اينك
در دورترين جاي جهان ايستاده ام
كنار تو
«شاملو»
قبل از شروع بحث خواهش ميكنم اين دو آدم را مقايسه كنيد. فردي كه كامنتي گذاشته است نوشته است: "چلغوز تو كي هستي كه خودت را با فرهادپور و رشيديان و جمادي مقايسه ميكني، ماكه تو را ميشناسيم كارت اين بود توي حياط دانشكده ول بچرخي و سيگار بكشي و...".
فرد دوم كسي است كه از وقتي اين نرمافزار آمارگير را نصب كرده ام متوجه شده ام كه تقريباً هر روز از جايي به نام FEREMONT ميآيد به وبلاگم سري ميزند و مطلبي را انتخاب ميكند و ميبيند و بعد ميرود و هيچ كامنتي هم نميگذارد. جستجويي در نقشه كردم ديدم اين مكان در غربيترين نقطهي ايالات متحده است، يعني دورترين جاي جهان.
اين فرد هم مرا «ميشناسد». مرا به وبلاگي ميشناسد، يعني با چند مطلب كه شايد قابل استفاده باشند، همين و بس. آن فرد نخست نيز مرا «ميشناسد»، احتمالاً از پنجرهي يك اتاق كه نماي خوبي دارد.
سوالم اين است كه كدام يك مرا بهتر ميشناسد؟ البته سؤال اصلي اين است كه شناختنِ انسانها به چه معناست؟
فرض كنيم كه آن فردي كه از پنجره مرا به مثابهي يك ديگري «ميشناسد»، به فلسفهي ژان پل سارتر علاقهمند است، و فرض كنيم كه كل زندگياش در جستجوي معناي زندگي بوده است و رفته است مدتي ويتگنشتاينوار تير رستگاري در كرده و بعد كيرگكارد خوانده و آمده است كنار پنجرهاي از طبقهي پنجم ايستاده و در ترس و لرز براي يا/سقوط/يا/پرتاب به اعماق تاريكيها بوده است، اعماقي كه هيچ نبوده است بجز حياط دانشكدهاي كه ديگراني «جهنمي» دارند در آنجا سيگار ميكشند.
و فرض كنيم كه اين فرمونتي كسي است كه چند ساعت در روز كار ميكند بعد ميرود يك رستوران شام ميخورد ميآيد در خانه دوشي ميگيرد، ساعتي با دوستان گپ ميزند، دقايقي فكر ميكند، كمي غصه ميخورد و بعد قبل از خواب در اينترنت چرخي ميزند و به وبلاگها و سايتهايي كه «ميشناسد» سري ميزند و بعد قلم و كاغذ بر ميدارد نكاتي مينويسد و در قفسهاش آرشيو ميكند.
شناختن كدام يك از اين دو يك شناخت معتبر است؟
قبلاً دربارهي «بحران ديدن» مطلبي نوشته بودم، آنزمان ديدگاهم ناپختهتر بود. اكنون فكر ميكنم بهتر است آن را «پارادوكس ديدن» بناميم. يعني «بهطور پارادوكسكالي ديدن انسان را كور ميكند». ارسطو در رسالهي "حس و محسوسات" به خصلت عجيب حس بينايي نزديك ميشود. وي حتي بيان ميكند كه ديدن در مقولات «شناختي» ضعيفتر از «شنوايي» است. او بيان ميكند انسانهاي نابينا عموماً از انسانهاي ناشنوا باهوشترند. دليل او اين است كه مفهومها و معقولات از راه شنوايي انتقال مييابند. اما ارسطو وارد ابعاد عميق اين مقوله نميشود. من در آن مقاله [كه در اين