از میان دلایلی که برای به وقوع پیوستن رنسانس تدریجی آورده می شود یکی از آن ها که با هنر وهنرمندان رابطه ی زیادی دارد قابل توجه است که در این جا سعی می کنیم به این بپردازیم. و آن تمایل ایتالیایی ها به برگشت قدرت آن ها بود.
روم وبیزانس پیش از قرون وسطی
مسیحیان تا 300 سال نتوانستند آشکارا قدرتی را به دست بگیرند که منجر به ساخت آثار معماری بزرگی شوند. پیش از آن که مسیحیان بتوانند به دلایلی قدرت را به دست بگیرند یا نفوذ قدرتمند خود را به نمایش بگذارند هنر دنیای روم هنری بود که با استفاده از دستاوردهای غنی تمدن یونانی در پی به کار بردن اهداف خود بود. پیکره های پادشاهانی که روح سروری و سرپرستی ملت عظیمی را در خود نهفته داشتند از عناصر مهم هنر روم است که با توجه به نتایجی که یونانیان به آن رسیده بودند ساخته می شد و در عین حال عناصر متفاوتی داشت که ویژگی رومی بودن آن ها را نشان می داد و عنصر مهم رومی این پیکره ها همین استفاده در خدمت نشان دادن قدرت وسرپرستی امپراتوری شایسته بود. در معماری نیز رومی ها با استفاده از عناصر یونانی نگرش خودشان را پیاده کردند. قدرت و عظمت امپراتوری آن ها نمی توانست در بناهای کوچک نمایش داده شود ، آن ها نیازمند بناهای عظیمی بودند که با استفاده از مهندسی عظیم خود و عنصر غالبی که استفاده می کردند یعنی قوس به آن رسیدند. کولوسئوم(70-82 م) و پانتئون(118-125 م) نمونه های آنند که به بازیلیکای کنستانتین(310-320 م) ختم می شوند. کنستانتین در سال 325 م پادشاهی مسیحی شده بود که راه را برای گسترش ونفوذ وقدرت مسیحیت آماده می کرد ونمایانگر ظهور دنیای تازه ای از تجارب انسانی در قالب معماری وهنر بود. پس از آنکه کنستانتین پایتخت را به قسطنطنیه منتقل می کند مسائلی در میان روم شرقی و غربی پیش می آید که به جدایی قابل توجهی میان روم غربی وشرقی می انجامد.
قرون وسطی
وقتی اقوام بیگانه ای از شمال به اروپا وارد شدند که عموما آن ها را بربر می خوانند سال هایی را رقم زدند که به نام قرون وسطی در پیش مردم شهرت یافت. این اقوام واندال ها ،وایکینگ ها، گوت ها و...بودند که برای زندگی به این قسمت مهاجرت کردند اما توانستند به دلیل شرایطی که آن ها داشتند و شرایط امپراتوری قدرت این امپراتوری را کم کنند و به کمک اعتقاداتی که کسب کرده بودند فضایی یکسر متفاوت بیافرینند. کلیساهای عظیم رمانسک وگوتیک شاهکارهای هنر آن ها بود که از دید تاریخ هنر فراموش نشدنی اند و آن قدر در تاریخ معماری غنی و باارزشند که عدم وجود آن ها غیر قابل تصور است.تصویر پردازی در خدمت روایت بود و به عناصر بصری چون فضا، چون صرف روایت کافی بود، اهمیت چندانی داده نمی شد.
آغاز رنسانس
اگرچه اقوام مهاجر هنر بسیار ارزشمندی را در قاره ی اروپا پدید آوردند اما به عقیده ی ارنست گامبریچ( تاریخ نویس هنر) ایتالیایی ها گوت ها را عاملان نابودی تمدن خود می دانستند. وبه این دلیل می توان انتظار داشت که از آنجا که دل خوشی از گوت ها نداشتند دنباله روی چندانی از دستاوردهای آن ها نیز نداشته باشند چرا که آن ها را دشمنان خود تلقی می کردند. و این احساس ایتالیایی ها دلیل خوبی بود به این که دستاوردهای یکسره جدا از آن ها بیاورند که ریشه در تمدن اصیل آن ها داشت و به برگشت قدرت خود امیدوار بمانند. یکی از کسانی که آغازگر این تغییر در نحوه ی نگاه هنرمندان بود هنرمند ایتالیایی جوتو دی بوندونه(1267-1337) نام داشت. جوتو تصور فضا وژرفانمایی را وارد نقاشی خود کرد، به جای آن که یکسره از الگو های سبک یافته ی نقاشی روایتی قرون وسطی پیروی کند ،چیزی راکه تصور می کرد در روایتی که می خواست به تصویر درآورد اتفاق می افتاد به تصویر در آورد. جوتو یکی از عاملانی بود که ایتالیایی ها را به برگشت به قدرت امیدوار می کرد. جوتو شهرت زیادی را به دست آورد ودر پی آن قدرت این هنرمند بود که آرزوی حامیان برای کار کردن با او از آن نشات می گرفت یا می توانست این گونه باشد. پس از آن هنرمندان ایتالیایی سعی می کردند که به قدرتی بالا و نفوذی عظیم برسند واین چیزی بود که می توانستند با خلق آثاری عظیم به وجود بیاورند هنرمند می خواست آن چیزی را که می خواست به تصویر درآورد بیش از آن که پیش از او بود.
