زیانی نکردهایم.
سوال: به نظر میرسد صرفاً برای برخی سنخهای روانی ممکن است که خوبی و خوشی زندگی با هم همراستا باشند و اینکه خوبی زندگی نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد. یعنی امر اخلاقی نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد یا حتی خوشی فرد نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد.
پاسخ: ببینید، اولاً به نظر من برای هر سنخ روانی،گاه خوبی زندگی و خوشی زندگی با هم ناسازگاری دارند. از آن نظر میگفتم عندالتعارض کدام را باید به کدام ترجیح داد. همیشه به نظرم در زندگی رویدادها و اوضاعی پیش میآید که واقعاً خوبی زندگی با خوشی آن نمیخواند و باید یکی را فدای دیگری کرد. من معتقدم اگر کسی دغدغهاش این است که خدا و زندگی پس از مرگ وجود دارد یا ندارد، آنگاه از باب احتیاط و مصلحت اندیشی، حتماً باید خوشی زندگی را فدای خوبی زندگی کند. این است که آن احتیاط را اقتضا میکند. اما درباره ی نکتهٔ دومی که فرمودید ولی خوبی زندگی بر بنیانهای متافیزیکی اتکا دارد، اگر مراد شما ترانس فیزیک باشد، سخن شما را اصلاً قبول ندارم چون دارم طرز زندگیای را پیشنهاد میکنم که با بود و نبود امور ترانس فیزیک و ماوراء طبیعت، با هر دو سازگار باشد. اما اگر مراد شما متافیزیک به معنای دقیق کلمه یعنی امور عامه فلسفه است، این را قبول میکنم که اخلاق بر بعضی از این امور مابعدالطبیعی ابتنا دارد. اما مسئله بر سر این است که همان به دنبال خوبی رفتن یعنی اگر وقتی تحقیق در باب اینکه زندگی خوب چیست، توقف دارد بر اینکه من یک مسئلهٔ مابعدالطبیعی را حل کنم، سراغ آن مسئلهٔ مابعدالطبیعی هم بروم. به تعبیر دیگر، اخلاقی زیستن یکی به این است که به احکام مکشوف شدهٔ اخلاقی عمل کنیم و دیگر اینکه احکامی را که نمیدانم آیا احکام اخلاقیاند یا نه، بروم و ببینم آیا احکام اخلاقیاند یا نه. در این حالت هم دارم زندگی اخلاقی میکنم. منتها در این قسمت از زندگی دارم اخلاق باور را اعمال میکنم.
بنابراین اگر روزی شما فهمیدید که یک مسئلهٔ اخلاقی توقف دارد بر حل یک مسئلهٔ مابعدالطبیعی، وقتی سراغ حل آن مسئلهٔ مابعدالطبیعی هم میروید، دارید اخلاقی زندگی میکنید. بنابراین آن سودی که میگفتم در زندگی اخلاقی در تمام آن شقوق چهارگانه متصور است، شامل حال شما هم خواهد شد. چون واقعاً دارید تلاشی اخلاقی میکنید. مخصوصاً با توجه به این نکته که من خودم به اخلاق فضیلت معتقدم، بر این باورم که اخلاقی زیستن یعنی تلاش برای اخلاقی زیستن. هر که تلاش میکند اخلاقی زندگی کند دارد زندگی اخلاقی میکند. نکتهٔ سوم این است که ممکن است من خوب زندگی کنم، خوش هم زندگی کنم ولی دغدغههای نظری داشته باشم. اصلا میخواهم ببینم زندگی پس از مرگ هست یا نه. حالا هم دارم به خوبی زندگی میکنم و هم دارم به خوشی زندگی میکنم...
سوال: به عقیده من این دغدغهها، دغدغههایی صرفاً نظری نیستند. به ویژه وقتی مسئلهٔ مرگ را به این دغدغهها میافزاییم، آمیختگی آنها با زندگی پررنگتر میشود؛ و یا وقتی حیرت ناشی از مواجه با عظمت کیهان یا شگفت انگیز بودن هستی به ماهو هستی، یعنی حیرت زا بودن همین که هستیم و هستیای که هست، را در نظر می آوریم تأثیرات و تبعات عملی آنها آنقدر پررنگ است که نمیتوان آنها را دغدغههای صرفا نظری دانست. شاید در معنای واژهٔ نظری با هم اختلاف داریم.
پاسخ: پس بگذارید واژه نظری را تعریف کنم. شناخت نظری بهشناختی میگویم که در آن شناخت فقط برای خود شناخت محل توجه است نه شناخت برای دگرگون سازی. عمل همیشه نوعی دگر گون سازی است. امکان ندارد شما عمل داشته باشید و دگرگون سازی نداشته باشید. من مرادم از شناخت نظری، شناخت برای شناخت است که در عمل هیچ اثری نمیگذارد ولی آدم از یکی از واقعیتهای جهان هستی باخبر شده است. من این را میگویم شناخت نظری و دغدغه نظری در مقابل شناخت عملی و دغدغه عملی که شناختهایی هستند که اقتضای دگرگون سازی دارند یعنی در عمل ما مؤثراند. اگر تعیین مرادم از نظر به این صورت باشد عرضم این است که به عقیده من نفس اینکه آیا ما به سراغ دغدغههای صرفاً نظری خودمان هم باید برویم یا نه پاسخ اخلاقی میخواهد. دغدغههای نظری بینهایتاند به معنای دقیق کلمه و بنابراین ما نمیتوانیم همه دغدغههای نظریمان را فرو بنشانیم. توانش را نداریم؛ عمرمان، نیروها و امکانات جبلی و استعدادهایمان کفاف پرداختن به همه سولات نظری را نمیدهد. وقتی کفاف نمیدهد باید گزینشی عمل کنیم و وقتی میخواهیم گزینشی عمل کنیم باید ببینیم این گزینش بر چه اساسی باید صورت بگیرد. من معتقدم اخلاق میگوید آنهایی را به دنبالشان برو که حتما در عملت مؤثراند، آنهایی که در عملت مؤثر نیستند به تو ربطی ندارند. خیلی چیزها هستند که مهمند ولی در عمل من مؤثر نیستند. به این دلیل است که من فکر میکنم که ما نمیتوانیم بگوییم بروید به دنبال شناخت هستی فقط برای شناخت هستی.
