پسامدرنیسم یا پست مدرنیسم یکی دیگر از فلسفه های غربیست که از اواخر دهه ی پنجاه قرن بیستم به عرصه آمد . این فلسفه بیانگر گذار از مرحله مدرن و دوره ی روشنگری است و همچنین نقد گسترده و مرز ناشناسی نسبت به اندیشه ی روشنگری ارائه می دهد . در واقع پست مدرنیسم یک اندیشه ی انتقادی بوده و بیشتر از آنکه دست به اثبات و راه حل تازه ای برای زندگی بهتر و همچنین رفع مشکلات مدرنیسم ارائه دهد به نفی و ریشه کن کردن ارزش های جهانگستر دوران مدرن می پردازد . به عبارتی واضح تر نقد همه جانبه ی مفاهیمی چون آزادی ، حقیقت ، عدالت و مخصوصاً عقلانیت و خود فلسفه جزو اصول و تحلیل های این مکتب بوده و هست . با اینوصف جای بسی سوال و مداقه ی بیشتر است که از این متفکران پست مدرن بپرسیم : اگر عقلانیت و حقیقت خالی از هرگونه وجه کلی نگرانه ای است و اساساً هیچ ملاکی برای اثبات و صحت عقلانیت درکار نیست چگونه می توان به اندیشه های اینان و یا خود پسا مدرن اعتماد کرد ؟
پست مدرنیسم همانطور که از نامش پیداست یعنی گذار از مدرنیته و عصر روشنگری . و البته بلافاصله پس از این مفهوم سوالی به ذهن می آید مبنی بر اینکه : چرا باید از مدرنیته گذر کنیم و آنچه در ورای زندگی مدرن است چیست ؟ عصر روشنگری به دنبال رهایی از مفاهیم خشک کلیسای کاتولیک و استبداد دینی بوده و پس از جنبش پروتستان و انقلاب صنعتی بود که مفاهیمی چون آزادی ، حقیقت و عقلانیت چهره ای دیگر به خود گرفته و از نوع بازسازی شدند . این مفاهیم خود بیانگر نوعی اخلاق اند و هرچند غرب دچار پلورالیسم ارزشی است ولی با اینوصف مدرنیسم با یک اخلاق جهانگستر و مفاهیمی کلی مخالف نیست . اما پست مدرنیسم می خواهد فراتر از این مفاهیم رفته و به عبارتی مطلق انگاری را نقض کرده و نسبیت گرا شده و تمامی مفاهیم کلی را در چارچوب موقعیت ها ارزیابی کرده و بپذیرد . خود این نسبیت باوری البته موضع نادرستی درباره ی مفاهیم کلی و مطلق نیست اما نسبیت باوری مطلق هم پذیرفتنی نمی باشد . بنابراین می بینیم که نیچه به عنوان یکی از پیش قراولان پست مدرنیسم و هم یک فیلسوف اگزیستانسیالیسم پیرو قدرت باوری بوده و انسانها را به دو دسته تقسیم می کند . او قشربندی و نظام طبقاتی را گریز ناپذیر می دانست برخلاف مارکس . به عقیده ی او دسته ای قوی هستند و دسته ای ضعیف که این دسته باید کار کنند برای قوی ها . نیچه معتقد بود جهان خالی از معناست و اساساً ما انسانها باید پذیرای این حقیقت باشیم و اما برای ادامه زندگی این ما هستیم که باید به جهان معنا و مفهوم دهیم . اما نیچه گویا فارق از این بوده که تفکیک انسان از جهان کاری اشتباه است . زیرا انسان یکی از اجزا به عمل آمده از سوی جهان است و جدای از آن نیست بنابراین حتی اگر بپذیریم که انسان به جهان معنا می دهد جز این نیست که بگوییم جهان خود به خویشتن معنا می دهد . اما چه چیز سبب شده تا نیچه قائل به این تفکیک شود ؟ شاید تنها به این خاطر که او انسان را دارای آگاهی می دانست و اما جهان را خیر . ولی به هرحال بسیار واضح و روشن است که بدانیم انسان از جهان جدا نیست و جزوی از آن است . از سویی دیگر نیچه به عنوان یکی از پیامبران پست مدرنیسم هیچگاه به ما نمی گوید چرا عده ی کمی از انسانها می توانند ابر مرد شوند و عده ی بیشماری دیگر باید گله وار در خدمت آن عده ی قلیل باشند ؟ و همین نگرش بود که سبب شد حزب نازی توجیه فلسفی برای گستردگی خویش داشته باشد و راسیسم و نژادباوری و کشتار انسانهای بیگناه را پیشه ی خود سازد زیرا عدالت در نزد نیچه حقیقتی جهانگستر نیست و بسته به این است که از جانب چه کسی اعمال شود . یعنی عدالت مفهوم خود را از فاعل خویش می گیرد نه فعل و عمل انجام شده . هرچند ما اندیشه ی نیچه را علت نازیسم و فاجعه ی جنگ جهانی دوم نمی دانیم با اینوصف این اندیشه در عمل و در گذار از ذهنیت و ورود به واقعیت عینی جز این هم نتیجه ای دربر ندارد . از دیگر اندیشمندان پست مدرنیسم یکی هم هایدگر است که این یکی نیز در جهت نقد تکنولوژی کوشیده است هرچند رویکردش بیشتر در جهت شناخت اگزیستانس ( وجود ) بوده . و باز می توان از مهمترین اندیشمندان پست مدرنیسم نام برد چون ژان فرانس لیوتار ، ژاک دریدا و میشل فوکو . که از این میان به عقیده ی من میشل فوکو قویترین و بحث انگیزترین فیلسوف پسا مدرن بوده که الهامات بسیاری هم از نیچه گرفته . از جمله در انتشار تئوری هایش در زمینه ی قدرت . مساله ی بعدی مساله ی گذار از مدرنیسم است . پست مدرن یک مفهوم جدید است و هم یک فلسفه ی تازه اما بر پایه ی کدام فلسفه ترتیب داده شد ؟ پسا مدرنیسم جز بر پایه ی مفاهیم فلسفه ی مدرن و روشنگری نمیتوانسته شکل بگیرد . و تنها با نقد و رویکرد انتقادی که پیش شرط پدید آمدن خودش بوده روی کار آمد . در اینجا به یاد هگل می افتیم که می گفت تمام فلسفه های بعدی بر پایه ی فلسفه های پیشین شکل می گیرند . در اینجا نیزاندیشه ی مدرن برنهاده و اندیشه ی پسامدرن برابرنهاده است یعنی از دل مدرنیسم است که پست مدرن به وجود می آید و جز این نیست و اما همنهاد و نتیجه ی بعدی را باید در پسا پست مدرنیسم بجوییم . دراینجا لازم است که از برداشت غلطی که برخی از پست مدرنیسم می کنند بگوییم . زیرا بسیاری این فلسفه را با نهیلیسم مطلق یعنی پوچ انگاری محض اشتباه گرفته و گمان می کنند از آنجا که این نحله ی فلسفی به نسبیت گرایی باور داشته و تمامی چارچوب های جهانگستر را ویران می کند پس می توانیم از این مفهوم فروریزی ارزش ها و اخلاق به طور کلی را استنباط کنیم . درصورتی که نباید از یاد برد که پست مدرنیسم به رغم ساخت شکنی و فروریزی برخی عرفیات عقلانی اما به هیچ رو فلسفه ای در جهت بارور سازی نطفه ی نهیلیسم مطلق نیست . هرچند این فلسفه در نقد فراگیر از عقلانیت و حقیقت دچار تناقض گویی است زیرا خود را هم نقد کرده و زیر این سوال می برد که اگر عقلانیت کلاً قابل نقد است و حقیقتی درکار نیست و تنها از بوته ی چشم اندازباوری می توانیم همه چیز را ارزیابی کنیم پس تئوری های خودشان هم نقض شده و خالی از حقیقت و عقلانیت می شوند ، با اینوصف پست مدرنیسم تنها به دنبال حقیقتی ناب تر است هرچند خود حقیقت را در وجه کلی آن انکار کند . بنابراین اگر کسانی از این مکتب فلسفی به عنوان پشتوانه ای در جهت تبلیغ و باور و خودفریبی نهیلیسم مطلق و نابودی کلی ارزش ها استفاده می کنند لازم است بدانند به فلسفه ی خوبی مراجعه نکرده اند . در بادی امر معتقدان به نهیلیسم مطلق هم خود به دنبال حقیقتی به نام نهیلیسم مطلق می گردند و لازم است بدانند که نهیلیسم مطلق خود نفی کننده ی خویش است چراکه حقیقت را باور ندارد در حالی که خود را به عنوان یک حقیقت می داند . پس اگر حقیقتی نیست خود نهیلیسم مطلق هم حقیقت ندارد . بنابراین انسان مفر و گریزگاهی از حقیقت باور ندارد چه در اندیشه ی مدرن و چه در پست مدرن و چه در نهیلیسم مطلق و چه هر مکتب دیگر .
