کتاب خویشتن از هم گسیخته توسط روانپزشک اگزیستانسیالیست انگلیسی لینگ نوشته شده است. این کتاب سعی دارد با بررسی روانشناسی اگزیستانسیالیستی از منظر فلسفی و تجربی و نشان دادن نقاط قوت آن، ضعف ها و کاستی های روانپزشکی های DSM IV را نشان دهد. روش به کارگرفته شده در این کتاب پدیدارشناسانه است. این کتاب توسط دکتر خسرو باقری ترجمه شده است و انتشارات رشد آن را در 340 صفحه به چاپ رسانده است.
از آنجایی که ترجمه کتاب به زبان فارسی بسیار خوب و قابل توجه است، مطابقت متن اصلی و ترجمه کمک زیادی به آشنایی با زبان تخصصی می کند.
فصل اول: مبانی وجودی- پدیدارشناختی برای علوم انسانی
اصطلاح اسکیزوئید، به فردی ناظر است که تمامیت تجربه او به دو طریق اساسی انشقاق یافته است: در طریق نخست، نوعی بیگانگی در ارتباط او با جهان خویش و در طریق دوم، نوعی گسستگی در پیوند او با خویشتن وجود دارد. در این کتاب سعی بر آن است که توصیفی وجودی- پدیدارشناختی در مورد اشخاص اسکیزوئید و اسکیزوفرنیک به دست داده شود. پدیدارشناسی وجودی، در پی آن است که ماهیت تجربه شخص را در مورد خود و جهان خویش مشخص سازد. در این نگرش سعی بر آن است که تمامی تجربیات خاص او -و نه موارد خاصی از تجربه وی،- در زمینه هستی تام و تمام وی در جهان خویش قرار داده شود. گزارش های مطرح شده از افراد مورد مطالعه، اشاره به مسائلی دارد که این افراد آنها را پشت سر گذاشته اند و اثبات این معنی است که مسائل مزبور، توسط روشهای موجود در روان پزشکی و آسیب شناسی روانی، قابل درک نیست و این امر مستلزم به کارگرفتن روش وجودی- پدیدارشناختی برای تشریح معنی دار روابط آنهاست. در این نوشته تا جایی که ممکن بوده است مستقیما به خود بیماران پرداخته شده است و بحث از موضوع های تاریخی، نظری و عملی را که به ویژه توسط روان پزشکی و روان کاوی مطرح شده، به کمترین میزان مورد توجه قرار داده ایم. یک دشواری اساسی در راه این بررسی، واژه های به کارگرفته شده در، روان پزشکی رایج است. واژه های روان پزشکی و روان کاوی، برای نشان دادن آنچه فرد «واقعا در نظر دارد»، ناتوان است. ایراد بسیار جدی به واژگان فنی رایج این است که آنها انسان را از نظر لفظی، به نحوی دچار انشقاق می سازند. واژگان فنی رایج، یا انسان را جدا از دیگران و جهان مورد توجه قرار می دهند و یا به جنبه هایی از این موجود جداافتاده که به نحو کاذب تجسم یافته، اشاره دارند. این گونه کلمات عبارتند از: ذهن و بدن، روان و تن، روانی و جسمی، شخصیت، خود و ارگانیزم. که در فصل بعد با استفاده از روش پدیدارشناختی، راه حلی برای این مسئله به دست خواهیم داد.
ارتباط با بیمار به منزله شخص یا شیء: در پدیدارشناسی وجودی، وجود مورد مطالعه ممکن است وجود خود فرد یا و جود دیگری باشد. در مواردی که فرد دیگر، یک بیمار است، پدیدارشناسی وجودی کوششی خواهد بود برای بازسازی هستی او به طریقی که خویشتن واقعی خود را در جهان خویش بازیابد. هر جنبه ای از هستی بیمار، به طریقی با هر یک از جنبه های دیگر در ارتباط است، هر چند ممکن است شیوه ای که این جنبه ها طبق آن مفصل بندی شده اند، به هیچ نحو روشن نباشد. این وظیفه پدیدارشناسی وجودی است که «جهان» فرد دیگر و طریقه بودن او در آن را مفصل بندی کند.