سوال: پس به نظر شما مؤلفه اضطرار است که باید مسیر حرکت معرفتی ما را تعیین کند و نه کنجکاوی؟
پاسخ: بله، من خودم اگر بنا بود کنجکاویام را پیگیری کنم، هیچ چیز به اندازه زیستشناسی، کنجکاویام را بر نمیانگیزد. ولی در عین حال اصلا و ابدا به سراغ این رشته نرفتهام و نمیروم، به خاطر همان که به تعبیر خوب شما، انگار سائق و رانهام اضطرار است و نه کنجکاوی صرف.
نکته چهارم اینکه: من خودم به این نتیجه رسیدهام و نمیدانم تا چه حد قابل تعمیم است به کسانی که غیر از من هستند. من به این نتیجه رسیدهام که لبّ جهان بینی قابل دفاع، جهان نگری ابوالعلای معرّی است. در فرهنگ ما عمر خیّام نماینده این جهان نگری است. عمر خیّام شدیداً تحت تاثیر ابوالعلای معرّی بود و خیلی با آثار او مؤانست داشت. به نظرم این جهان نگری چهار عنصر دارد: اولین عنصرش این است که در جهان راز هست اما به جهت اینکه راز است، تو نباید به آن بپردازی. وگرنه به آنهایی که مسئلهاند هم نمیتوانی بپردازی. یعنی اگر رفتی سراغ راز، راز بذاته و به حکم طبیعتش گشوده نخواهد شد، ولی باعث میشود تمام امکانهایی که در اختیار داشتی و میتوانستی به کمک آنها مسائل زندگیات را حل کنی را هم از دست میدهی. مثل بزی که به جای اینکه همه امکاناتش را صرف پیدا کردن راهی برای دور زدن کوه کند مدام با شاخش میزند توی کوه. درنهایت شاخهای خودش میشکند و آخرش هم پشت کوه مانده و نتوانسته به آنطرف کوه برود. ولی اگر توانش را جمع میکرد و دور میزد، ممکن بود بتواند به آن طرف کوه برسد.
سوال: به عقیده من، یک جوان حتی اگر قوای معرفتیاش هم به پذیرش این جهان بینی نزدیک و مایل باشد، نمیتواند این موضوع را بپذیرد. یعنی نمیتواند بپذیرد که نباید به راز پرداخت یا اینکه این راز شناختنی نیست. به تعبیر دیگر، جوان گمان میکند در آن تمثیل، با کوبیدن شاخ به کوه، هنوز راهی برای از میان برداشتن مانع وجود دارد.
پاسخ: من در ابتدا هم گفتم در اینکه این رویکرد قابل تعمیم به دیگران هست یا نه شک دارم. ببینید من این موضوع را برای خودم چطور معنا میکنم. من به عنوان مصطفی دارم با شما صحبت میکنم و نه به عنوان یک معلم فلسفه. میدانید چه چیز باعث میشود که من ِ مصطفی مؤلفه اول این جهان بینی را در خودم تمکین کنم و تسلیم آن بشوم؟ من همیشه با خودم میگویم مصطفی تو از افلاطون بزرگتر نیستی، این را بپذیر. تو از بودا بیشتر نیستی، این را بپذیر. تو از کنفسیوس حکیمتر نیستی، بپذیر. تو از لائوتسو، بزرگتر نیستی، این را بپذیر. بعد میگویم اینها گفتهاند که این مطالب رازاند. اگر عقول اینها راه به جایی نبرده، اقتضای واقعیت پذیری تو این است که بگویی من هم نمیتوانم. ممکن است جوان نتواند این کار را بکند چون ممکن است اینطور فکر کند که من نخستین کسی هستم که در تاریخ به این مطلب پی میبرم.
سوال: اگر اعتقاد داشته باشیم که حقیقت انفسی است و نه آفاقی، هر شخصی با مختصات روانی خودش و زمانهای که در آن زندگی میکند، میتواند امید به شناخت این رازها داشته باشد. اگر حقیقت انفسی بوده و به تعبیری غیر قابل روایت کردن باشد، آنگاه بودا و کنفسیوس و... هم راست میگفتهاند. ممکن است آنها به این حقیقت انفسی دست یافته باشند و نتوانسته باشند گزارش یا روایتی از آن به دست بدهند یا اینکه ممکن است به آن دست نیافته باشند. ولی همین که حقیقت انفسی است یعنی هر فردی امکان مواجه با آن را خواهد داشت.
