(متن زير يك تأمل و گونهاي تفلسف از منظرگاه شخصي نگارنده است. اين نخستين باري است كه نگارنده بخشهايي از فلسفهورزيهاي خاص خودش را صريحاً در معرض ديد ميگذارد و برايش بسيار بسيار مهماند و اگرچه شعلهاي سوسوزن و كم رمق است و با دمي خاموش ميشود، اما حاصل سايش و فرسايش جسم و جان نگارنده است و پهلواني در خاموش كردن آن نيست، بلكه در فروزاندن آن با نقد مبرهن و مستدل است، بلكم رمقي به جان اين فرهنگ بيافتد كه پس از صدرا فكر كردن را از يادش برد. هيچ داعيهاي نميتواند يكبار براي هميشه قطعي باشد و ترس از نقد شدن نبايد مانع از انتشار خويش در اوراق متن باشد. چندسالي است كه تفسلف اين و آن را حكايت ميكنم و هيچ. اين بار از زبان خودم مينالم اميد است دست كم اين نوشته باعث گوشهي چشمي كيمياساز شود).
براي توضيح دقيقتر «متافيزيك بقراطي» بهتر است به مفهوم پارمنيدسي هوسرل يعني "نگرش طبيعي" باز گرديم و اصطلاح كليدي بسيار مهمي از وي را بازتفسير كنيم، يعني "گمانهاي ميرندگان". اين اصطلاح بسيار بسيار مهم است و تعمق در آن مرا به نقد مسئلهي بسيار مهمي رساند كه آن را "متافيزيك درمان" مينامم. نگرش طبيعي اصطلاحي پارمنيدسي است كه پارمنيدس و همتاي او يعني هراكليتوس آن را آنگونه كه ارتگا يِ گاست ميگويد به مثابه يك كنش انتقادي در مقابل باورهايي از پيش پذيرفته و عادتوارهاي تودهي "بسياران" كه آن را "دوكسا" ميناميدند به كار بردند. در واقع كار آنها يك "پارا-دوكسا" بود به معناي تقابل با "نگرش طبيعيِ بسياران". در شعر پارمنيدس چنين آمده است:
خدايبانو
با مهرباني
مرا خوشآمد گفت
دست راستم را در دستانش گرفت
و خطابم كرد
اين واژگان را بر زبان راند:
آه جوان! همراه با راهنمايان بيمرگ بودي و
ماديانهايي كه تو را آوردند تا به خانهي من برسي،
خوش آمدي!
چراكه هيچ تقدير غمگنانهاي نبوده است كه وادارت كند به اين راه بيايي
(كه براستي، بسيار دور از مسير آدميان، واقع است)
مگر تميس و ديكه.
پس واجب است بر تو با همهچيز بهنگام شوي؛
از يك سو
قلب تزلزلناپذيرِ نيك-مدورِ حقيقت
و از ديگر سو
گمانهاي ميرندگان
كه در آنها هيچ متقاعد شدن راستيني نيست".