رنسانس
در پی این قدرت هنرمندان بود که پاپ یولیوس دستور ساخت دوباره ی کلیسای سن پیتر را داد و طراحی آن را به دست برامانته (1444-1514)،معمار نامدار، گذاشت . در کنار موقعیت تازه ای که هنرمندان کسب کرده بودند ،برامانته نیز می خواست کاری انجام دهد که کمترین محدودیت را برایش داشت. در واقع آنچه خودش می خواست را طراحی کند و نتیجه ی این تمایل طراحی عظیم کلیسایی بود که بسیار هزینه بر می داشت و به سختی می توانست به نتیجه بنشیند ، پاپ یولیوس که دارایی کافی برای انجام این کار را نداشت دست به خرید و فروش گناهان زد که این کار نیز یکی از دلایلی بود که باعث اعتراضات دینی وبه وجود آمدن فرقه ی پروتستان شد. از طرف دیگر تقریبا صد سال پیش از تولد برامانته فیلیپو برونلسکی(1377-1446) از دنیا رفته بود که یکی از بزرگترین کشف های عالم هنر را به او نسبت می دهند که پرسپکتیو است به عقیده ای او پرسپکتیو را به مازاتچو(1401-1428) نشان داد و مازاتچو آن را در تابلوی معروفش به تصویر کشید.
کار برامانته که به نوعی می توان گفت منجر به تفرقه ی دینی شد و کشف برونلسکی باعث شدند که فضایی اجتماع وهنر اروپا را دربربگیرد که سرشار از شک وتردید بود. اگرچه پیش از آن در دوران یونان ژرفانمایی انجام می گرفت ولی این اولین باری بود که پرسپکتیو ریاضی نشان داده می شد ونمایانگر این بود که هنرمندان به این رسیده بودند که دنیا دقیقا چگونه بر ما ظاهر می شود. این کشف منجر به این می شدکه ما دنیا را در واقع به نحوی متفاوت از آن چیزی که هست می بینیم که این موضوع تا هنر مدرن ریشه دوانده وبحث واقعیت در هنر را می توان بر مبنای آن پیش کشید. اما همین که از طرفی جامعه به خاطر آرای متفاوت دینی به خصوص کاتولیک وپروتستان به شک افتاده بود که کدام یک از این تفاسیر می تواند درست باشد؟ از طرف دیگر هنرمند به این نتیجه رسیده بود که اصلا دنیا آن طور نیست که ما می بینیم اگرچه هنرمند آن گونه که ما می بینیم را تصویر کرد.
نتایج در فلسفه
اگرچه توجه فیلسوفان یونانی به بحث انسان تقریبا همزمان با توجه هنرمندان یونانی به انسان وپیکره ی آن بود و اگرچه در هنر مدرنیسم به ویژه مدرنیسم در معماری همنشینی آرای ویتگنشتاین با معماری مدرن را می بینیم که در یک زمان اتفاق افتادند. اما دور از ذهن نیست که بگوییم آن چه هنرمندان دوره ی رنسانس به آن پرداختند مدت ها بعد در فلسفه روی کار آمد. وزمانی هم که در فلسفه جریان یافت نه در ایتالیا بلکه در فرانسه بود. شکی که نتیجه ی اوضاع رنسانس بود خود نتیجه ای به بار آورد که قسمت عظیمی از فلسفه را تحت تاثیر قرار داد و آن آرای رنه دکارت(1596-1650) فیلسوف بلندپایه ی فرانسوی بود.
دکارت در میان این شک به این فکر می کرد که آیا واقعا چیزی وجود دارد که من بتوانم به یقین در مورد آن صحبت کنم. دکارت سعی کرد با استفاده از روشی که بسیار قوی باشد شک را از میان بردارد یا در مورد آن فکر کند. او از روش تحیل (تجزیه تاجایی که به قضایای بسیط برسد) و ترکیب(استفاده از آن قضایای بسیط و استنتاج بر اساس آن) استفاده کرد وسعی کرد فلسفه اش را بر بنیانی که چون سنگ سخت باشد بگذارد. می خواست روشی را پیدا کند که پس از آن هرکسی با استفاده از آن بتواند به همان نتایج برسد. جدای از اینکه چقدر در کارش موفق بود پایه گذار فلسفه ای بود که راه را برای توضیح سیر اندیشه ی اسپینوزا ،لایب نیتس و..موافقان ومخالفان خودش هموار کرد. و آغاز راه خردگرایانی بود که پس از آن در هنر رخ داد.