پاسخ: خب. حالا ببینیم که اگر چنین دیدی وجود داشته باشد، شخص باید تا کی به خودش مهلت بدهد و بعد از آن با خودش بگوید که من دیگر باید دست بردارم. من میگویم که اگر بخواهد مهلت حکیمانهای به خودش بدهد، باید الاهم فالمهم بکند. اول مسائل زندگیاش را حل کند و اگر فراغ بال برایش پیدا شد، برود سراغ رازهای زندگی. اما وقتی من هنوز در زندگیام مسئله دارم، به نظر من حکیمانه نیست که بروم سراغ رازهای زندگی. من نظرم این است.
مؤلفهٔ دوم جهان نگری معرّی-خیّامی که به نظر من آن هم خیلی اهمیت دارد، این است که چنان زندگی کن که با شقوق متصوَر این رازها، زندگیات سازگاری داشته باشد. البته قبلاً هم به این موضوع اشاره کردم. مؤلفهٔ سوم این است که نه به خودت و نه به دیگری رنج غیرلازم وارد نکن. این مؤلفه جنبهٔ سلبی دارد. و مؤلفهٔ چهارم این است که در زندگی به دنبال ارضای آن چیزی برو که به اقتضای خودت، یعنی شخصیت فردی خودت، در زندگی به تو لذت میدهد. حالا وقتی به سراغ این میرویم، میبینیم ابوالعلای معرّی سنخ روانیاش یک چیز است، خیّام هم چیز دیگری است و حافظ هم تا آن مرتبه که خیامی فکر میکرد یک چیز سومی است. چون من این سه را دقت کردهام میگویم که چیزهایی که به این سه نفر لذت میدهد سه فهرست متفاوت است و آنها میکوشند که همانها را ارضا کنند. من خودم شخصاً به اینجا رسیدهام و نمیدانم این چقدر قابل تعمیم به دیگران هست و چقدر قابل تعمیم به دیگران نیست ولی در مورد خود من، کاملا جواب داده است. همیشه پیش خودم میگویم وقتی این را برای دیگری عرضه میکنم، ممکن است آن را نپذیرد یا بپذیرد.
سوال: من دوستی دارم که میگوید استاد ملکیان در حوزهٔ نظر، بیش از همهٔ س*کولا*رهای جهان، س*کولا*ر فکر میکند و در عمل، اغلب قیود ِ همگی دینداران جهان را برای خود لحاظ میکند. یعنی در عمل به شدت دیندارانه عمل میکند و در نظر به شدت س*کولا*ر میاندیشد. سؤال دوستم همیشه این است که چطور این دو با هم سازگار میشوند. به نظر میآید که این نحوهٔ زیست، آنقدر طاقت فرساست که کسی نتواند از عهدهاش بر آید.
پاسخ: من کاملا طاقت فرسایی اینگونه زندگی را قبول میکنم ولی معتقدم که اگر به رضایت درجه اول نظر کنیم، صد درصد طاقت فرساست. اما معتقدم آدم به این طاقت فرسایی که در رضایت درجهٔ اول طرح میشود، رضایت درجهٔ دوم میدهد. این یعنی چه؟ یعنی اگر من چیزی فوق این رضایت درجهٔ اول برایم وجود نداشت، قطعاً به یک صدم این درد و رنج تن نمیدادم. انسان طبعاً از این سبک زندگی گریزان است. اما به این نوع زندگی رضایت درجهٔ دوم دارم و آن رضایت این است که فقط این طرز زندگی من را با خودم آشتی میدهد. رضایت درجهٔ دوم یعنی آشتی با خود. فقط این طرز زندگی من را با خودم آشتی میدهد. مثل این میماند که یک دوستی که با من قهر کرده بگوید من با تو آشتی میکنم ولی به شرط اینکه ۵۰ تا کار را انجام بدهی که هر کدامش طاقت فرساست ولی آَشتی با آن دوست به اندازهای برای من مهم است که به همه این پنجاه کار که در حالت عادی تن نمیدادم، تن خواهم داد.
سوال: برای همین دوران عمر؟
پاسخ: بله، برای همین دوران عمر. البته معتقدم که اگر زندگی پس از مرگی وجود داشته باشد، کسی که در اینجا با خودش آشتی بوده، حتماً سعادتمند خواهد بود. من همیشه به این جملهٔ حضرت عیسی نظر دارم که میگفتند: «درونتان اتاق اتاق شده و اتاقها با هم میجنگند. بروید به طرف خانهٔ تک اتاقه.» من خیلی به این معتقدم که آدم peaceful to oneself باشد. با خودش در آشتی باشد. این خیلی برای من مهم است و وقتی این آشتی با خود مهم است، آدم به آن چیزهایی که رضایت درجهٔ اول نمیداد، الآن رضایت میدهد. وگرنه اصلاً خیلی مبالغه آمیز است که بگویم زندگی من با آن توصیف دوستتان سازگاری دارد. چون آن چیزی که ایشان گفته در باب قدیسان صادق است. ولی واقعاً این را میفهمم که این نوع زندگی بسیار بسیار دشوار است. در عین حال، آن چیزی که این شکل زندگی را برای شخص سهل میکند این است که فقط این طرز زندگی او را با خودش آشتی میدهد.
سوال: فکر میکنم این طرز زندگی مبتنی بر یک تلاش طولانی برای پیدا کردن جواب آن سؤالات و در پی آن رسیدن به این نتیجه است که نمی توان برای آنها پاسخی قطعی یافت. یعنی اخلاق باور این اقتضا را داشته که آن سؤالها را بکاوید. به تعبیر دیگر اگر شما ۱۵ یا ۲۰ سال قبل میگفتید که تو از افلاطون و بودا و... که بیشتر نیستی، در آنجا اخلاق باور را رعایت نکرده بودید.