در اينجا راه حقيقت از راه ميرندگان جدا ميشود و سفر در اين راه برخلاف اديسهي پيشالوگوسي داراي "تقديري غمگنانه" نيست. اينجا گسست از موقعيت تراژيك اسطورهاي كه ميل به سفر دردناك را برميانگيزاند رخ داده است؛ يعني در وضعيت ميتولوژيك كه "محسوس بودن يعني درد كشيدن" و حضور امري است كه بايد از آن عزيمت كرد و در پي غياب گام در "سفري دشخوار و تلخ در دهليزهاي خم اندر خم و پيچ اندر پيچ و در پي هيچ" نهاد. اما در وضعيت لوگوسي حضور امري دووجهي است از آن حيث كه وضعيت تثبيت شدهي عادوتوارهاي است كه ماحصل گمانهاي ميرندگان است و تلاشهاي محافظهكارانهي ايشان براي ابقاء آن شرايط موجود است بايد به چالش كشيده شود و در تضاد با آن به شيوهاي مبارزهجويانه ايستادگي كرد و پا در سفري دشخوار نهاد اما اينبار تلخ نيست، بلكه بالاترين لذت ممكن يعني لذت دانستن را داراست. تفسير متفاوت من از عبارت كليدي "گمانهاي ميرندگان" و در نتيجه تفاوت نگاه من با سنتي كه با اين اصطلاح در ارتباط بوده است بهويژه سنتي افلاطوني در اين است كه برخلاف افلاطون كه تكيهي اين عبارت را بر مفهوم "گمان" ميديد و آن را با "اپيستمه" متقابل كرد و بين تغيير و ثبات، بين ذات و نمود و غيره تمايز ايجاد كرد، من تكيه را بر مفهوم "ميرندگان" ميگذارم، يعني به نظر من براي پارمنيدس "گمانهاي ميرندگان" از آن حيث بياعتبار است كه محصول عطف به ميرندگي هستند نه محصول گمان بودن، زيرا تفسير افلاطوني با عبارت بعدي پارمنيدس ناخوانا است، آنجاكه ميگويد "هستي و آشكارگي هماناند" و يا آنجاكه ميگويد "آنچه آشكار ميشود و آنچه آشكارگي به خاطر آن هست يكي هستند". در كلِ سنت فلسفهي غرب تا قبل از هوسرل و به نحوي حتي در خود هوسرل و تا به امروز اين تمايز افلاطون بين اپيستمه و دوكسا اساس تفلسف بوده است و جبههگيريهاي مدرن و پسامدرن در بين مدافعين و مخالفين در واقع متكي بر ترجيح اپيستمه بر دوكسا يا بلعكس بوده است. اما اگر ما چرخشي اساسي را ضمن برگرداندن تكيه بر «ميرندگان» اعمال كنيم چه چيزي كشف خواهد شد؟ آنچه كشف خواهد شد بينهايت تكان دهنده و خيره كننده است و ميتواند هزارتوهاي عظيمي از تاريخ فلسفه را بگشايد. اگر دوكساي بسياران از حيث گردآمدن آن حول ميرندگي غير فلسفي باشد ما در وهلهي نخست به اين نتيجه خواهيم رسيد كه فلسفهاي كه به هر معنا حول مفهوم مرگآگاهي تأسيس ميشود يك گمان دوكسايي و بياعتبار است. مرگ در اينجا نهايت نگاه پراتيك و عملي است. انسانها در نتيجهي دغدغههاي زندگي شخصيشان به چينش نگاههايي و اتخاذ باورهايي دست ميزنند كه حلناپذيرترين آنها مسئلهي مرگ است. انسانها مرگ را به مثابهي دردي بيدرمان تلقي ميكنند و در نگرش طبيعي تلاششان اتخاذ باورهايي است كه بتوانند مواجهه با مرگ را تبيين كنند. اين امر چيزي است كه مرا به كشف آنچه متافيزيك درمان مينامم سوق داد. متافيزيك درمان چيست؟ بياييد از اولين نمود آن در تاريخ بشري آغاز كنيم، يعني اولين جايي كه يك مسئلهي اصيل را قرباني كرد: الهيات. خدا در حالت آغازينِ مواجههي انساني در تجارباش از خود و جهان، در مرز آشكارگيها به مثابه پرسش از امر قدسي آشكار ميشود، امري كه همواره خود را به مثابه ساحت سخت تاريك در حوزهي استفهام و نه فاهمه آشكار كند، يعني ديالوگي ناشي از سئوال كردني كه ميخواهد سكوت خدا را در يك منظرگاه اپيستميك بشكند. يعني به بيان آمدن امري سخت تاريك به صورتي كه اقرار به هستياش كند و نيستي را از خود نفي كند. حال متافيزيك درمان در عهد شمنيسم اين ساحت را تبديل به يك موقعيت درمانگرانه كرد. يعني آن وضعيت محض شناختي، متكي بر وضعيت ميرندگي پرسشگر شد. يعني سئوال اصيل به جاي پرسشي كه فقط ميخواهد از زبان خود خدا پاسخ به هستياش را بشنود، تبديل به اين سئوال ميشود كه آيا خدايي هست كه باعث ناميرايي من باشد؟ يعني استفاده از اين ساحت در جهت التيام دردها. خدا آرام آرام از جايگاه عرشيِ شناختياش به مثابه پرسشي همواره خودزايا به يك جايگاه پزشكي تنزل يافت. حال در قرون وسطي با بوئتيوس خدايبانوي حقيقت تبديل به تسلادهنده و درمانگر ميشود كه اين امر در تركيب مانوي-مسيحي كليسايي، متافيزيك درمان را رسماً وارد فلسفه كرد. چيزي كه به هيچ وجه اتفاقي نيست كه ابنسينا را به اين سمت ميكشاند كه كتاب پزشكياش را قانون (نوموس) بنامد و كتاب فلسفهاش را شفاء و در سنت اسلامي حكمت به همان ميزاني به معناي فلسفه است كه به معناي پزشكي است، چونانكه امروز تصوير ابنسينا سر از داروگياهي فروشيها در ميآورد. البته ريشهي اين اتفاق در خود افلاطون است آنجاكه با خواندن فوق از پارمنيدس جهان محسوس را دوكسا و جهان ايدهها را كه به طور سلسلهمراتبي ذيل ايدهي خير قرار ميگيرند اپيستمه ناميد. افلاطون به شدت درگير مسئلهي مرگ است و كل آثار او به يك معناي ويژه حول مرگ سقراط چيده ميشوند. در واقع پرسش بنيادين افلاطون يعني "حقيقت چيست؟" قابل بازگشت به پرسش گيلگمش است: [برادرم انكيدو مرد، من هفت شبانه روز جسدش را بر دوشم حمل كردم اما زنده نشد و كرمها در پيكرش ريشه زدند، من نيز خواهم مرد] من چرا بايد بميرم؟ جسد سقراط بر دوش افلاطون در آثارش حمل ميشود: "آنانكه از مسيري درست به فلسفه ميپردازند بيآنكه ديگران بدانند تمام عمر در آرزوي مرگاند". مرگ در واقع مسير افلاطون را به نحو غمگنانه غرق در دو تقدير اصلي ميتولوژيك ميكند: تقدير آتلانتيسيِ پارسي و تقدير اتوپياييِ يهودي. اين دو تقدير زمانشناسي افلاطون را از اكنونيتِ متمد و جاري تهي ميكنند. افلاطون در دام سياست پراتيكي ميافتد كه آغاز اصلي متافيزيك درمان است. تقدير فارسي تقديري است كه همواره اكنونيت خود را تخريب ميكند تا آن را تبديل به نوستالوژيا كند و به شدت خودهاي ديگر را به ضد خود ضمن جداسازي ضمني خود عطف به اين گذشتهي آرماني بدل ميكند. اين امر در افلاطون و شاگرد او ارسطو نيز با متمدن ناميدن خود و بربر ناميدن غير خود تبلور يافت. اين تقدير فارسي همواره يك گذشتهي طلايي را توليد ميكند و اكنون را دوران زوال ميداند و ديگران را مسبب زوال. اما تقدير يهودي آيندهاي طلايي را انتظار ميكشد و ديگران را مسبب به تأخير افتادن اين آينده. هردو تقدير به شدت تراژيكاند و كمدي هميشه محصول برخورد اين دو تقدير بوده است. مثال خير افلاطون تركيبي است از آتلانتيس فارسي و اتوپياي يهودي كه فلاسفه را در زيربنياد خود به عهد ميتولوژي بازگرداند كه رسماً در بوئتيوس و ساير آباي كليسا كه بعلاوهي افلاطون متأثر