ثابت و متغیر به عبارتی نمایندگان اصل و فرع اند . هرجا سخن از اصل یا اصول است درواقع حرف از ثابت یا ثابت هاست و بالعکس آنجا که از فرع یا فروع می گوییم منظور ما همان متغیرهایی است که خصیصه ی یکسان و دائمی نداشته و تحت شرایط و موقعیت های مختلف تغییر موضع داده و چه بسا به ماهیتی دیگر بدل شوند . این بحث البته دامنه و پیشینه ی بسیار قدیمی دارد که تا سقراط و پیش از آن هم می رسد . بحثی است راجع به جوهر و عرض یا ذات و آنچه عارض بدان است . این موضوع هم در فلسفه ی کلاسیک و هم در فلسفه ی مدرن بوده و همواره جای مباحثه دارد . در فلسفه ی مدرن با دکارت شروع می شود و با شی فی نفسه ی کانت ادامه می یابد و با ایده ی مطلق هگل به اوج خود می رسد . پس از آن در فلسفه ی اگزیستانسیالیسم سارتر محور این ثابت ها به سمت انسانگرایی و اختیار و آزادی آن معطوف می شود و بعدها به پست مدرنیست ها می رسیم که مدعی بر آوردگاه تازه و جدیدی هستند که به اصول معتقد نبوده بلکه حقیقت را در فروعات و متغیرها جستجو می کنند . در همان اگزیستانسیالیست ها شق دیگری از اندیشه است که مخالف ثابت هاست و به تغییر و تحول معتقد است و البته به قوه ی خلق و آفرینش انسان باور دارد نه کشف او . پیشینه ی این متغیر باوری را البته در فلسفه ی کلاسیک می توان به هراکلیت مربوط دانست چرا که او بود که به ثابت و سکون باور نداشت و به حرکت و تغییر دائمی به عنوان حقیقت معتقد بود .