پاسخ: دقیقاً. فکر میکنم همینطور است. با شما موافقم و متوجّه هستم چه میخواهید بفرمایید. کاملاً حق با شماست که رسیدن به این نقطه متوقّف بر طی کردن یک سیر طولانی است. بله من یک سیر طولانی کردم و در این سیر به این نتیجه رسیدم که نه، این دیگر فوق وسع بنده است. اما یک نکته وجود دارد. همین منی که میگویم فوق وسع بنده است، این حکم برایم واضح است و نه صادق. ولی ما در اخلاق به وضوح ماموریم و نه به صدق. بنابراین اگر شما قبل از اینکه ۲۰ سال عمرتان را صرف بکنید، برایتان این حکم واضح شد، دیگر اخلاقاً موظف نیستید آن ۲۰ سالی را که ملکیان صرف کرده، شما هم صرف کنید.
سوال: ممکن است فرد بگوید که خیلی چیزها هنوز هست که میتوان خواند و خیلی کارها هنوز هست که میتوان انجام داد، شاید تغییری حاصل شود. به عنوان مثال خود من جهان نگری خیّام را به لحاظ نظری میتوانم بپذیرم ولی دلم احساس میکند که هنوز خیلی کارها مانده که باید کرد و لذا دلم از پذیرش این نوع نگرش سر باز میزند.
جواب: به نظر من اگر چنین احساسی دارید مطلب هنوز برایتان به وضوح نرسیده است. من معتقدم ما در اخلاق مامور به وضوحیم و نه صدق. یعنی برای من واضح شده است که محال است من با این عقلی که دارم دیگر بتوانم مثل افلاطون بشوم، بنابراین اگر افلاطون سپر انداخت، من هم باید سپر بیندازم، اما این مطلب که برای من واضح است، آیا صادق هم هست؟ نه نیست. ممکن است صادق نباشد به دلیل اینکه هر اتفاقی که برای اول بار در تاریخ وقوع پیدا میکند، اول بار بوده که وقوع پیدا کرده است. شاید اول بار ملکیان بتواند این کار را بکند ولی، من به وضوح خودم مأمورم. به نظر من اگر روزی کسی بدون صرف آن ۲۰ یا ۳۰ سالی که ملکیان صرف کرده و به این نتیجه رسیده به چنین وضوحی برسد و به وضوحش عمل کند، هیچ اشکال اخلاقی ندارد.
ما به لحاظ اخلاقی همیشه به وضوحمان مأموریم. و این درس بزرگی است که من از امثال تامس نیگل گرفتهام که ما در عالم اخلاق باید ببینیم که انصافاً در هنگام عمل چه چیزی برایمان واضح است. البته شخص باید همیشه در طلب باشد ولی در عین حال در هنگام عمل باید با دقت تشخیص دهد که طلبش تاکنون او را به کجا رسانده است. اگرچه ممکن است آن طلب، فردا که ادامه پیدا کند او را به نتیجهٔ دیگری برساند. ولی مهم این است که عمل را الآن میخواهم انجام بدهم. به عنوان مثال من به علت بیماری به پزشک رجوع میکنم و او پس از تشخیص بیماری من بگوید علیرغم اینکه داروهایی برای درمان این بیماری در دست هست ولی به یقین در شصت سال آینده داروهایی ابداع خواهند شد که اثر درمانی سریعتر و عوارض جانبی کمتری خواهند داشت. واضح است که من نمیتوانم منتظر آن دواها بمانم و از پزشک خواهم خواست تا آخرین دست آورد دارویی کنونی را به من بدهد. من فکر میکنم هیچ انسان عاقلی شک نداشته باشد که داروهای ۶۰ سال آینده از داروهای الآن پیشرفتهتر خواهند بود. اما آدم که نمیتواند منتظر ۶۰ سال آینده بماند. من الآن باید دارو را بخورم. من معتقدم در امور معنوی و روانشناختی هم همینطور است. ما یقین داریم که در آینده چیزهای دیگری مکشوف خواهد شد، اما بالاخره من الآن دارم زندگی میکنم و باید با آخرین دستاوردهایم زندگی کنم.
