والري گري هاردکاسل
ترجمه حسين عزّتي
روانشناسي و علوم اعصاب دو قلمرو علمي مجزا هستند. اما در هر يک، زيرشاخه هايي وجود دارد که به نظر مي رسد با هم هم پوشاني کامل دارند و در واقع محل تلاقي و مرز مشترک ميان روانشناسي و علوم اعصاب محسوب مي شوند؛ موضوعاتي از قبيل ادراک، حافظه، هيجان، تصويرسازي ذهني و غيره. حال اين پرسش مطرح مي شود که ارتباط اين دو علم با هم چيست؟ آيا بايد نهايتاً يکي به ديگري فروکاسته شود؟ نويسنده پس از بررسي و نقد ديدگاه هاي مختلف، به اين نتيجه مي رسد که اين دو رشته علمي قابل فروکاستن به هم نيستند و مستقل از هم باقي خواهند ماند، اما ارتباط پيچيده و درهم تنيده اي ميان آنها وجود دارد.
***
ارتباط ميان روان شناسي و علوم اعصاب چيست؟ برخي از زمينه ها در پژوهش روانشناختي، کاملاً متفاوت و بي ربط به پژوهش در نحوه کار مغز است و برخي زمينه ها در علوم اعصاب، ارتباط کمي با ذهن انسان و کارکردهاي آن دارند. اما، هم در روان شناسي و هم در علوم اعصاب، زيرشاخه هايي وجود دارد که به نظر مي رسد کاملاً باهم هم پوشاني دارند- مانند مطالعات حافظه، تصوير سازي ذهني، هيجان، ادراک و تصورات ذهني. شگفت اينکه، در بخش عمده تاريخ پژوهش درباب اين موضوعات، روان شناسي و علوم اعصاب کاملاً مستقل از هم پيش رفته اند. مي توان به ظهور حوزه ميان رشته ايِ علومِ شناختي و پيشرفت در تکنيک هاي عکس برداري بهتر از مغز، به عنوان دو دليل اشاره کرد براي اينکه چرا امروزه روان شناسان و دانشمندان علوم اعصاب، در تلاش براي درک ذهن انسان، بسيار نزديکتر به هم کار مي کنند. از آنجا که روان شناسي و علوم اعصاب به مدت طولاني جداگانه فعاليت کرده اند، تعجب آور نيست که نظريه هايشان دقيقاً با هم سازگار و هماهنگ نمي شوند تا توصيفي جامع تر و کامل تر از ذهن يا مغز پديد آورند. و از اينجاست اين پرسش که: ارتباط روان شناسي و علوم اعصاب با هم چيست (و چه بايد باشد)؟
از آنجا که به نظر مي رسد علومِ شناختي در حال تبديل شدن به يک رشته علمي اصيل و واقعي است، فيلسوفان نوعاً به يکي از اين سه طريق به اين پرسش پاسخ مي گويند: علوم اعصاب يا يکسره جايگزين روان شناسي مي شود و روان شناسي کنوني به نفع مطالعات مربوط به مغز از ميان مي رود که اين امکان حذف گرايي1 خوانده مي شود. يا اينکه نظريه هاي روانشناختي و علوم اعصاب بيش از پيش با يکديگر هم سو و هم داستان خواهند شد چنان که در هم ادغام شده و يکي مي شوند. اين امکان خويشاوند حذف گرايي است، اما در آن، نظريه هاي مربوط به فرايندهاي روانشناختي از بين نمي روند، بلکه با نظريه هاي علوم اعصاب پيوند مي يابند. يا اينکه علوم اعصاب و روان شناسي مستقل از هم به راه خود ادامه مي دهند و علوم اعصاب صرفاً توصيف مي کند که مغز چگونه فرايندهاي روانشناختي مشخص را محقق مي سازد. از اين امکان، با عنوان کارکردگرايي روانشناختي2 ياد مي شود.
