"سقراط به منون گفت: ...من دیگران را به شک و تردید می اندازم نه از آن رو که خود حقیقت را می دانم، بلکه بدان علت که خودم هم سرشکسته و حیرانم. من نمی دانم فضیلت چیست و تو هم نمی دانی. اما پیش از اینکه به من برخورد کنی می پنداشتی می دانی. چون حال هر دو ما این است بد نیست که هر دو عازم یافتن حقیقت شویم و با هم به راه بیفتیم.
منون گفت: اما برای یافتن چیزی که درباره ی آن هیچ نمی دانیم چگونه شروع به کار خواهیم کرد؟ در میدان مجهولات از کدام نقطه به راه خواهیم افتاد و آن گاه اگر به آنچه در جست و جوی آنیم رسیدیم، چگونه می توانیم دریافت که این همان است که در طلبش بوده ایم؟..." (افلاطون، رساله منون، ترجمه محمود صناعی)
کسب معرفت چگونه فرآیندی است؟ آیا جست و جوی حقیقت مانند گام برداشتن در مسیری برای یافتن چیزی مشخص است؟(چیزی که کمترین اطلاعی از ماهیت و عوارضش نداریم) آیا اصولاً معرفت همواره معطوف به هدفی معین است یا آنکه صرفاً تلاشی است برای کسب آگاهی نسبت به چیزهای متعدد؟ آیا معرفت یافتن حکم تصدیقی راجع به تصورات است یا آنکه خود تصورات را هم مورد جست و جو قرار می دهد؟
متن بالا در واقع صورت اصلی شبهه ی منون است. فیلسوفان مسلمان نام این شبهه را به صورت "معمای مجهمول مطلق" هم ضبط کرده اند. منون با طرح چنین شبهه ای حتی تلاش سقراط برای دست یابی به حقیقت را هم به چالش می کشد. اما پاسخ سقراط به منون (یا پاسخی که از افلاطون بر زبان سقراط جاری شده) این گونه است: دانش همان یادآوری است. چنین پاسخی با توجه به نظریه مُثُل افلاطون کاملاً روشن است. به عقیده افلاطون حقیقت یک بار در عالم مثالی بر انسان عرضه شده و نفس از پیش با حقایق آشناست و کسب دانش چیزی نیست جز پرده برداری از دانش موجود در نفس. سقراط برای اثبات مدعای خود غلامی را فرامی خواند و از او سوالاتی درباره هندسه می کند. آنگاه به منون نشان می دهد که تنها با پرسیدن سوال می توان در غلام دانش هندسه را پدید آورد.(غلام هیچ آموزشی ندیده اما می تواند به سوال های هندسی پاسخ دهد).
اما ظاهراً این پاسخ برای ما قانع کننده نیست. یعنی بدون پذیرفتن نظام افلاطونی هیچ قرینه عقلانی برای موجه بودن این پاسخ وجود ندارد. تا آنجا که من می دانم فیلسوفان ایرانی مانند بوعلی ،فخر رازی، قطب رازی و ... پاسخ هایی به این شبهه داده اند یا آن را پایه برخی اعتقادات خود در نظر گرفته اند. مثلاً فخر رازی با استناد به آن کسب تصورات را انکار می کند. یا مثلاً این تعبیر مشهور که "المجهول،مطلقاً لا یخبر عنه" از محصولا همین شبهه است.
این معما به وجه دیگری هم طرح شده:
اگر قضیه "حکم بر چیزی نیازمند تصور محکوم علیه به وجهی از وجوه است" صادق باشد، آنگاه عکس نقیض آن "هر محکوم علیهی که هیچ تصوری از آن نداشته باشیم، غیر قابل حکم است" نیز صادق است.
صورت نخست در واقع اکتساب علم را منتفی می داند. اما صورت دوم هر گونه حکم کردن را مردود می شمارد.
پاسخ فیلسوفان نسبت به ابن "شبه پارادوکس" چیست؟ مگر نه آنکه با این وجود به دست آوردن معلوم جدید از معلومات پیشین ممتنع می گردد؟ در این صورت اصولاً دست یابی به حقیقت چگونه ممکن است؟