محتوای پرسونالیسم را می توان پنداری تجربی- اساسی نام داد.
این اصطلاح از ویلیام جیمز بعاریت گرفته شده است.
پندار تجربی از آن لحاظ به پرسونالیسم اطلاق می گردد که پیروان آن به تجربه مآخوذ چون نقطه آغاز و اساسی برای تحقیق نگاه می کنند. از سوی دیگر نیز نسبت یا افزودن کلمه اساسی یا کامل به دنبال پندار تجربی به آن سبب است که متضمن تمام یا کلِّ تجربه ایست که جهان انسان با آن مواجه است و نه جزئی یا جنبه ای از آن. به این ترتیب موضوعی که پرسونالیسم در پی تبیین آنست ترکیبی است از واقع و انتزاع واقعه ای که در حیطه احساس آدمی قابل بررسی است یا به عبارت دیگر هر حادثه تجربی ماهیتی از محتوای پرسونالیسم است، اما محدود کردن تجربه به احساس و یا محتویات احساسی عبارت است از انکار بداهت یا معنای واقعی که تجربه در پرسونالیسم دارای آن است.
هیچ نفس فعلیت یافته ظرف تجربه حسی به تنهایی نیست، هر احساس فردی علاوه بر آنکه دارای نوعی یادآوری یا خاطره شخصی است، ظرف ماهیتی از اندیشه، وجدان و اراده است. هر شخص، ارزشها و بی ارزشیهای بسیاری را علاوه بر حقایق حسی تجربه می کند. او خدا را چون واقعیت موجودی تجربه می کند. پندار تجربی اساسی یا تجربی کامل، بر این نکته تأکید دارد که تمام این تجارب از جهت عمومیتشان اجزاء ترکیبی فلسفه پرسونالیسم هستند.
روش ارزیابی
پرسونالیسم برای ارزیابی محتوا یا ماده ای که اساس آن است به یافتن روش اقناعی می پردازد. کلمه اجمالی یا کلی وجه مشخص روش پرسونالیسم به معنای وسیع آن است، اینکه چنین روشی کامل و جامع است و هدف آن عبارت است از ادراک کل به عنوان کل! چنانکه می دانیم، هیچ کلی بدون اجزاء خود امکان پذیر نیست. بنابراین کلی گرایی یا منطق کلی تحلیل و تشریح اجزاء را مبنای ذهنی خود می داند. منطق کلی هدف اندیشه است و به این روال هر فکری که از سویی جزء و از سویی نیز کل را بررسی می کند باید از کل به جزء و بر عکس سیر کند، با این حساب یک قطعه از مکان، چنانکه می دانیم، از یک لحظه از زمان تفکیک ناپذیر است. هیچ یک از این دو مگر آنکه به مجموع یا کل که هر جزء عضوی از آنست مربوط باشد، ادراک شدنی نیست. بنابراین هر نوع تحلیلی باید از کل مکانی به کل زمانی، قبل از آنکه جزئیات تحلیل و تعبیر شوند گرایش یابد. منطق کلی به این ترتیب نوعی روش تراتسندنتال یا برترساز تحلیل است. به یک معنی هر قطعه ای از دو جزء وحدت موضوع عبارت است از ترکیبی از اشراق. اما هیچ اشراقی نباید به طور مجرد و فارغ از نگرش کلی ای به کل وضعیت تحت بررسی ملاحظه شود.
چنانکه در تاریخ فلسفه مشاهده می شود، پرسونالیسم برای نخستین بار نوعی ترکیب متودیک از قضایا را فراهم می آورد. به این معنی که چنین روشی تا ترکیبی از دو روش استقرایی و قیاسی است و به تعالی و برترسازی آن دو اقدام می کند.
معیار ارزیابی حقیقت
باتوجه به آنچه نوشته ام، پیداست هر نوع معیاری برای ارزیابی حقیقت در پرسونالیسم با روش کلی گرایی آن نسبت مستقیم خواهد داشت. پس باید گفت چنین ضابطه ای، هم بسته و به طور ویژه ای همبسته ی تجربی است. حالا که مطلب به این شاهراه کشیده شد، بگذارید از این ضابطه ی همبسته تجربی تعریفی به دست دهیم. همبسته تجربی عبارت است از: سیستم جبری استنتاجی. اما چون محتوا یا مواد تجربی منطقاً نمی توانند از یکدیگر یا از چیز دیگری استنتاج شوند مفهوم ضرورت منطقی استنتاجی چه برای علم و چه برای فلسفه ناکافی به نظر می رسد و باید به آن، آنچنانکه ماتیوآرنولد نیز معتقد است چون سیستم شدّاد و غلیظ انگارانه ای نگاه کرد که هیچگونه جنبه ی انصافی را در شناخت تجربی یا تعبیریِ ما از جهان واقعی مراعات نمی کند! بنابراین جز این چاره ای نیست که به همبسته تجربی متوسل شد که عبارت است از: تلاش اندیشه در مواجه با تجربه خود به عنوان یک کل و بر آن است تا فرضیه هایی با جامعیت بیشتر، نظم بیشتر و پیوسته ای را کشف کند. با این توصیف پندارهای پرسونالیسم با استفاده از ضابطه ی همبستگی تجربی که نوعی ترکیب روشهای استقرایی و قیاسی است نمی تواند تمام قوّت خودش را صرف ضرورت منطقی و غائیت صِرف کند و از این لحاظ از خردگرایی جدا می شود، از سویی نیز به تجربه تاحدی که در جهان حسی ما ترکیب شده باشد باور نمی آورد و از این روی که به وجود حقایقی که از قضایای استنتاجی به دست نمی آیند باور دارد به گونه خردگرایانه جلوه می کند.
شناخت علمی دوگانه
چهارمین اصل پرسونالیسم، شناخت علمی دوگانه است. مبنای آغازین چنین شناخت علمی ای بر شناخت بالفعل و حال یک شخص استوار است. و این به عنوان حقیقتی کلی در پرسونالیسم پذیرفته شده بود. چنانکه این حکم در شناخت علمی تعمیم داده شود از چنین حکمی این معنی برداشت می شود که:
هر فکری که مدعی است تا شناختی باشد به طور ضمنی در حالتی فراتز از وضعیت بالفعل و حال خود قرار دارد. من اگر از ماهیت فلسفی عدد صفر چیزی بدانم یا در مورد وقایعی که دیروز برایم اتفاق افتاده است یا درباره دستگاه عصبی ام یا در زمینه ارتفاع قله اورست اطلاعاتی داشته باشم، به هر حال وجود این آگاهیها که هریک به قطعه ای از زمان و مکان و جریان مربوط است دلالت بر این است که من چیزی هستم بیش از اندیشه و احساس حال و بالفعل خود. شناخت به واقعیت بسته است، هر فکری ظرفی است برای نوعی ارتباط و هر نشانه و علامتی، نشانه ای از چیزی است؛ بنابراین شناخت من به دو نوع عنصر شناختی مربوط است.
برای توجیه این دوگانگی، شناخت از تجربه حال را وضعیت تجربه شده، و چیزی مربوط به این شناخت را وضعیت مورد اعتقاد می توان نام گذاشت. پس از لحاظ شناخت شناسی، گذشته من یک وضعیت مورد اعتقاد است. بنابراین لازم است تا دوگانگی شناخت علمی اندیشه را از دوگانگی متافیزیکی که مسائل را در شکل کاملاً مختلفی بررسی می کند تجزیه کنیم. که در مقاله سوم تقدیم حضور دوستان می گردد.