به گمان من دور از واقع نيست که بگوييم در حال حاضر مي دانيم که هيچ يک از اين امکان ها کاملاً صحيح نيست و حقيقت، از هريک از آنها پيچيده تر است. اما هر کدام از اين امکان ها جنبه هايي را دربر دارند که اشاره دارند بر اينکه امروزه روان شناسي و علوم اعصاب چگونه با يکديگر ارتباط مي يابند. شيوه اي که من در بحث از تأثير متقابل روان شناسي و علوم اعصاب ترجيح مي دهم در چارچوب بسط تبييني3 است (هاردکاسل 1992)، اما روايت هاي بسياري از اين ايده با نام هاي مختلف وجود دارد. قبل از اينکه بتوانيم دشواري هاي موجود در پسِ رابطه ي روان شناسي و علوم اعصاب را درک کنيم، لازم است معني فروکاستنِ يک نظريه علمي به نظريه ديگر را بفهميم، زيرا تمام اين امکان ها در واقع پاسخ هاي مختلفي هستند به اين پرسش که آيا روان شناسي به علوم اعصاب فروکاسته خواهد شد يا نه.
فروکاهش در علم
در سال 1961، ارنست نيگل مفهوم فروکاهش را صورت بندي کرد و بيشتر فلاسفه امروزه بر آن تکيه مي کنند. ايده ي نيگل اين است که اگر نام هايي که در دو نظريه ي متفاوت به کار مي روند، به نحوي با هم مرتبط گردند که اشيائي که نام ها در يک نظريه بر آنها دلالت دارند با اشيائي که نام ها در نظريه دوم بر آنها دلالت دارند مجموعه يکساني را تشکيل دهند، آنگاه نظريه ي بنيادي تر، نظريه مرتبه بالاتر را به خود فرومي کاهد. در ارتباط با مسئله ي ما، اگر هر شيء و فرايندي که روان شناسي مورد شناسايي قرار مي دهد، همان شيء يا فرايندي باشد که علوم اعصاب مورد شناسايي قرار مي دهد، آنگاه روان شناسي به علوم اعصاب فروکاسته مي شود. نيگل مي گويد که اگر يک نظريه به نظريه ديگر فروکاسته شود، آنگاه مي توانيم «قوانين رابطي»4 ميان دو نظريه ايجاد کنيم، قوانيني که اشياء و فرايندها را در يک نظريه به اشياء و فرايندها در نظريه ديگر پيوند مي دهد. و هنگامي که تمام قوانين رابط را ميان دو نظريه طرح کرديم، ديگر چيزي در آنها پيوند نيافته باقي نمي ماند. اين بدان معناست که اگر بخواهيم، مي توانيم منطقاً نظريه ي فروکاسته شده را از نظريه ي فروکاهنده و قوانين رابط، استنتاج کنيم.
در دهه هاي 1960 و 1970، فلاسفه استدلال مي کردند که مسئله اصلي فروکاستنِ روان شناسي به علوم اعصاب، تبيين کردن تعميم هاي روانشناختي است از طريق اينکه نشان داده شود آنها درواقع همان تعميم هاي علم بنيادي تر، يعني علوم اعصاب هستند. آنها مسلم فرض مي کردند که با تشريح مکانيسم هاي فيزيکي که زيربنا و شالوده ي رويدادهاي روانشناختي هستند، اثبات مي کنند که تعميم هاي روانشناختي صرفاً حالت خاص نظريه هاي عصب شناختي اند. به هر حال روشن مي شود که اين روايت از فروکاهش گرايي به معناي بسيار دقيق کلمه است، چون حتي آن نمونه هاي فروکاهشِ علمي که همه در موفقيت آنها اتفاق نظر دارند، نمي توانند اين شرايط را برآروده سازند. نظريه الکترومغناطيس را در نظر بگيريد که نورشناسي فيزيکي5 را به خود فرومي کاهد. هنگامي که قوانين رابط را مشخص مي کنيم، حداقل به دو دليل نمي توانيم به معناي دقيق کلمه قوانين نورشناسي را از معادلات ماکسول استنتاج کنيم. دليل اول : هنگامي که قوانين فرِسنل از نظريه ي ماکسول استنتاج مي شوند با يک فاکتور اضافي همراه مي شوند. اين فاکتور اضافي در عمل در بسياري از موارد، صرف نظر کردني است، اما به لحاظ نظري اهميت زيادي دارد، چون به ما مي گويد که رفتار نور تا اندازه اي بستگي به خواص مغناطيسي محيط پيرامون دارد. دليل دوم اينکه، مفهوم کاملاً موجه «تاريک» در نورشناسي، همتا و نظيري در نظريه الکترومغناطيس ندارد، بنابراين صورت بندي مسئله نورشناختيِ محاسبه پرّاش بوسيله ديواره تاريک که در قرن نوزدهم مطرح بود، در الکترومغناطيس ناممکن است.
