شخصیت انسان کلافی پیچیده از بسیاری هست ها و نیست ها و بایدها و نبایدهاست . همه ی تجربیات ، ادراکات ، احساسات ، معقولات همه و همه با هم توده ای را تشکیل می دهند که در ذهن و در جریان آگاهی جای گرفته و آنرا متعین می کند . واژه ی شخصیت از شخص یا تشخص می آید و تشخص یعنی چیزی مشخص و معین و تعیین شده و معلوم . هر فردی با فرد دیگر متفاوت است و این تفاوت تنها جنبه ی ظاهری نداشته بلکه بیشتر جنبه ی باطنی و درونی و شخصیتی دارد . ما شخصیت های بسیار متفاوتی داریم که هرکدام در ابعاد گوناگون با دیگری در تفاوت یا تعارض و یا تضاد و تناقض است . این شخصیت ها از کجا ناشی می شوند ؟ خواستگاه اینها در چیست ؟
شخصیت همانطور که گفتیم ناشی شده از بسیاری از علل و عوامل خارجی است . مخصوصاً تجربیات که بسیار در تشخص دهی به فرد ایفای نقش می کنند . بطور عمده می توانیم به 2 مورد از مهمترین عوامل تشخص دهی به فرد را دسته بندی کنیم : 1- جامعه 2- تاریخ . جامعه به عنوان مهمترین عاملیست که می تواند فرد را اجتماعی کرده یا به عبارتی دیگر متشخص گرداند و تاریخ هم که خود روندیست در دل جامعه این هم خود امری اجتماعی بوده و باز ریشه در جامعه دارد . بنابراین به عقیده ی ما جامعه مهمترین رکن اساسی تشخص دهی به فرد است . ما هر آنچه را که بتوانیم با آن در تعامل بیشتر و بهتری باشیم به همان میزان می توانیم از میزان تشخص بیشتری هم برخوردار گردیم . جامعه یعنی جمعی از آگاهی هایی که هرکدام بسته به نیازها و علاقه مندی ها و فعالیت ها و کنش ها دچار شخصیت های مختلف شده اند میتواند در ایجاد شخصیت در هر فرد نوظهوری بسیار بسیار تاثیر گذار باشد . تا جائیکه ما در جریان روزمرگی و تکرار و مکرراتی که در سطح پهن دامنه در جامعه می بینیم می توانیم به وضوح بنگریم که بسیاری از افراد شرطی شده یا رباطیزه شدند چنانکه هر روز همان کارهایی را می کنند که دیروز می کردند و این روند تا پایان زندگی شان هم ادامه دارد و هیچ دگرگونی و تحولی هم ایجاد نمی شود . اسامی که در محیط پیرامون خود می بینیم مانند حسن و حسین و ... تنها کدهای اجتماعی هستند که به توسط جامعه انتخاب شده و برای شناسایی و به کار گیری مورد استفاده قرار می گیرند . و به جرات حتی می توان گفت این اسامی نه تنها خود کدهای شناسا هستند بلکه منیتی که در ذهن و آگاهی هر فرد چونان بذری به توسط جامعه کاشته شده هم خود عواملی هستند برای نگهداری اجتماع از تلاشی و نابودی . من های ایستا ، من های غیرمتفکر و من های روزمره و رباطیزه درواقع جز سربازان جامعه نیستند که کاملاً در گرو آن قرار داشته و صرفاً کاری را می کنند که آن می خواهد .
اما شخصیت در حوزه ی متافیزیک تفسیر دیگری دارد . از اینجهت که آیا می توان به دوآلیسم معتقد شد و شخصیت اجتماعی را از شخصت فردی و درونی جدا ساخت ؟ منظور ما از فردیت حوزه ی خارج از شخصیت است به عبارتی آیا رهای از شخصیت هر فرد می توانیم قائل به خودآگاهی شویم ؟ اگر شخصیت ما به یکباره فرو ریزد یا به تدریج نابود شود آیا می توانیم هنوز خودآگاه باشیم ؟ می توان اینگونه گفت که شخصیت چسبیده به آگاهی است و با اینوصف به عقیده ی ما انسان می تواند از شخصیت عبور کرده و به وادی آزادی برسد . عبور از شخصیت یعنی عبور از همه ی ارزش ها و باید ها و نباید ها که البته این را پوچی هم نامیدند . خالی شدن از این مجموعه مفاهیم که به شکل یک توده ی متمرکز به نام شخصیت درآمده هم می تواند معنای آزادی داشته باشد و هم پوچی . آزاد شدن از همه ی مفاهیم ، بایدها و نبایدها و ارزش ها آیا به واقع خواسته ی انسان است ؟ و جاودانگی هم به عقیده ی ما همین رهایی از مفاهیم است در این رهایی است که حتی مفهوم زمان هم از بین می رود البته همه ی این اتفاقات در حوزه ی فردی میسر است . آیا انسان به دنبال چنین جاودانگی است ؟ چیزی که او را از شخصیت تهی می کند و به تنهایی سوق می دهد ؟ می دانیم که عرفاً کسی به دنبال چنین آزادی و جاودانگی نیست همه می خواهند هم شخصیت داشته باشند و هم ابدی باشند .
به هرحال به نظر می رسد انسان در ورای شخصیت خود همچنان می تواند خودآگاه باشد اما نه آن خودی آن خودی اجتماعی است و نه آن آگاهی همان آگاهی اجتماعی و با اینوصف شخصیت همواره به دنبالش است اما او در شخصیت نمی زید بلکه با شخصیت زندگی می کند .
دوآلیسم در فلسفه ی دکارت مطرح بوده و و بعدها در فلسفه ی کانت به نوعی ادامه پیدا کرد با طرح مساله ی سوژه ی استعلایی و شی فی نفسه اما در ایده آیسم مطلق هگل این موضع دوبنی به نقد کشیده شده و به وحدت گرایی و یکتایی سوژه با ابژه رسید. فلسفه مدرن به توافقی دست یافت که یکتایی سوبژکتیویته با ابژکتیویته را معتقد بود و در پسامدرنیته دقیقاً شاهد جدایی و افتراق این دو بودیم . همین مساله در روانشناسی فلسفی مطرح است مخصوصاً در نظریه ی شخصیت که آیا به واقع می توان شخصیت اجتماعی را از شخصیت فردی متمایز دانست یا خیر ؟ آیا انسان در ورای شخصیتی که دارد و منیت خویش همچنان می تواند ابراز هویت کند ؟ آیا شخصیت از هویت جداست یا ایندو یکی اند ؟