وبلاگ هست] با نقدي بر تلويزيوني شدن ادبيات ميخواستم نشان دهم كه چرا تلوزيون نسبت به راديو از حيث پرورش عقلاني ضعيفتر است و تلوزيوني شدن ادبيات با ايماژيسم بيش از حد آن، دچار سطحيانگاريهاي ويژهاي شده است. حال در اينجا برهاني كه در آنجا آورده بودم را بيشتر باز ميكنم و بهطور كلي آن را وارد مقولهي «فاهمه» ميكنم. برهان من در آنجا اين بود كه بينايي دچار يك پارادوكس است، از يك سو حسي است در كنار ساير حواس و با همان ارزشهاي شناختي و تشخيصي و از سوي ديگر به نظر ميرسد حس تماميت بخش است. ما مثلاً ميگوييم بويِ غذا را ميشنويم، طعم آن را ميچشيم و غيره اما ميگوييم خودِ غذا را ميبينم، در عين حال ميتوانيم بگوييم كه رنگ آن را ميبينيم. اما معمولاً اين بُعد تماميتبخش نه تنها بر ساير حواس سبقت ميجويد بلكه بهطور ناموجهي وارد خودِ مقولات فاهمه نيز ميشود. استعارات بسيار زيادي كه ما از مشتقات و مترادفهاي «ديدن» ساختهايم و به جاي مفاهيم مربوط به «شناختن» بهكار ميبريم حاكي از اين امرند، مثلاً عباراتي همچون نظر، ديدگاه، منظرگاه، نگرش، مشاهده، شهود و غيره نشان ميدهند چقدر حس بينايي وارد مقولات فاهمه شده است و عموماً شناختن با ديدن مترادف شده است. اين امر خوفناكترين چيز در «نگرش طبيعي» است. ما توجيه ميكنيم كه اينها را بهطور ثانويه به كار ميبريم مثلاً همينجا من از واژهي «نگرش» استفاده كردم! اما اين توجيه درست نيست. «ديدن» بسيار بسيار ميتواند ديگر حواس و مقولات و مفاهيم فاهمه را سركوب كند. دنياي بصري دنيايي تمام كننده است. امروز ما به حدي در ابعاد ديدن فروغلطيدهايم كه نميتوانيم هستندهاي را بدون بعد بصري آن تصور كنيم. فيثاغوريان باستان معتقد بودند كه هستندگاني وجود دارند كه كاملاً اكوستيك و سمعي هستند. حال ما هركاري بكنيم نميتوانيم چنين هستندگاني را تصور كنيم. مفاهيم رياضي امروزه كاملاً با شكل بصريشان پيوند خوردهاند و رياضيات محض كه گاه از بعد بصري خارج ميشود برايمان توضيح ناپذير ميگردد. زبان در اينجا با رنگها درآمخته است. منطق متكي بر رنگ منطقي است كه در آن شناختن در حد يك تجربهي بصري فروكاهيده ميشود.
فردي كه تصوير من برايش از همهي نوشتههاي مفهوميام مهمتر و اوليهتر است با چشمهايش نابينا شده است. چشم نميگذارد بيبيند. زيرا فهم او با مقولات بينايي يكسانسازي شده است. اصطلاح متعارف «ظاهربين» در اينجا يك تحليل منطقي مييابد، و صرفاً يك بحث اخلاقي نيست. من نيز قصد تحليل اخلاقي آن فرد را ندارم. كار من فلسفه و تحليل منطقي امور است و اخلاق نه در صورت كاربردي كه در بعد محض آن موضوع فلسفه است، يعني منطقِ اخلاق محل بحث فلسفي است.