عصر مدرن و عصر زایش ارزش های جدید پس از فروپاشی کلیسای قرون وسطی و سربرآوردگی علم آورنده ی مفاهیمی بوده که درواقع در اصل فرقی با همان ذات آموزه های مسیحیت مسخ شده ی قرون وسطی نداشت زیرا هر دو در نهایت مبتنی بر اصول و ثابت ها بودند . ارزش ها در مسیحیت قبل از رنسانس اموری ثابت و لایتغیر بودند و عبور از آنها با برچسب کفر و الحاد محکوم می شد و در عوض در دوره ی پس از رنسانس باز با همین نوع ثابت انگاری منفعل مواجهیم زیرا مدرنیته هم پایبند به مفاهیم و ارزش هایی است که همواره با مفاهیمی دیگر توجیه می شوند و عدول از آنها با مخالفت جامعه مواجه است . قبلاً علم توان قد برافراشتن نداشت و مسیحیت کور باید اجرا می شد و در مدرنیته پرچم علم به اهتزاز در آمد اما همه چیز در سایه ی آن مفهوم پیدا کرد در حالی که همین امر سبب فروپاشی معنویتی شد که بعدها شخصیت انسان را دچار نوعی تکرار مکررات مکانیکی و روزمرگی ساخت و به اصطلاح رباتیزه کرد . انسان قرون وسطی در مسیحیت مطلق و ثابت که هیچ انتقادی را نمی پذیرفت غرق شد و با باورمندی به ارزش های آن دستخوش فلسفه ی اخلاقی گردید که جز تکرار بیهوده ی آداب و رسوم تشریفاتی خاص و دست و پاگیر نبوده که با آن متافیزیکی که دائم در بحث و جدل منباب اقنوم سه گانه و حلول و رستاخیز آن بود مغزها را از بدیهیات زندگی واقعی دور ساخت . و بعد این طرف پس از نوزایی و روشنگری ظهور علم را دیدیم که با عقده ای که طی هزار سال در سینه داشت به میدان آمد و آنچنان همه چیز را زیر عینک خود برد که جز دید و بینش مادی و فیزیکی چیزی را ندید و معنویت اصیل را از خود دور ساخت و بدان با انگاره ای غیرعلمی نگریست و طرد کرد . باید ها و نبایدهای علم هم کمتر از اصول غیرقابل تغییر مسیحیت و سایر ادیان نیست و همین درهمشکنی این ساختارهای ثابت مدار راه برون رفتی است که پست مدرن پیشنهاد می کند . چیزی که نیچه گفت شکست ارزش های کلاسیک و مدرن است ، نابودی مفاهیمی که در طول تاریخ نهادینه شد و اکنون جزو بسیاری از باورهای درونی انسان گردید . یک وجدان بیدار در فلسفه ی نیچه آن است که از رضایت ها و ناراحتی هایی که در اثر وقوع برخی مفاهیم و ارزش ها یا ضد ارزش ها رخ می دهد رها بوده و دگرگونی هایش را از ارزش های هر روزینه ی این مردم روزمره وام نگیرد . همان علم باوری مفرط و به فراموشی سپردن مطلق مسیحیت که دست کم اگر حتی با مفاهیمی که آورد برخی مشکلاتی به بارآورد اما باز خلا بی انتهای درونی انسان را چه راست یا دروغ کمی پر ساخت ، مسبب باور پیدا کردن به ماده ی فیزیکی خشک و فعل و انفعالات آن شد و تمام وقتش را وقف بررسی چگونگی این تحولات مواد پیرامون خود کرد و از معنویتی که در پس فکر رها از این چگونگی ها نهفته و به چرایی کلیت هستی می تواند مشغول باشد غافل ماند . هایدگر نیز بر زیان تکنولوژی که خود ماحصل مدرنیته است اشاره نمود چه آنکه این پدیده جز آن نیست که دائم در تلاش است تا به خواهش های انسان در مدت زمان کوتاهتری پاسخ دهد و از این طریق صرفه جویی در وقت کند . اما از آنسو جز خلق رباط هایی که هر روز همان کارهای کسالت بار و تکراری را انجام می دهند که دیروز می کردند چیز دیگری در پی نخواهد بود . این خوردن ها و خوابیدن ها ، هر روز به محل کار رفتن ها و درآمد ها ، ازدواج کردن ها و تولید مثل کردن ها ، پیر شدن ها و مردن ها ، همه و همه برای چیست ؟ دست کم ادیان با همه ی نقاط ضعف و اشکال های عمده ای که دارند می توانند به این سوالات درحد عوام پسندانه پاسخ دهند و به انسان امیدواری بدهند که هرچند بدون پشتوانه ی دقیق علمی است با اینوصف ایمانی را در آنها تقویت و تثبیت می کند که برتر از دست آوردهای علمیست و از این رو از پوچی او جلوگیری بعمل می آورد . اما مدرنیته ضربه ی مهلکی به همه ی این باورها وارد ساخت و به زندگی این دنیایی تاکید بیشتری کرد و هم مغزهایی را پرورش داد که همیشه برای هرچیز دلیلی خواستند و نتوانستند بی دلیل به چیزی ایمان آورند . این در نهایت به آنجا ختم خواهد شد که خود نیچه هم اذعان داشت ، به نهیلیسم یا نیست انگاری و پوچی . اما ماندن در این حد پوچی مطمح نظر نیچه نبود چه آنکه او به باز ارزش گذاری ارزش ها معتقد بود یعنی تخریب و ویرانی ارزش های موجود و سپس سازندگی دوباره ی ارزش ها و مفاهیمی که بتوانند تعریف والاتری از انسان و هستی ارائه دهند . ابرمرد او کسی است که نابودگر مفاهیم سابق بوده و به جای آن ارزش های تازه ای آورد .