فصل دوم: مبانی وجودی- پدیدارشناختی برای فهم روان پریشی
از جمله ویژگی های اصطلاحات معمول در روان پزشکی این است که روان پریشی را به مثابه نوعی «درماندگی» در سازگاری اجتماعی یا زیستی یا نوع خاصی از «کژ»سازگاری ریشه ای یا «فقدان» ارتباط با واقعیت یا «فقدان» بصیرت معرفی می کند. چنانچه «وندنبرگ» اظهار نموده، اینگونه اصطلاحات روان پزشکی، حقیقتا یک «فرهنگ رسواسازی» است. البته نگارنده به تمام مفاهیم این «فرهنگ رسواسازی» اعتراض نمی کند اما قائل به این است که وقتی کسی را روان پریش می نامیم، باید به داوری هایی که در ضمن این نامگذاری صورت داده ایم، کاملا تصریح داشته باشیم. مشکلی که برای من (لینگ) به عنوان روان پزشک پیش می آید این است که، به جز در مورد اسکیزوفرنی مزمن، در کشف واقعی «علایم و نشانه های مرضی» روان پریشی در افرادی که خود با آنها مصاحبه میکنم، با مشکلی رو به رو هستم و آن اینکه غالبا می اندیشم که برخی کمبودها در خود من نیز وجود دارد. نکته ای که باید به آن توجه کرد این است که هر گونه تعبیری که ما از رفتار بیمار می کنیم، بستگی دارد به رابطه ای که با بیمار برقرار کرده ایم. این رویکرد که بیماران روانی، به معنای پزشکی کلمه، ناخوش شدهاند و باید با مشاهده علایم ناخوشی، به تشخیص بیماری آنها پرداخت، برای بسیاری از روان پزشکان، بدیهی فرض می شود، هر چند که نسبت به نظریه ها، دیدگاهها و روش های مخالف با آن، به تملق گویی میپردازند. مشکل از آن جا آغاز می شود که به ماهیت احساسات شخصی بیمار درباره خودش علاقه ای نشان ندهیم. اما ساختار وجودی- پدیدارشناختی، به ما کمک میکند که درباره طریقه ای که دیگران، طبق آن احساس و عمل می کنند، استنباط و فهم داشته باشیم.
تفسیر (و تعبیر) به منزله تابعی از ارتباط با بیمار: آن روان پزشک بالینی که در آرزوی هر چه بیشتر «علمی» و «عینی» نمودن کار خویش به سر می برد، احتمالا خود را به رفتارهایی از بیمار محدود خواهد کرد که به طور عینی، قابل مشاهده باشد. ساده ترین پاسخ به این تصور، آن است که چنین امری غیر ممکن است. ما به محض ارتباط با بیمار، وی را به طریقی خاص، مورد ملاحظه قرار می دهیم، ساختار یا تفسیر و تعبیر خود را بر رفتار «او» بنا می کنیم و پس از این مرحله است که نوع کمک ما به او معین می شود. اما در مواردی که ما به سبب فقدان عمل متقابل از طرف بیمار، مات و گیج ایستاده ایم و نمی توانیم کاری انجام دهیم، چه؟ چگونه باید اینگونه بیماران را رمزگشایی کنیم؟ وظیفه اساسی یک چیز است: تفسیر. روان درمانگر مانند یک مفسر، باید آن قدر انعطاف داشته باشد که بتواند خود را با نگرشی دیگر (نگاه بیمار) نسبت به دنیا تطبیق دهد که برای او عجیب و حتی بیگانه جلوه می کند. روان درمانگر در این کار بر امکانات روان پریشی موجود در خویش تکیه می کند، بدون آنکه از عاقل بودن خود چشم پوشی کند. تنها در چنین حالتی است که او به فهم «موقعیت وجودی» بیمار نایل می شود. آنچه اهمیت دارد و نه کافی، این است که توانایی آگاه شدن بر این امر را داشته باشیم که بیمار، چگونه خویشتن و جهان را که شامل خود او نیز هست، تجربه می کند. در واقع هیچ کس اسکیزوفرنی ندارند به آن معنا که می گوییم فلانی زکام دارد، بلکه او یک اسکیزوفرنیک است. باید چنین فردی را بی آنکه تخریب کنیم، مورد شناسایی قرار دهیم.