«ديدن» ابعاد پيچيدهاي از مفهوم مهم «فاصله» را مختل ميسازد. ديدن نيازمند «نزديكترين» فاصله است و فاصلهي نزديك گاه نميتواند ابعادي كه نيازمند فواصل دورترند را ببيند. هندسه، در دنياي رياضيسازي شدهي امروز بر همهي تحليلات منطقي سايه افكنده است. هندسه از اساس با ديدن در هم تافته است. در دنياي مدرن هندسهي تحليلي دكارتي كه دكارت و لايبنيتس هرگز بدان شك نكردند مبناي توجيه جهان و ديگران گرديد. برگشتپذيري هندسه به حساب، نه تنها معضل رياضيسازي را به دنبال داشت كه هوسرل آن را دريافت – زيرا نشان داد كه بعد تاريخي هندسه با اين كار از ياد رفته است و علوم مدرن با كميسازي و رياضيسازي شدن بحراني شدهاند – بلكه از ديد من اتكاي ناموجه هندسه بر حس ديدن را درك نكرد و اين امر سبب شد كه ما در يك دنياي بصري محصور شويم. تمامي مباحث امانوئل كانت در خصوص منطق به شدت با استعارات مربوط به بينايي در هم تافته است و او را در مقابل نقدهاي نيچه به شدت آسيبپذير كرده است. درك نشدن عقل محضِ كانت در قرن بيستم به اين دليل است كه كانت نه تنها بحران رياضيسازي مدرن را پشتسر نگذاشت و بعد تاريخي هندسه را درنيافت، بلكه نتوانست به زبان آلماني ياد دهد كه با «ديدن» نفلسفد. امروز ما «ديدگاهمان» همان «نقطهي ديدنمان» است، «نظرمان» همان «امر به نظر رسيده» است و «زاويهي ديدمان» همان «گوشهاي است كه از آن مينگريم». «شناخت» با «ديدن» تكميل ميشود و اين توهم دنياي مدرن است. شناخت اشياء نيز محدود به حس بصري نيست – مگر آنكه نوعيت آن بصري باشد مانند خودِ رنگ – چه برسد به شناخت «ديگران». هوسرل به سبب همين «بحران ديدن» بود كه در سطوحي از «تقويم» گير افتاد. من فكر ميكنم كه هوسرل توضيحي قانعكننده براي «تقويم «دگر اگو» ندارد، زيرا التجاي او به «جفتوجورسازي بدني»، ديدن را به گونهاي ناموجه تفوق داده است، زيرا منطق حاصل از ديدن را در اينجا تعميم داده است و اين امر به كل منطق فراروندهي او همچون كانت با وجود تمامي تفاوتهايش با او تسري مييابد. نقدهاي من بر سنت پديدارشناسي بايد در فرصت مناسبي بحث شوند. زيرا آنهايي كه مرا «ميشناسند» يعني «ديدهاند» و در من «شاخ و دم» ملاحظه نكردهاند، از قياس گرفتن خودم با محققيني همچون رشيديان و فرهادپور هراسانند، چه برسد به اينكه من كانت و هوسرل را نقد كنم و خودم را فيلسوف بنامم.
شناختني كه با ديدن گره بخورد خصلتي نااميد كننده مييابد. اكثر كساني كه با متنِ من مرا ميشناسند، چهرهاي مقبول در ذهن خود تداعي ميكنند. اما با ديدن آدم معمولي و شلختهاي كه در گفتار هم مشكل دارد و گفتارش نسبت به نوشتارش ضعيفتر است ميگويند: اين بود؟!!!
تصوير من تصور من را از آن پنجره براي آن فرد شكل داد. و همين معاني تصويري بودند كه ويتگنشتاينِ تيرِ رستگاري دركن را به سمت نوشتن «تراكتاتوس» كشاند. ويتگنشتايني كه با «دربارهي رنگها» به نحو غيرمستقيم با «پارادوكس ديدن» روبرو شد و چاره جز خطركردنِ خود-پرتابي در «فرارنگ» به همراه كيركگارد و سقوط در اعماق «متافيزيك درمان» نبود.
نقد پسامدرنتر من بر متافيزيك درمان از زاويهاي – كه با فوكو همراهتر است - همين نقد «بحران ديدن» از آن حيث است كه تصوير ميخواهد «پرستيژ» خود را با توسل به خشونت حفظ كند.