برای آنکه توضیحی نیز در مورد شک روشی دکارت داده شود به صورت خلاصه کافی است بگوییم که دکارت می خواست اگر چیزی قابل شک باشد به آن شک کندو طی سه مرحله از شک خود ما را به این جا می کشاند که به همه چیز می توان شک کرد جز فرایند شک کردن. دکارت پس از آنکه از این فرآیند شک کردن به این می رسد که در مورد محتویات خودآگاهی نمی توان شک کرد جمله ی من شک می کنم یا من فکر می کنم پس هستم را بیان می دارد. از این جا فقط من اندیشنده ای وجود دارد. اما خود این جمله چه چیزی در خود نهفته دارد که من می توانم به آن یقین پیدا کنم ؟ دکارت از دو اصطلاح واضح ومتمایز در این باره استفاده می کند که این جمله دارای آن است و در نتیجه به این جا می رسد که هر چیزی که واضح ومتمایز باشد می توان به آن یقین پیدا کرد. دکارت می گوید که : " من آن چیزی را واضح می نامم که برای ذهن دقیق حاضر وظاهر باشد،درست همان طورکه ما حکم می کنیم که اشیا را وقتی به وضوح می بینیم که آن ها ،باحضور دربرابر چشم نگرنده،با قدرت کافی در آن تاثیر می کنند. ولی متمایز آن چیزی است که آن چنان دقیق ومتفاوت با همه ی اشیای دیگراست که در درون خود چیزی جز آنچه واضح است ندارد"(کاپلستون،تاریخ فلسفه ج4 ص127). اما برای این که تمام تصورات واضح ومتمایز را واجد یقین کند. مجبور به تصور خدای خیرخواهی می شود که این تصورات را با واقعیت منطبق می کند وچون خیرخواه است نمی تواند قصد فریب ما را داشته باشد.
تا همین اندازه کافی است که بدانیم تحت تاثیر شک ،دکارت بنیان فلسفه ی خود را ریخته است و این شک ریشه در شرایط اجتماعی رنسانس داشت که هم از هنر تاثیر پذیرفت و هم هنر آن را تا اندازه ای بازتاب داد.
لبخند مونالیزا اثری بزرگ در برابر یقین
لبخند مونالیزا اثر بسیار مهمی در تاریخ هنر به شمار می آید چرا که واجد ویژگی هایی است که پیش از آن هیچ تابلویی نداشت وشناخت وتجربه ای متفاوت از تابلوهای هنری دیگری را به ما ارزانی می دارد که بسیار مهم است. لئوناردو داوینچی این اثر را حدود سال 1502 میلادی آفرید. اگر برای پاسخ به این سوال که واقعیت چیست و ما چگونه به واقعیت می توانیم برسیم ؟ به لبخند مونالیزای داوینچی بپردازیم نتایج عظیم وبا ارزشی به دست می آوریم. شک وابهام همه ی تابلو را پوشانده است چرا که داوینچی نمی خواست ما را مطمئن کند واین چیزی بود که فکر می کرد در این صورت به واقعیت نزدیک تر است. اگر مونالیزا رک وپوست کنده همه چیز را می گفت دیگر چون یک پیکره ی خشک و غیر زنده می نمود که احساسی ساده را بیان می داشت اما داوینچی با سایه روشن زدن اطراف لب ها وچشم های مونالیزا احساسات او را برای ما پوشیده نگه داشت و فقط نشانه هایی در تصویر گذاشت که ما بتوانیم بر اساس آن تصمیم بگیریم. ناهماهنگی افق چپ وراست که گامبریچ به آن اشاره کرده، معلوم نبودن احساس واقعی او که به وسیله ی سایه روشن های گفته شده به دست آورده شده، تصویر اسرار آمیز پشت سرش که شباهت چندانی به دنیا ی دیداری ما ندارد خبر از این می دهد که اگر می خواهی به زندگی نگاه کنی آن طور که زنده بنماید بهترین راه ابهامی است که در این تابلو گذاشته شده است. شما هیچ وقت نمی توانید به یقین بگویید که مونالیزا چه احساسی دارد چرا که اگر می توانستید بگویید دیگر زنده نمی نمود، مثل تابلوهایی که پیش از او کشیده شده بود. بگذارید این طور نتیجه گیری کنیم که آنچه زندگی را به ما می نمایاند همین شک و ابهامی است که در تابلو قرار دارد و اگر دنبال یقین می گردید باید از نمایش زندگی واقعی فاصله بگیرید.
تصویرها:
1- پانتئون ح130 م
2- جوتو دی بوندونه،سوگواری بر پیکر مسیح،ح1305 م
3- کارادوسو،مدال یادبود آغاز ساختمان کلیسای جدید سن پیر،که طرح برامانته را برای گنبد عظیم آن نشان می دهد،1506 م (از گامبریچ،تاریخ هنر ص 279)
4-دکارت
5-لئوناردو داوینچی، مونالیزا،حدود 1502 م