نکتهٔ دیگری که میخواهم خدمتتان بگویم این است که من به این نتیجه رسیدهام که آدم تا اصیل زندگی نکند، نمیتواند زندگیای بکند که خوبی و خوشی را داشته باشد. و آدم خیلی شرمنده است که این را بگوید ولی اصیل زندگی کردن در بافت اجتماعی کشور ما امری نزدیک به محال است. میگویم نزدیک به محال چون هستند کسانی که تمام عواقب سوء و تلخش را میپذیرند. آدم وقتی اصیل زندگی میکند یعنی بر اساس فهم و تشخیص خودش عمل میکند. اولین اثر این شیوه زندگی کردن این است که خفیه کاری در آن نیست. بخش زیادی از سایش و فرسایش در زندگی ما به این دلیل است که خفیه کاریم. فکر نکنید خفیه کاری فقط خفیه کاری سیاسی است. بزرگترین مانعی که در برابر زندگی اصیل ما هست افکار عمومی است نه رژیم سیاسی حاکم بر جامعه. اگر من واقعاً میتوانستم این افکار عمومی را به هیچ بگیرم و اصیل زندگی بکنم، خوبی و خوشیام بسیار بسیار همراهتر میشدند و دو راه را نمیرفتند. ولی البته در جامعههایی مثل جامعه ی ما در پیش گرفتن این روش یک تالی فاسد دارد: خوبی و خوشی همراهتر میشوند ولی به قیمت اینکه ناخوشیهای فراوانی هم از انجامشان پدید میآید. اصلاً به نظر من مهم نیست که جامعههای آزاد چه امکاناتی در اختیار شما قرار میدهند، به نظر من بزرگترین خدمتی که جامعهٔ آزاد به اعضای خود میکند این است که آنها می توانند از امکاناتی که دارند استفاده کنند. بخش زیادی از زندگی ما، ساحتهای مختلف وجود ما بر هم انطباق ندارد. شما عقیدهای دارید ولی متفاوت از آن رفتار میکنید. یک نحوه گفتار دارید و به نحوهای دیگر کردار. احساسات، عواطف و هیجاناتتان با کردارتان هماهنگ نیست.
من کریستالی زندگی کردن، شفاف زندگی کردن را برای سلامت فرد خیلی سودمند میدانم. یعنی وقتی به یک فرد نگاه میکنی انگار به یک بلور نگاه میکنی و همهٔ زوایا و جوانب و خفایای آن را میبینی. ما هزینهٔ این را میدهیم که نمیتوانیم این یکپارچگی وجودی یا صداقت را داشته باشیم. راه حل آن هم این است که یا شخص برود و در جامعههای آزاد زندگی بکند یا آنقدر ارادهٔ قوی داشته باشد که تمام هزینههای این نوع زندگی را در جوامع غیرآزاد بپردازد. باور کنید که من تقریباً به هر کسی که گفتهام، فوری تصدیق کرده است که بخشی از مشکلات او از این امر نشأت گرفته است که نمیتواند چنان که «عقیده» دارد، «احساس و عاطفه و هیجان» داشته باشد. آن چنان که این دو تا را دارد، «خواسته» داشته باشد و آن چنان که این سه تا را دارد «گفته» داشته باشد و آن چنان که این چهار تا را دارد، «کرده» داشته باشد. من فکر میکنم که علت درد و رنج بسیاری از جوانان و میان سالان و کلاً اکثر ما این است. اگر میتوانستید در یک جامعهٔ آزاد زندگی کنید یا میتوانستید واقعاً اراده ی خود را قوی کنید و درد و رنجهایی را که ناشی از این نوع اصیل زیستن در این جامعه است را تحمل کنید به شما خیلی خیلی کمک میکرد و یک مقدار از این فرو بستگیای که آدم در خودش احساس میکند، باز میشد.
من واقعاً فکر میکنم یکی از مهمترین ارکان زندگی بهروزانه این است که آدم شفاف و کریستالی باشد. بگوید من این هستم و هزینههایش را هم میپردازم، البته چقدر خوب است که آدم در یک جامعهٔ آزاد زندگی کند که این نوع هزینههایش تقریباً به صفر برسد. اما بالاخره آنهایی که توانستهاند، میگویند ما هزینههایش را میپردازیم هرچند در یک جامعهای جهان سومی زندگی میکنیم. من مثالهای بسیاری دارم که ما به میزان اصیل زندگی کردن، فروبستگی مان از بین میرود و زندگی مان گشاده میشود.
نکتهٔ بعدی که میخواهم خدمتتان بگویم این است که اگر میخواهید این حالی که از آن صحبت کردید و خود من هم همواره تجربه کردهام در زندگی نباشد، یکی از ارکانش این است که فتیلهٔ توقعات را باید پایین کشید. فتیلهٔ توقعات را در حدی بیاورید که زندگی این جهانی اجازه میدهد. مرادم از توقعات توقع در همه زمینه هاست. ما نباید یک تصور هرکولی از خودمان داشته باشیم. ما هرکول نیستیم. این مسئله عجیبی است که متواضعترین انسانها هم دارند. شما ممکن است در روابط اجتماعیتان متواضعترین انسان باشید، اما در عین حال تصوّر هرکولی از خودتان داشته باشید. این یعنی فتیله توقعاتتان را آنقدر بالا میکشید که چراغ زندگیتان دود میکند و آنوقت دیگر هیچ چیز را نمیبینید. حرف من این است که فتیلهٔ توقعات را باید متعادل کنیم. ما در هیچ جنبهای نمیتوانیم به آن مقدار که آرزو داریم برسیم. نه در آنچه که به جسم مربوط میشود و نه در آنچه که مثل علم به ذهن مربوط میشود و نه در آنچه که به روان مربوط میشود و نه آن چیزی که به روابط اجتماعی مربوط میشود و نه آن چیزی که به کاربرد من در تاریخ مربوط میشود (کارکرد زندگی هفتاد سالهٔ من در تاریخ).