شكلگيري «انسان-نماد» و به اصطلاح «چهره» امري است كه در اينجا به شدت قابل بحث است. تصورِ تصويري، چه در شيوهي دلوزي و چه در شيوهي ويتگنشتايني در هر دو حال «ديگري» را نمادينسازي ميكند. هراس اين فرد و كسان ديگري كه دشنامهاي مشابهي دادهاند هنگامي كه من چهرهاي را نقد كردهام، ناشي از هجوم «ديگريِ نامتعين» به «ديگريِ متعين» است. امري كه «امر تميز» را به مخاطره مياندازد، و نظام مرجع و مرجوع را به هم ميريزد. تأكيد نويسندهي كامنت بر «شناختنِ من» تلاشي در جهت «متعينسازيِ من» است. مني كه «سوژهي اجتماعي» نيست. تلاش براي تبديل كردن من به امر «نشان دادني» و «قابل تسميه» در يك «تصوير» روح كلي آن كامنت است. در اينجا با انتقاديها مقداري همدلي دارم – اما متاسفانه متوجه شدهام آنها نيز مرا به «قيافه» ميشناسند! از ديد انديشمندان انتقادي «چهره» امري است بورژوايي. اما تأكيد آنان بر «مكان»، «جا»، «خانه»، «بلوار» و غيره - با تصور اشتباهي كه از نقد عقلانيت مدرن دارند - نيز دچار ابعاد بصري است، زيرا آنان با طرد مفاهيم منطقي، بديلي بجز توسل جستن به تصاوير بصري را ندارند، امر ماتريال آنان امور «ديدني» است. آنان هنوز تمايز ناموجه جانلاكي بين تصورات اوليه و ثانويه را قبول دارند و از اساس قدمي از مدرنيته دور نشدهاند. «جايگاهِ بصري» نه تنها يك جايگاه فيزيكي كه يك پايگاه اجتماعي است، پايگاهي كه با هندسهي مدرنيتهي بورژوايي گره ميخورد و در طبقهاي تعينپذير ميشود. در كجا بودنِ تصويريِ من مساوي با در چه جايگاه بودنِ من است. اينترنت، امكان «بيدركجايي» و سلب وسوسهي «اينجانماني» را فراهم ميآورد، و نياز به اسپانسر و بوروكراسي و انتظار در نوبت ندارد. بنابراين، حتي اگر موقف اينترنتي «نامرئي من» يك زبالهدان باشد – چنانكه فرمودند! – امكان بازتعريف در «كجايي» و در تيررس بودنِ شليكهاي ويتگنشتايني را سلب ميكند.
نامعروفيت و در عين حال داراي اسم مشخص بودن و تأثيرگذار بودن در لايهي مفهومي و غيربصري امري است كه خوشحالم توانسته به انجام برسانم.
حال آن فرد اسم جعلي براي خود گذاشته است تا من او را نشناسم. او احتمالاً جايگاه خود را در خطر ميبيند. زيرا همهي هستي او يك تصوير و يك اسم بر آن تصوير است. اما من او را ميشناسم. من نه تصوير و اسم او را كه موقعيت و تشخص مفهومي او را ميشناسم. من همانقدر او را ميشناسم كه آن فرمونتي مرا ميشناسد و شناخت من از او، به همان ميزاني از شناخت او از من، اصيلتر است كه شناخت مفهومي آن فرمونتي از من، از شناخت تصويري او از من، اصيلتر است.
و اين فقط به سبب اين حقيقت تزلزلناپذير است كه «هرگونه شناختي متوجه مفاهيم محض و پيشيني و اپيستميك است». نام و تصوير او هيچ شناختي را حاصل نميآورد، زيرا تصوير او و نام او همچون نام و تصوير من «دوكسايي» بيارزش است كه هيچ حقيقتي را دربرندارد. چه فرقي ميكند استاد بوده باشد يا دانشجو. مهم اين است كه من گايستي را كه او متعلق بدان است ميشناسم: روح آكادمي ايراني. اما چه كسي گايستي كه تصوير و نام و مكان بيارزشِ من بدان توسل ميجويد را ميشناسد، بجز كساني همچون آن فرمونتي.
فقط فلسفه است كه شايستهي احترام است، و علينجات غلامي در مقابل اين گايست هيچ عددي نيست. كساني چون او كه در بحران ديدن غوطهورند هرگز درك نميكنند كه اين فلسفهها هستند كه مقايسه ميشوند نه مراد و كريم.
اي دل عشاق به دام تو صيد
ما به تو مشغول و تو با عمر و زيد
سعدي
***
آنجاكه «سقراط» تمام ميشود، تنها «بيگانهاي از الئا» است كه «ميگويد».
علی نجات غلامی
منبع: پدیدارشناسی