در اينجا فروکاهش در معناي دقيقِ خود، با شکست مواجه مي شود. در عين حال، هيچ کس ادعا نمي کند که اين نمونه اي از فروکاهش گرايي نيست. نتيجه اي که بعضي مي گيرند اين است که ما مي توانيم نه خود نورشناسي کلاسيک بلکه نظريه اي بسيار شبيه به آن را از نظريه ي ماکسول استنتاج کنيم. يعني پيش از آنکه بتوانيم نظريه فروکاسته شده را از نظريه فروکاهنده همراه با قوانين رابط استنتاج کنيم، بايد نظريه فروکاسته شده را به يک نظريه جديد، که شبيه نظريه قبلي است «تصحيح» کنيم. نظريه جديد نظريه قبلي را «تصحيح» مي کند اگر پيش بيني هاي دقيق تري نسبت به نظريه قبلي انجام دهد. نکته اي که بايد مورد توجه قرار گيرد اين است که فروکاهش حتي در روايت ضعيف تر خود، هنوز بدين معني است که تناظري قاعده گون ميان موجودات مورد بحث در نظريه هاي فروکاسته و فروکاهنده وجود دارد، و اين تناظر کمک مي کند به تبيين اينکه چرا (روايتي از) نظريه ي فروکاسته شده صادق است. فروکاهش نشان مي دهد که قوانين تصحيح شده ي نورشناسي، حالت خاصي از قوانين کلي تر الکترومغناطيس هستند و، از اين طريق به تبيين اين امر کمک مي کند که چرا قوانين فرِسنل و قوانين شکست نور اِسنِل درست در مي آيند و چرا مسئله پرّاش ديواره ي تاريک درواقع يک مسئله نيست.
به هرحال، اين روايت تجديدنظر شده از فروکاهش گرايي پرسش هاي تعيين کننده بسياري را بي پاسخ مي گذارد؛ واضح ترين آنها اين است که: نظريه جديد تا چه حد مي تواند نظريه قديم تر را تصحيح کند پيش از آنکه بتوان گفت نظريه جديد ديگر روايتي از نظريه قبل نيست و تبديل به نظريه متفاوتي شده است؟ اين پرسشي است که پيش روي حذف گرايي قرار دارد. اگر يک نظريه جديد، نظريه ي قديم تر را به قدر کافي «تصحيح» کند، آنگاه منطقي است که بگوييم ما صرفاً نظريه قديمي را به نفع نظريه جديدتر حذف کرده ايم. اگر علوم اعصاب، روان شناسي را حذف کند، در آن صورت ما مفاهيم علوم اعصاب را به جاي مفاهيم روان شناسي به کار خواهيم برد، چون مفاهيم روان شناسي صرفاً مفاهيم نادرستي هستند. از سوي ديگر، اگر به حک و اصلاح مفاهيم روانشناختي و ايجاد بيشتر قوانين رابطي که روان شناسي را به علوم اعصاب پيوند مي دهند ادامه دهيم، آنگاه در حال يکي کردن دو نظريه هستيم آنچنان که چرچلند مطرح مي کند. در آن صورت روان شناسي و علوم اعصاب در طول زمان در هم مي آميزند.