از ماني بهواسطهي اگوستين نيز بودند مفصلبندي شد. متافيزيك درمان در اعصار جديد در نزد هگل، شوپنهاور و هايدگر بيشتر دچار تقدير فارسي بود و در نزد ماركس، نيچه، كيركگارد و ويتگنشتاين بيشتر دچار تقدير يهودي. آنها با رد متافيزيك سقراطي در متافيزيك بقراطي سقوط كردهاند. همهي اين اشخاص فلسفه را حول مسئلهي مرگ چينش ميكنند. آنان فلسفه را به مثابه درماني براي دردي از پيش مفروض تلقي ميكنند. اين درد، خودِ بودنِ محقق است و هستي دردي فرض ميشود كه درماناش ناهستي است. نگاه درمانگرانه ضرورتاً تيغ جراحي در دست دارد. فلسفهي امروز به شدت نگران، غمگين، پروازده، سانسوركننده و خشن است. (مثلاً خشونتِ هايدگر ميانه ناشي از مواجههي تمدن نوجوان اروپايي با مسئلهي بنيادين سكوت خدا بود كه شرق پير از عهد لائوتسه شكستن اين سكوت را با هزار ابزار آزموده بود، ليك اروپاي نوجوان هايدگري در «دربارهي راينِ» هولدرلين اين ممارست را با تكيه بر متافيزيك درمان به مرگآگاهي دازاين ملّي فروكاست و «تنها خدايي ميتواند ما را نجات دهد» نشان از سرانجام شوپنهاوريسم هيجانزدهاي است كه ميخواست به شرق كهنهكار تمثل بجويد، ليك با وجود دازاين مرگهراس، مسئلهي فروبستگيِ ساحت قدس برايش همان داستان گيلگمش را تكرار كرد). اگزيستانسياليسم اوج انحطاط فلسفه در يك نگرش دوكسايي مشرف به مرگ بود، چيزي كه به راحتي در فرانسه اجازه داد نظريه به صورت كاملاً گزينگويانه حول شيوههاي زندگي پيشا فلسفي گرد آيد و ادبيات جاي فلسفه را بگيرد كه در اين جملهي كامو اين امر كاملاً نمودار ميشود: مهمترين مسئلهي فلسفه خودكشي است.
در واقع متافيزيك درمان از آن حيث امري خوفناك است كه اجازه ميدهد فلسفهي جاويد فقط حول دغدغهي جاودانگيِ انسان گرد آيد، خداي جاويد فقط از آن حيث حائز اهميت باشد كه وجودش از مسئلهي مرگ ابدي پيشگيري ميكند، علم جاويد فقط از آن حيث باارزش است كه از ميرايي انسان جلوگيري كند.
البته علم پزشكي به خودي خود غلط نيست. به هر حال خودِ علم پزشكي يك علم مشروع است يعني دانشي كه تلاش ميكند ضمن يك وظيفهي محض شناختي دردهاي عيني و واقعي را نيز درمان كند. حال خود مرگ نيز از آن حيث كه يك مسئلهي عيني است ميتواند موضوع تحقيقات علمي باشد، اما قضيه آنجايي خوفناك است كه نگاه متافيزيكي است. يعني چيزي در اساس قرار ميگيرد كه هر حوزهاي از نظر و عمل انسان را پيشاپيش مصادره ميكند و معناي آنها را به خود متكي ميكند. از اين حيث است كه فلسفه در هردو حالت غربي و شرقي آن دچار يك بحران اساسي است، اين بحران ناشي از درك نكردن پيام اصلي پارمنيدس است. فلسفه و هر دانشي نبايد متكي بر عملكردهاي طبيعيانگارانهي عملي بنا شوند كه محور اصلي آنها مسئلهي مرگ است. اپوخهي راستين پديدارشناسانه زماني ميتواند اعمال شود كه در واقع از اين نگرش طبيعي و مهمترين وجه آن يعني مرگآگاهي بگسلد. اگر ما چه پديدارشناسي و چه هر فلسفهي ديگري را بخواهيم صرفاً از آن حيث بنگريم كه به درد ميخورد، دچار متافيزيك درمان خواهيم شد. اين يعني اينكه ما عملِ از پيشپذيرفتهيمان را تبديل به نظريه ميكنيم و از نظريهها صرفاً در جهت توجيه باورهاي از پيش پذيرفتهيمان استفاده ميكنيم....
نویسنده: علی نجات غلامی