فصل سوم: ناامنی وجودی (وجود شناختی)
انسان ممکن است از حضور خویش در جهان، به منزله شخصی واقعی، زنده، تام و تمام و از حیث زمانی، چون موجودی پیوسته و مستمر، آگاه شود. بدین لحاظ است که انسان می تواند در جهان زندگی کند و با دیگران در ارتباط باشد: جهان و دیگرانی که توسط او، به طور مشابه، واقعی، زنده و تام و تمام و مستمر به تجربه در می آیند. چنین شخصی که از حیث وجودی، امنیتی اساسی در خویش می یابد، با اتکا به آگاهی استواری که از واقعیت و هویت خویش و دیگران دارد، قادر است با تمامی مخاطرات زندگی، اعم از اجتماعی، اخلاقی، معنوی و زیستی مواجه شود. اما افرادی نیز هستند که در آنها فقدان جزئی و یا کامل چنین اعتمادهایی محسوس است که این خود، از وضعیت وجودی نشأت گرفته که می توان آن را «ناامنی وجودی اولیه» نامید. این تضاد را به وضوح می توان در مقایسه ای که لیونل تریلینگ میان جهان شکسپیر و کافکا انجام داده است، دریافت. این مفهوم را می توان به اینگونه بیشتر توضیح داد: تولد زیستی یک طفل امر معینی است که به موجب آن، بدن طفل به جهان عرضه می شود. از نظر «ما» این طفل، یک نوزاد، یک موجودیت زیستی تازه است. که به شیوه خاص خود زندگی می کند و موجودیتی واقعی و زنده است. اما دیدگاه خود طفل چیست؟ کودک به موجب این زایش، خود را موجودی واقعی و زنده احساس می کند. امامحتمل است که وضع، بدین قرار نباشد. فرد ممکن است در شرایط عادی زندگی، خود را بیشتر غیر واقعی احساس کند تا واقعی و به مفهوم دقیق کلمه، خود را بشتر مرده احساس کند تا زنده، و چنان مخاطره آمیز، از بقیه جهان جدا افتاده باشد که هویت و استقلال او مورد تردید قرار گیرد. فردی که خویشتن را بدین نحو تجربه می کند، ناگزیر، نه می تواند در جهان، احساس «امنیت» کند و نه در «خویش». اگر فرد به این امنیت اصلی و اولی دست نیابد، شرایط معمولی زندگی روزمره، برای او تهدیدی مستمر و مهلک در بر خواهد داشت. تنها با درک این نکته می توان چگونگی رشد و توسعه روان پریشها را فهم نمود. بیماران در صورت گرفتار شدن به ناامنی وجودی، گریبانگیر سه نوع اضظراب خواهند شد که عبارتند از: 1- غرقه شدن: در این گونه بیماران، هرگونه ارتباط با دیگران، هر چند بی اهمیت یا آشکارا «بی صدمه» باشد، او را تهدید به غرقه شدن و پایمال شدن می کند. در حالت غرقه شدن، فرد از برقراری ارتباط با هرکس یا هر چیز و حتی با خود وحشت دارد و آنچه موجب این وحشت می شود، عدم اعتماد او نسبت به ثبات استقلال خویش است و او در هر گونه ارتباطی، نگران آن است که مبادا استقلال و هویت خویش را از دست بدهد. تدبیر اساسی برای محافظت از هویت خویش در برابر فشاری که در اثر ترس از غرقه شدن، به وجود می آید، انزوا طلبی است. 2- انفجار درونی: بر این اساس، هر گونه ارتباط با واقعیت، فی نفسه به صورت تهدیدی وحشتناک به تجربه در می آید، زیرا واقعیت به گونه ای که در این موقعیت به تجربه در می آید، ضرورتا موجب انفجار درونی فرد می شود و بنابراین، ارتباط با دیگران، در اینجا نیز همان گونه که در حالت غرقه شدن بیان شد، «فی النفسه» تهدیدی است نسبت به هرگونه هویتی که او بتواند برای خود تصور کند، و واقعیت تهدید آمیز، خواه به صورت غرقه شدن یا انفجار درونی جلوه کند، عاملی آزاردهنده خواهد بود. 3- تحجر شخصیت و شخصیت زدایی: اصطلاح «تحجر» را به چند معنی می توان به کار برد: 1- شکل خاصی از وحشت که فرد توسط آن متحجر می شود، یعنی به سنگ بدل می گردد. 2- وحشت از این وقایع: امکان بازگشت یا مبدل شدن از صورت فردی زنده به شئی بی جان، به سنگ، آدمک، ماشین و.. 3- عمل جادویی که توسط آن، فرد می کوشد با «متحجر کردن» دیگران، آنها را به سنگ تبدیل کند و با الحاق آنها به چیزهای دیگر، استقلال آنها را بی اثر کرده است، احساساتش را نادیده بگیرد و زندگی آنها را محو گرداند. شخصیت زدایی، فنی است که فرد به هنگام واماندگی یا آشوبناکی، آن را برای مواجهه با دیگران مورد استفاده قرار می دهد. فرد، دیگر به خود اجازه نمی دهد که پاسخگوی احساسات خویش باشد و ممکن است خود را آماده آن کند که خود را به گونه ای در نظر بگیرد و با خود به نحوی مواجه شود که گویی عاری از هر گونه احساس است. افرادی که دارای چنین وضعیتی هستند، مایلند، هم خود را کم و بیش، فاقد شخصیت احساس کنند و هم به شخصیت زدایی دیگران بپردازند.