حذف در برابر يکي شدن
حذف گرايان معتقدند که درکِ مبتني بر فهم عرفي6 ما از رويدادها و فرايندهاي ذهني، يعني «روان شناسيِ عاميانه»7، نادرست است. درواقع روان شناسيِ عاميانه چنان مبتني بر خطا است که به کلي با علوم اعصاب آينده جايگزين خواهد شد. اگر چه بيشتر مثال هاي روان شناسيِ عاميانه متضمن باورها و اميال است، در عمل مجموعه وسيعي از رويکرد هاي گزاره اي ذهن8 را در مجموعه ابزار تبييني خود دارد: اميدها، قصدها، ترس ها، تصورات و غيره. همانگونه که روشن است بخش عمده اي از روان شناسي علمي (و بخش اندکي از علوم اعصاب) اين ابزار تبييني را حفظ مي کنند. طرفداران ماترياليسم حذف گرايانه مدعي اند که آنها با قبول خطر و با مسئوليت خود دست به اين حذف مي زنند، زيرا علم مغزشناسي آينده تفسير صحيحي از رفتار انسان بدست مي دهد، و در تبيين هاي خود به هيچ يک از اين مفاهيم اتکاء نخواهد کرد. حذف گرايان معتقدند که درست همانگونه که ما امروزه آتش را در چارچوب اکسيداسيون مي فهميم نه فلوژيستون، و رفتار عجيب و غير عادي را در چارچوب بيماري ذهني مي فهميم نه جن زدگي، برهم کنش هاي ذهن را نيز روزي در چارچوب چيزي غير از باورها و اميال درک خواهيم کرد. همان کاري را که ديگر دانشمندان با فلوژيستون و جن زدگي کردند، روانشناسان معاصر با رويکردهاي گزاره اي ذهن کرده اند. و درست همانگونه که فلوژيستون و جن زدگي به دليل اينکه اساساً نادرست بودند از واژگان علمي ما حذف شدند، رويکرد هاي گزاره ايِ فهم عرفي نيز (يعني مفاهيم باور، ميل، قصد، ترس، اميد و غيره) از تبيين هاي رفتار حذف خواهند شد، چون کاملاً بي اساس هستند.
در دفاع از اين عقيده، حذف گرايان بايد دو چيز را نشان دهند. اول اينکه بايد نشان دهند روان شناسي عاميانه، به عنوان يک نظريه تبييني به راستي محکوم به شکست است. دوم، بايد نشان دهند که علوم اعصاب چيز بهتري براي عرضه دارد. درباره مطلب اول آثار زيادي نوشته شده است و گمان مي کنم دور از واقع نيست اگر بگوييم درباره موفقيت [يا عدم موفقيت] نظريه هاي روان شناسي هنوز هيچ چيز قطعي نيست. درباره مطلب دوم کمتر گفته شده است. در واقع، بيشتر استدلالها پيرامون اينکه علوم اعصاب چه چيزي را مي تواند بهبود بخشد، بر مسائل و موضوعات مربوط به تصور يا بازنمايي متمرکز شده اند ( مانند چرچلند 1986، ياکوبسن 2003). اما حتي اگر روانشناسان درباره اينکه جهان چگونه به تصور ما در مي آيد يا براي ما بازنمايي مي شود به غايت در اشتباه باشند، باز اين امکان وجود دارد که بعضي ديگر از بخشهاي روان شناسي عامه درست باشد. پيوند بازنگرانه ميان دو نظريه زماني رخ مي دهد که قوانين رابط به تدريج فرض هاي نظريه فروکاسته شده را به نظريه فروکاهنده منتقل کنند. به عنوان مثال، درک ما از تابش الکترومغناطيسي به تدريج جايگزين نظريه نور شد. با اين وجود، هيچ گاه نگفتيم که چيزي به عنوان نور وجود ندارد. بلکه «نور» با نوعي تابش الکترومغناطيسي يکي دانسته شد.
جان بليک (1998) استدلال مي کند که به نظر مي رسد روان شناسي عاميانه طرح ناپخته و خام بسياري از حالات شناختي ما، مخصوصاً آنها که مربوط به ادراک و رفتار مي شوند را در بر دارد. او معتقد است که به همين دليل ما در مفاهيم روانشناختي مان در آينده، تغييراتِ مفهومي قابل ملاحظه اي را شاهد خواهيم بود، اما حذف کامل آنها را منکر مي شود. اين تغييرِ آهسته در طول زمان، که در طي آن روان شناسي و علوم اعصاب به يکديگر نزديک و نزديک تر مي شوند گزينه دوم يعني تکميل گري فروکاستي9 است.