به هرحال همانطور که گفتیم بین ثابت و متغیر تناقضی آشتی ناپذیر وجود ندارد و آنچه هست در چگونگی شکل پذیری مفاهیم در موقعیت های مختلف است . دوره ی کلاسیک ، مدرن و پسا مدرن سه دوره ای بودند که از نظر فلسفه هگل یک تکامل دیالکتیکی تاریخی بوده و اجتناب ناپذیر می باشند . اگر علم مسیحیت را زیر سوال برد به این معنی نیست که مدرنیته ذاتاً بد است بلکه مدرنیته در ذات خود پایبند به اصول علمی و استدلالی است که به حکم منطق نمی تواند با جزم اندیشی و مطلق گرایی خشک مسیحیت کنار آید .
درباره ی اینکه آیا اساساً حق با مدرنیست هاست یا با پست مدرنیست ها ، باید گفت هر دو در یک مسیر گام بر می دارند با این فرق که اولی ها عقل را مدنظر داشته و دومی ها به مفهوم توجه بیشتری دارند . خلط این دو امر یعنی عقل و مفهوم سبب شکاف و گذاری می شود که بین مدرن و پست مدرن رخ می دهد . چنانکه در سنت هم به ایمان تکیه می شود و فرق بین سنت و مدرنیته در فرق بین ایمان و عقل است. بنابراین در این سه مرحله یعنی سنت ، مدرنیته و پسا مدرنیته سه انگاره ی درونی هم حاکم است که به ترتیب ایمان ، عقل و مفهوم می باشد . آگاهی در همه ی این سه مرحله و سه انگاره ی درونی حضور دارد و با آنها در هم آمیخته است به نحوی که می توان گفت آگاهی ایمانی ، عقلانی و مفهومی سه نوع عمده ی انواع آگاهی می باشد که در سه دوره از ادوار تاریخ بشریت شکل گرفته و در حال گذار است .
بی گمان در این سه نوع انواع آگاهی ارتباطی تنگاتنگ و متقابل وجود دارد که اینها را به هم متصل کرده و تفکیک بین اینها امری موهوم بوده و در صورت بروز قطعاً قابل انتقاد خواهد بود . عقل به توسط مقدمات و استنتاجات به مفاهیمی می رسد و ایمان را به ظهور می رساند . ایمان بدون وجه عقلانی و بدون در نظر داشتن مفاهیم و مقدمات صحیح و نتایج حاصله از آن امری بی ریشه بوده و مانند آن است که بدون پیش شرط به نتیجه ای نائل آئیم . نظیر چنین ایمانی را در ادیان و مذاهب می بینیم .