فصل چهار: خویشتن با جسم و خویشتن بی جسم
در این فصل بر آن خواهیم بود که به این سوأل پاسخ دهیم که اگر شخصی دچار ناامنی وجودی شود، چه نوع ارتباطی با خویشتن برقرار خواهد ساخت؟
خویشتن با جسم و خویشتن بی جسم: هر کس، حتی شخصی که قویا خود را بی جسم می داند، خود را به نحو انفکاک ناپذیری، وابسته به بدن خویش تجربه می کند. بیشتر مردم احساس می کنند از همان لحظه ای که بدنشان تکوین یافته، موجود شده اند و هنگامی که بدنشان دچار مرگ شود، خود نیز پایان می گیرند. می توان گفت که چنین شخصی، خویشتن را به عنوان موجودی با جسم به تجربه در میآورد. اما افرادی وجود دارند که در طول زندگی، خود را مستغرق در بدن خویش نمی یابند، بلکه می توان گفت که همواره خود را به نحوی جدا از بدن خویش احساس می کنند. درباره چنین شخصی می توان گفت که «او» هرگز واجد شکل جسمانی نبوده و ممکن است راجع به خود، به منزله فردی کم و بیش «بی جسم» سخن بگوید. در این جا ما با «تفاوتی اساسی د رموقعیت خویشتن در زندگی» روبرو هستیم. حتی اگر یکی از دو حالت با جسم بودن و بی جسم بودن، به طور کامل وجود داشته باشند، ما دو طریقه مختلف از انسان بودن خواهیم داشت. بیشتر مردم ممکن است مورد قبلی را به منزله وضعیتی عادی و سالم و مورد دوم را غیرعادی و ناسالم در نظر بگیرند. این گونه ارزشیابی از نظر مطالعه حاضر، کاملا نامربوط است. شخص با جسم، احساس می کند که گوشت و خون و استخوان است و از جهت زنده و واقعی است. او خود را به منزله موجودی تجربه خواهد کرد که در معرض خطرهایی قرار دارد که بدن وی را تهدید می کنند. خطر حمله، قطع عضو، بیماری، زوال و مرگ. خویشتن بی جسم: فرد در این وضعیت خویشتن خویش را کم و بیش به صورت جدا و منفصل از بدن خویش تجربه می کند. «بدن، بیشتر به منزله شیئی در میان سایر اشیاء موجود در جهان، احساس می شود تا به منزله مرکز هستی خاص فرد». اینگونه جدایی خویشتن از بدن، مانع از آن می شود که خویشتن بی جسم، در هر یک از جنبه های حیات، شرکت مستقیم داشته باشد و این امر به نحو گسترده ای توسط و دخالت ادراکات، احساسات و حرکات بدن میسّر میشود. خویشتن بی جسم؛ همچون مراقبتی است که تمام اعمال بدن را زیر نظر دارد ولی در هیچ چیز به نحو مستقیم مداخله نمی کند. خویشتن بی جسم به موجودی بیش آگاه بدل می شود که می کوشد تصورات خویش را متحصّل کند. این خویشتن به برقراری نوعی ارتباط با خود و بدن می پردازد که می تواند بسیار پیچیده باشد.