ما در هیچ یک از این حوزهها نمیتوانیم به آرزوهای خودمان برسیم. آرزوهایمان را باید با واقعیتها هماهنگ کنیم. واقعیتها هیچگاه با آرزوها و خواستههای ما منطبق نمیشوند. با اینکه ما به سادگی میپذیریم که wishful thinking مغالطهٔ منطقی است؛ یعنی آرزو میکنم الف ب باشد، پس الف ب است. اما با این حال در واقع، زندگی آرزو اندیشانهای داریم. همهاش میخواهیم واقعیتها را با خواستهها و آرزوهایمان منطبق کنیم. من میگویم باید سطح توقع را پایین کشید. ما حالا به خاطر فشار روانشناسان پذیرفتهایم که IQ خاصی داریم که از IQ آقای ایکس کمتر است و پذیرفتهایم که قوت حافظهمان هم به اندازهٔ این آقا یا خانم نیست. اما انگار در همین حد این مطلب را میپذیریم که محدودیتهایی داریم. اما این کافی نیست، باید با واقعیت محدود بودن این قوا کنار بیاییم. اگر نخواهید با این واقعیتها کنار بیایید، آن واقعیتهای ثمربخش زندگی هم ثمربخشیشان را برای شما از دست میدهند. یعنی تغییر پذیرهای زندگیتان هم تغییر نمیکنند. ما باید این را بپذیریم که واقعا یک IQ و حافظه و استعداد خاصی داریم.
سوال: به نظر میرسد هر انسانی نیاز به مقداری جنگیدن و تلاش دارد تا به این ورزیدگی برسد که این واقعیتها را قبول کند.
جواب: بله، ولی به نظر من نباید از حد بگذرد. لجاج و یک دندگی نباید نشان داد. تا یک جایی برای درس آمیزی، مثل مثال بز، شاخت را بزن ولی وقتی دیدی که نه، گویا این کوه خیلی استوار است، دیگر یک دندگی نکن چرا که در این صورت توان کارهایی هم که میتوانستی بکنی از دست میدهی. البته این مسئله در جوانی دشوارتر از سن من است. در جوانی آدم فکر میکند واقعیتها خیلی نرمتر از آنند که یک آدم میانسال بدان معتقد است.
سوال: گمان میکنم این وضوحی که شما از آن صحبت میکنید و معتقدید به آن رسیدهاید، ثمرهٔ جنگیدن است. ثمرهٔ صرف عمریست که شما کردهاید. من گویا مطلب را میفهمم ولی برایم به این وضوح نرسیده ولی لااقل میتوانم آنچه را شما میگویید درک کنم. و شاید بخش زیادی از رنج کسی چون من هم ناشی از همین امر باشد. حسرت زمانهای امیدوارانه و نه یاس آلود و حسرت امیدی که بتوان به آن چنگ زد بدجوری در دلم رخنه کرده است. شاید وجود این حسرت در دورن من ناشی از این عدم وضوح باشد.
پاسخ: دقیقاً، دقیقاً همینطور است. بله، راستش نمیتوانم بپذیرم. هرچه فکر میکنم نمیدانم که نپذیرفتن اینکه آدم بخواهد در مقابل این وجوه تراژیک سرکشی بکند، اقتضای یک نوع راه رفتگی است یا اقتضای نوعی پیری. ولی هرچه هست، الآن که دارم با شما صحبت میکنم، این حرف بسیار برایم ناپذیرفتنی است. گفتم که خودم هم نمیتوانم ادعا بکنم که لزوما از راه رفتگیام است. شاید به خاطر پیریام باشد. ولی به هر حال شک ندارم تا آنجا که در وسعم بوده راه رفتگی داشتم. لااقل میتوانم بگویم از ۱۷سالگیام در زندگی کردن و چیزی را ضایع نکردن خیلی جدی بودهام. در رابطه با پایین کشیدن این فتیله ی توقعات میخواهم بر دو توقع تاکید خاص بکنم. یک فتیله که باید پایین بکشیم این است که ما نمیتوانیم چنان زندگی بکنیم که همه را راضی بکنیم. این توقع توقع نابجایی است. باید بپذیریم که ما هر جور که زندگی کنیم و هر کار میخواهیم بکنیم، بالاخره یک کسانی از این طرز زندگی ما ناراضی خواهند بود. این کسان ممکن است همهٔ ۶ میلیارد انسان روی زمین منهای خود شما باشند و ممکن است تنها ۱۰ نفر باشند. ولی بالاخره نمیتوانید طرز زندگیای پیش بگیرید که همه را راضی بکند و هیچ کس را ناراضی نکند.
اخلاق هم این را اقتضا نمیکند که من جوری زندگی بکنم که همه از من راضی باشند. چون مبنای اخلاق باید در واقعیتها باشد. اخلاق نمیتواند من را به چیزی امر بکند که شدنی نیست. اخلاق نهایت چیزی که به شما میگوید و به نظر من بدایت چیزی هم که به شما میگوید همین است که درد و رنج غیر لازم به دیگران وارد نکن. اما نه اینکه به طور کلی درد و رنج وارد نکن. الی ماشاء الله مردم از زندگیای که شما میکنید درد و رنج میبرند و البته این درد و رنج آنها به خاطر خودشیفتگی خودشان، تعصّب خودشان، جزم و جمود خودشان، پیشداوریهای خودشان، خرافه پرستی خودشان، بیمدارایی خودشان و استدلال ناگرایی خودشان است. من مسئول این درد و رنج نیستم. چرا من باید طوری زندگی بکنم که کسی که متعصب است از طرز زندگی من بدش نیاید. خب او دارد درد و رنج تعصب خودش را میکشد، نه درد و رنج زندگی من را. او دارد درد و رنج پیشداوری خودش، حودشیفتگی خودش و... خودش را میبرد. من در واقع مسئول این نیستم که درد و رنج او را درمان کنم. من این کار را نمیتوانم انجام بدهم. و اگر میگویم این بار را از دوشتان پایین بگذارید منظورم این است که واقعا بگذارید پایین، نه اینکه بگویید اینکه پدرم است، پدر را که نمیشود. آن هم که طبیعتاً مادرم است و او را هم نمیشود، آن هم که خواهرم است، آن هم که برادرم است، آن هم که همسرم است، آن هم که... و الی آخر. این سیر حد یقف ندارد چون آن هم دوستتان است، آن هم دوست دوستتان است. نمیتوانید این کار را بکنید. این سانتی مانتالیسم غیراخلاقی را باید کنار گذاشت. این یک مورد شاخص بود که میخواستم در مورد این فتیله پایین کشیدنها بگویم.