سنت به عنوان نهاد یا تز اولین مرحله ی رسیدن به درک حقیقی از هستی است . البته در خود سنت روبنا و زیربنا وجود دارد و جهان بینی و ایدئولوژی هم به تبع آن هست . با اینصوف جهان بینی سنتی بر پایه ی ایمانی ابتنا یافته که توجیه عقلی و مفهومی ندارد . به عنوان مثال در ادیان بزرگ می بینیم که بر معاد تاکید می شود و بسیاری از کسانی که ایمان آورده اند هم بر آن صحه گذاشته و باور دارند . اما هیچ دلیل عقلانی و مفهومی که سبب ارضای فهم و آگاهی انسان شود ارائه نمی دهند و تنها ایمان دارند . به عبارتی هرجا که عقل و درک بشری درباره ی برخی اصول و فروع دین به بن بست برسد و از پاسخگویی عاجز شود پای ایمان به میان آمده و اشاره می شود در اینجا باید ایمان داشت و با عقل کنکاش نکرد چه آنکه تجسس و تفحص بیش از حد عقل و فهم در برخی اصول دین به کفر منجر می شود و این کفر همان خط قرمزی است که آنسویش آگاهی عقلانی وجود دارد و پس از این خط قرمز است که مدرنیسم ظهور می کند . در اندیشه ی مدرن اساساً مساله ی ایمان همچنان وجود داشته و پیگیری می شود اما نه ایمانی که مبتنی بر دلیلی عقلانی نباشد بلکه بالعکس ، ایمانی مورد توجه و قبول اندیشه ی مدرن است که براساس مقدمات منطقی و عقلانی استوار باشد . از اینرو ایمان دینی در این نحو اندیشه با تزلزل روبرو بوده و چه بسا طرد گشته و منسوخ می شود زیرا ادعاهای دین و یا دست کم اصول ادیان بر وفق عقلانیت پایه ریزی نشده اند بلکه تنها جنبه ی احساسی و ایده آلیسمی بدون استدلال دارند . و مسلم است که با رجوع به عقل نمی توان مدعیات و آموزه های ادیان را پذیرفت و بسیار قابل نقد و رد می باشند . در نهایت پیوند بین حس و عقل یعنی ایمان و عقل به مفهوم منتهی می شود . مفهوم محور کلی بحث پست مدرن است . امر مفهوم ناشی شده از احساس و عقل است و به عبارتی پیوند بین این دو فاهمه را پدید آورده و سبب می شود مفهوم دریافته شود . اما همانطور که سابق بر این گفتیم مفهوم ناشی شده از نایکسانی و تمایز است و البته در پیروی از همین نظر باید گفت احساس و عقل در تعامل با هم به دریافت مفهوم نائل می آیند .
اندیشه ی پسا مدرن از یکسویه نگری و مطلق اندیشی فاصله گرفته و هرچه بیشتر به سمت نسبیت می رود. نسبیتی که نه حس را تام و مطلق به عنوان منشا حقیقت قبول دارد و نه عقل را به عنوان آخرین مرجع و ملاک برای درک حق . و این نسبیت تا بدانجا پیش می رود که مطلق را کلاً منکر شده و حقیقت را در خود نسبیت و تغیر و تبدل جستجو می کند . فرق بین مدرنیسم و پست مدرنیسم همین جاست که اولی بر پایه ی اصول لایتغیر مطلق جهان را تفسیر می کند و دومی نه بر پایه ی اصول لایتغیر بلکه بر اساس تحولات دائمی جهان بینی خود را برنامه ریزی می کند . آگاهی ایمانی و اگاهی عقلانی هرچند از بسیاری جهات در تقابل با همند با اینوصف تشابهاتی هم با هم دارند به این معنی که هر دو به امر ضرور باور دارند . هر دو معتقدند که امر مطلقی وجود دارد و اصول و پایه هایی هست که سایر فرعیات و جزئیات بر آنها استوار بوده و از آنها خط مشی می گیرند . در آگاهی مفهومی وضع متفاوت است زیرا در این نوع آگاهی امر ضرور وجود ندارد بلکه امر ضرور صرفاً خود تغیر و تبدل و تحرک دائمی است و وحدت گرایی محکوم به شکت بوده و پلورالیسم در انواع خود به ظهور می رسد . هر سه نوع این انواع آگاهی دارای جهانبینی خاص و ایدئولوژی خاص خود اند که بحث درباره ی اینها از حوصله ی این تاپیک خارج است .