فصل پنجم: خویشتن درونی در شرایط اسکیزوئیدی
در شرایط اسکیزوئیدی، بریدگی پایداری میان خویشتن و بدن وجود دارد. فرد آنچه را به منزله خویشتن حقیقی خویش در نظر میگیرد، کم و بیش به صورت جدا شده از جسم به تجربه در می آورد و تجربه و اعمال بدنی را به نوبه خود، همچون بخشی از نظام خویشتن کاذب، احساس می کند. در افراد عادی، حالات موقت انفصال خویشتن از بدن، بروز می کند. به طور مثال، زندانی که در بازداشتگاه زندانیان سیاسی یا اسرای جنگی به سر می برد، «می کوشد» به چنین احساسی دست یابد، زیرا هیچ امکانی برای خارج شدن از بازداشتگاه وجود ندارد. بیگانگی موقتی خویشتن از بدن، ممکن است در رؤیاها اظهار شود. اما در بیمارانی که در اینجا مورد بحث ما هستند، این انفصال، صرفا عکس العملی موقت نسبت به موقعیت خاصی از خطری بزرگ نیست که با رفع آن، قابل بازگشت باشد؛ به عکس، آن یک جهت گیری اساسی نسبت به زندگی است و اگر کسی برای پی جویی این امر در زندگی بیماران، به عقب برگردد، معمولا در می یابد که آنها در واقع از ماههای اولیه نوزادی، با این انشقاق، همراه بوده اند. شخص پارانوئید، «احساس می کند» که توسط خود واقعیت، مورد اذیت قرار می گیرد. جهان همان طور که هست و مردم همان طور که هستند، خطر محسوب می شوند. خویشتن، به واسطه بی جسم بودن، در جسجوی آن است که به ورای جهان برود و به این ترتیب امنیت بیابد. اما در این مسیر، خویشتن مستعد بسط این احساس در خود است که خارج از هرگونه تجربه و فعالیت قرار دارد و بنابراین به صورت فضایی خالی در می آید. همه چیز در آنجا در خارج قرار دارد و در اینجا در درون فرد هیچ چیز نیست. به علاوه بیم پایدار فرد از همه آنچه در بیرون است و بیم غرقه شدن در آنها به واسطه نیاز به نگهداری جهان در خلیجی کوچک تشدید می شود و شاید هم تسکین می یابد. خویشتن، در عین حال ممکن است بیش از هر چیز، آرزوی مشارکت در جهان را داشته باشد. بنابراین او بزرگترین اشتیاق خود را بزرگترین ضعف خود احساس می کند و تسلیم شدن به این ضعف را بزرگترین هراس خود می داند، زیرا می ترسد که در جریان مشارکت، فضای خالی او محو گردد و او غرقه شود یا هویت خود را به نحو دیگری از دست بدهد. این جدایی خویشتن، بدان معنی است که خویشتن، هرگز مستقیما در بیانات و اعمال فرد، آشکار نمی شود و هیچ چیز را به نحو ارتجالی (خودانگیخته) یا فوری به تجربه در نمی آورد. هر فردی ممکن است گاه، تا حدی حالاتی چون پوچی، بی معنایی و بی هدفی پیدا کند، اما در افراد اسکیزوئید، این حالات، به نحو ویژه ای پایدار است. این حالات از آنجا نشأت می یابد که دریچه های ادراک و یا دروازه های عمل تحت فرمان خویشتن نیستند، بلکه توسط خویشتنی کاذب، اداره می شوند و به انجام می رسند. غیر واقعی بودن ادراکها و کاذب و بی معنی بودن همه فعالیتها، نتیجه قطعی ادراک و فعالیتی است که تحت فرمان خویشتن کاذب قرار دارد؛ یعنی نظامی که بعضا از خویشتن «حقیقی»، منفصل شده است و بنابراین مانع شرکت مستقیم فرد برای برقراری روابط با دیگران و جهان می شود. در نتیجه فرد در هستی خاص خویش، نوعی ثنویت کاذب را به تجربه در می آورد. فرد به جای آنکه با فردیتی کامل با جهان برخورد کند، بخشی از هستی خاص خویش و نیز تعلق فوری خود به اشیا و