و نکته دوم که شبیه این است ولی با آن فرق میکند این است که اصلاح اجتماع را فراموش کنید. ما را از بهشت بیرون کردهاند. من فکر میکنم اگر این از بهشت رانده شدن یک معنای خوب داشته باشد، همین است یعنی ما در دنیا دیگر بهشتی نخواهیم بود. ما از بهشت بیرون رفتهایم و هبوط کردهایم. باید فرود بیاییم. توقعات را باید پایین بیاوریم. من فکر میکنم بخشی از درد و رنجی که ما میبریم، به خاطر این است که میخواهیم جامعه را اصلاح کنیم. من میگویم ما یک کار باید بکنیم. ما باید اخلاقی زندگی بکنیم. جامعه خود به خود به میزان اخلاقی بودن ما بهبود پیدا میکند، همین. منظور من این است که اصلاح اجتماعی باید نتیجهٔ عمل من باشد نه هدف عمل من. هدف عمل من باید این باشد که خوب زندگی کنم و خوب یعنی اخلاقی. در نتیجه این خوب یعنی اخلاقی زندگی کردن من و به میزانی که من اتوریته دارم، به میزانی که من روی اطرافم تاثیر میگذارم، زندگی جامعه یک مقداری خوبتر میشود. و این به میزان اتوریتهٔ من است. یک وقت اتوریتهٔ من برای هیچ کس نیست. یک وقت برای همسرم اتوریته دارم. یک وقت برای بچهام هم اتوریته دارم، یک وقت بر سه تا از رفقایم هم اتوریته دارم، یک وقت هم ممکن است اتوریتهای داشته باشم مثل اتوریتهٔ گاندی یا اتوریتهٔ تولستوی که وقتی خوب شد، خیلیها خوب شدند.
اما اگر هدف زندگی و عملتان را اصلاح اجتماعی قرار دادید، جز ناکامی چیزی نمیچشید و این ناکامی زندگی را به مذاقتان تلخ میکند. اینجا هم باید فتیلهٔ توقعاتمان را پایین بکشیم. باید هدف زندگیمان را خوب زیستن به معنای اخلاقی زیستن قرار بدهیم. حالا به میزان خوب زندگی کردنتان البته زندگی بقیه هم بهتر میشود. فرق خوبی و خوشی در این است که خوشی فقط زندگی خود فرد را بهبود میبخشد ولی خوبی هم زندگی فرد را بهبود میبخشد و هم به میزانی که اتوریته و شعاع وجودی دارد، زندگی دیگران را هم بهبود میبخشد. اما باید این را نتیجهٔ زندگیتان بدانید و نه هدف آن. علی ابن ابی طالب هم به نظرم به این تلخکامی رسیده بود. حالا چه از ابتدا میدانسته به این تلخکامی میرسد و چه نمیدانسته. او خودش میگوید خدایا مرا از اینها بگیر و بدتر از من را به اینها بده و اینها را از من بگیر و بهتر از اینها را به من بده. آدم سرخورده این حرف را میزند که من اینها را ملول کردم و اینها هم مرا ملول کردند. من اینها را خسته کردم و اینها هم مرا خسته کردند. این حرفها مال یک آدم ناموفق است. پس بار اول این بود که خوشایند مردم را از دوشتان بر زمین بگذارید و بار دوم اینکه خوب شدن و اصلاح مردم را هم هدف زندگی خود قرار ندهید. این در واقع گزارشی است که من برای دوست خودم عرض میکنم از اینکه چگونه توانستهام خودم را تمشیت و تدبیر کنم.
و اما نکتهٔ بعدی و آخری اینکه من به این نتیجه رسیدهام که بسیارند لذاتی که ما از آنها ملول میشویم و کماند لذائذی که آدم را ملول نمیکنند. بنابراین باید همیشه گونهای انطباق را در زندگی بپذیریم. همانطور که میدانید شوپنهاور از بزرگترین حکمای تاریخ است. او میگفت زندگی انسان بین «درد و رنج» و «ملال» در نوسان است. به این دلیل که تا وقتی چیزی را میخواهیم و نداریم، درد و رنج داریم. وقتی به دست میاوریم، ملالت برایمان ایجاد میشود. من اگر سخن او را که همهٔ لذتها بالاخره ملال انگیزند نپذیرم، ولی میتوانم بپذیرم که اکثریت قریب به اتفاق لذّتها ملال آورند. مخصوصا اگر انسان، تند عاطفه باشد (در تشبیه با تند ذهن و کند ذهن). خیلی زود به این میرسد که این لذت هم آن چیزی نیست که میخواست و خیلی زود این ملالها برایش حاصل میشود. ما باید یک مقدار انطباق پیدا کنیم. به این معنا که شما همیشه باید ذخیرهای از لذّات داشته باشید. یعنی وقتی لذّت بخشی این لذّات ته کشید و شما را به ملال کشاند، بروید سراغ یک افق جدید و یک امر لذّت بخش نو. مگر اینکه لذّاتی باشند که واقعاً ملال آور نباشند و آدم بتواند همیشه از آنها لذّت ببرد (که البته من بعید نمیدانم چنین لذّاتی وجود داشته باشند. در مورد خودم و با سنخ روانی خودم به یکی دو لذت با این ویژگی رسیدهام). ولی برای بقیه لذّات باید جایگزینهایی پیش بینی کنیم تا لااقل به یک خلاء مضاعف در زندگیمان نرسیم.
سوال: میتوانم بپرسم آن دو لذّت که گفتید برای شما تا همیشه لذّت بخش هستند کدام هایند؟
پاسخ: من راجع به خودم به این دو لذّت رسیدهام: یکی «کا ستن از درد و رنج دیگران». این عمل لذّتی به من میدهد که هیچ وقت از آن ملول نمیشوم. البته عرض کنم که همیشه به آنی که «میتوانم» کمک میکنم و نه بیش از آن. و دیگری «حقیقت طلبی» در دو حوزه همیشه برای من لذّت بخش است: یکی حوزهٔ روانشناسی و یکی حوزهٔ اخلاق. خیلی علاقه دارم بدانم این روانشناس جدید چه چیز میگوید و آن عالم اخلاق جدید چه گفته است. البته این حقیقت طلبیام در بقیهٔ حوزهها اینطور نیست. این دو حوزه دارند نو به نو به من طراوت و تازگی میدهند و خسته و ملولم نمیکنند.
و اما نکتهٔ آخر اینکه: به این نتیجه رسیدهام که اگر بخواهم به عصمت برسم به منجلاب بزرگترین گناهان میافتم. به همین دلیل است که همیشه به خودم میگویم مصطفی تو نباید انسان کامل بشوی. پنبهٔ این را از گوشت بکش بیرون. تو باید بهتر از اینکه هستی باشی، همین. اما انسان کامل نباید بشوی. چرا میگویم «نباید» بشوی و نمیگویم «لزومی» ندارد بشوی؟ چون تا نگویم «نباید» بشوی به غرضی که منظورم است نمیرسم. یکی از عرفای ما میگفت اگر به کسی که در یک روز هفتاد نبی مرسل را کشته است، بر بخورم، به او میگویم در مسجد تف نینداز. چرا که اگر به او بگویم تو جنایتی کردهای که بالاتر از آن جنایتی نیست، حالا در مسجد هم تف انداختی، بینداز، وضع این آدم بدتر میشود. چون با خودش میگوید من دیگر فرقی برایم نمیکند. چه ایرادی دارد ۴ تا نبی غیر مرسل را هم بکشم، ۴ تا غیر نبی غیر مرسل را هم بکشم و کلی جنایت دیگر هم بکنم. اما اگر به او بگویم اگرچه تو چنین جنایتی کردهای، اما آنقدر ریشهات در آب هست که هنوز هم میگویند این کار را نکنی وضعت بهتر میشود، ممکن است او آهسته آهسته به ترمیم خودش بپردازد.
لذا اگر شما گفتید که تو باید معصوم بشوی، یک بار عزم میکنی و شکست میخوری، دوباره عزم میکنی و شکست میخوری، سه باره و چهارباره و دفعهٔ دهم و بیستم، بعد به این نتیجه میرسید که من دیگر نمیتوانم معصوم بشوم، حال که چنین هدفی ندارم دیگر فرقی نمیکند چه کاری انجام دهم. اما اگر از ابتدا بگویید: فلانی سعی کن بهتر شوی، هیچگاه سیر قهقهرایی پیدا نمیکنی زیرا همیشه راه و امکان برای بهتر شدن هست. من به این مطلب رسیدهام. البته این از وجوه تراژیک زندگی است چون پاکی مطلق یکی از چیزهایی است که انسان در زندگیاش میخواهد. ولی پاکی مطلق در عمل به ناپاکی مطلق میانجامد. اما پاکی نسبی یعنی اینکه من باید پاکتر از اینکه هستم بشوم، زندگی را هر روز بهتر از قبل میکند. اگر بهتر شدن را بخواهید همیشه بهتر میشوید و اگر خوب شدن مطلق را بخواهید، میروید به سوی بد شدن مطلق.
-----------------------------------------
[۱] سوال: لطفا منبع یا کتابی هم در این باره معرفی نمایید.
پاسخ: برای اولی، بهترین کتاب در زبان فارسی، کتاب نظریههای شخصیت است از شولتز (نظریههای شخصیت، مؤلف: دوان شولتز، مترجمان: یوسف کریمی، فرهاد جمهری و...، نشر ارسباران). و برای دومی، زندگی برازنده من بهترین کتاب است. البته من هیچ یک از این کتابها را از لحاظ ترجمهشان نمیپسندم ولی به هرحال خود کتابها بهترین هایند. واقعا هردوشان کتابهای عالیای هستند. زندگی برازندهٔ من را آقای کاوه نیری ترجمه کرده و انتشارات ماز انتشار داده است. این کتاب بر اساس نظر معروف دو خانم روانشناس آمریکایی نوشته شده است که با هم پرسش نامهای تنظیم کردهاند و سالهاست که بر اساس کهن الگوهای دوازده گانه، اشخاص را به خودشان میشناسانند.