اشخاص را مورد انکار قرار می دهد. بنابراین، خویشتن از داشتن ارتباط مستقیم با اشیاء و اشخاص واقعی، بازداشته شده است. به جای ارتباط من – تو، نوعی تعامل، شبیه ارتباط آن- آن وجود دارد. این تعامل فرایندی مرده است. خویشتن درونی در جستجوی آن است که توسط مزیتهای (ظاهرا) حیران کننده معینی به زندگی ادامه دهد. در اینجا هستی فرد به یک خویشتن «حقیقی» و یک خویشتن «کاذب» تقسیم شده و خویشتن حقیقی و کاذب، واقعی بودن خود را گم می کنند، اما علاوه بر این، هر یک از آنها به نوبه خود، به نظام های زیر ساز در درون خود، شکسته می شوند. به عنوان مثال فردی که از این امر شکایت داشت که هرگز نتوانسته بود با همسر خویش آمیزش داشته باشد و فقط با تصور خود از همسرش، چنین ارتباطی داشته است. البته بدن او روابط مادی با بدن همسرش داشت، اما با این حال، خویشتن روانی او فقط می توانست به اعمال بدنی خودش بنگرد یا خود را چنین «تصور» کند که با همسرش به منزله موضوعی از تخیل خویش آمیزش دارد. خویشتن می تواند خود را به طور آنی با موضوعی مرتبط کند که بر ساختهای از تخیل یا حافظه خویش است، اما نه با شخصیتی واقعی. با نظر به تحلیل هگل، می توان دریافت که فرد اسکیزوئید از عمل متنفر است. عمل «ساده، معین و کلی است...» ولی خویشتن او می خواهد پیچیده، نامعین و بی همتا باشد. عمل، چیزی است که می توان درباره آن سخن گفت ولی او هرگز نباید چنان باشد که بتوان دربازه او سخن گفت. او باید همیشه غیر قابل فهم، طفره زن، و استعلایی باشد. اگر چیزی باشد که فرد اسکیزوئید، احتمالا آن را باور داشته باشد، آن همان ویرانگری خود اوست. او قادر نیست باور کند که می تواند تهی بودن خود را پر کند، بدون اینکه هر آنچه را در آنجاست به نیستی تبدیل کند.
فصل ششم: نظام خویشتن کاذب
هر کس شخصا با این مسأله درگیر است که آیا و تا چه حد «نسبت به ماهیت حقیقی خود، صادق است». فی المثل در موارد بالینی، شاهد آن هستیم که اشخاص مبتلا به هیستری و هیپومانی، طریقه خاصی برای خود نبودن دارند. «انسان بدون نقاب» به راستی بسیار، بسیار نادر است، اما «خویشتن کاذب فرد اسکیزوئید» از حیث برخی جنبه های مهم، متفاوت با نقابی است که شخص «بهنجار» دربر میکند و نیز متفاوت با نمای کاذبی است که مشخصا توسط فرد مبتلا به هیستری ابقا می شود. به طور مثال بیماری که از دید خود یک «شخص» نیست. او خود را مجاز می شمارد که در رفتارهایش برای افراد دیگر، یک «شیء» باشد. خویشتن کاذب، قائم به اجابت نسبت به التفاتها یا انتظارات دیگران است و یا نسبت به آنچه، فرد خیال می کند التفاتها یا انتظارات دیگران باشد. به طور مثال جنبه اساسی عنصر اجابت در خویشتن کاذب، در این بیان بیمار اظهار شده که «من پاسخی هستم نسبت به آنچه که دیگران می گویند من آنم». معنای این سخن آن است که عمل کردن، طبق تعاریفی که دیگران از چیستی فرد دارند، به جای آنکه تعاریف خود فرد از آنچه آرزو دارد آن باشد، ترجمانی در عمل بیابد. رفتار قابل مشاهده ای که جلوه خویشتن کاذب است، اغلب کاملا «بهنجار» است. ما کودکی نمونه، شوهری آرمانی یا فروشنده ای ماهر را می بینیم. اما به هر حال، این نمای خارجی، معمولا به نحو روز افزون، قالبی می شود و ویژگی های غریبی در این نقش قالبی آشکار می شود.