کارکردگرايي و تحقق پذيري چندگانه
امکان سوم براي ارتباط روان شناسي و علوم اعصاب، هم زيستيِ مسالمت آميز است. روان شناسي نه به علوم اعصاب فروکاسته مي شود و نه حذف مي گردد. روان شناسي و علوم اعصاب به عنوان دو عرصه مجزا از هم ادامه مي يابند، و هر يک مستقل از ديگري کار مي کنند. بهترين راه براي فهم اينکه چرا روان شناسي و علوم اعصاب مي توانند مجزا از هم بمانند، بحثي در کارکردگرايي10 و تحقق پذيري چندگانه است. کارکردگرايان، حالات ذهني را برحسب وروديِ سيستم، رابطه ي علّي موجود ميان حالات ذهني، و خروجي ايجاد شده توسط آن حالات، تعريف مي کنند. يعني ميل من به بستني خود را با رفتارهاي بستني- به دست آوردن نشان مي دهد. ديگران با مشاهده رفتار من، مي دانند که من اين ميل را دارم. يک کارکردگرا ادعا مي کند که در ارتباط با اين ميل، درواقع چيزي بيش از آنچه موجب مي شود من کاري انجام دهم، بيانديشم و بگويم وجود ندارد.
به طور کلي، براي کارکردگرايان، آن حالات ذهني که در سيستم ها نقش عِلّي يکسان (يا به اندازه کافي شبيه به هم) دارند، يکي هستند. به عنوان مثال، تا جايي که رفتار بستني-به دست آوردن شما شبيه به رفتار من است، ما ميل يکساني به بستني داريم. بعلاوه، آنچه در حالات ذهنيِ به نحو کارکردي تعريف شده، بيشترين اهميت را دارد، ماده تشکيل دهنده اين سيستم ها – يعني نورون ها - نيست بلکه ارتباط هاي دروني ميان حالات آن سيستم هاست – يعني کارهايي است که اين حالات باعث مي شوند سيستم انجام دهد. اگر کارکردگرايي روانشناختي را بپذيريم، به آساني مي توانيم دلايلي عليه فروکاهش گرايي اقامه کنيم. اگر حالات ذهني را برحسب رابطه ي علّي شان تعريف کنيم، آنگاه مي توانيم به حالات ذهني اي که توصيفِ فيزيکيِ زيربنايي يکساني ندارند، يک حکم کلي صادر کنيم. من و شما مي توانيم ميل يکساني به بستني داشته باشيم حتي اگر مغز شما پيکربندي متفاوتي با مغز من داشته باشد. مکانيسم هاي فيزيکي مختلف مي تواند زيربناي برهم کنش هايي باشد که به شيوه کارکردي يکساني تعريف شده اند.
براي اينکه از زندگي واقعي مثالي زده باشيم، در نظر بگيريد که جغد و گربه هر دو بينايي دو چشمي دارند. به هر حال، ساختارهاي عصبي اي که از نظر کالبدشناختي و تکاملي متمايز هستند، زيربناي توانايي يکساني در اين دو حيوان هستند. پس ما مي توانيم از اموري که توصيف هاي فيزيولوژيکي-عصبي واحدي ندارند، توصيف هاي روانشناختي يکساني داشته باشيم. يعني ما نمي توانيم از مفاهيم روان شناسي به مفاهيم علوم اعصاب قوانين رابط ايجاد کنيم. ما زيربناي عصبي-فيزيولوژيکي بينايي سه بعدي جغد را بسيار متفاوت از زيربناي عصبي-فيزيولوژيکي بينايي گربه توصيف مي کنيم و اين عدم تطابق، مانع فروکاستن اين دو حوزه به هم مي شود. برخي براي اينکه استلزامات کارکردگرايي را از اين هم جلوتر ببرند استدلال مي کنند که حتي اگر انسان هايي که حالات ذهني يکساني از نظر کارکردي دارند، الگوهاي عصبي زيربنايي يکساني هم داشتند، دليلي بر اعتبار فروکاهش گرايي نبود. کارکردگرايي ذاتاً، فروکاهش به هر معناي محصلي را ميان روان شناسي و علوم اعصاب نفي مي کند.
با اين حال، برخلاف آنچه مخالفان فروکاهش گرايي اغلب فرض مي کنند، هيچ تقسيم کار ساده و مشخصي ميان روان شناسي و علوم اعصاب وجود ندارد. تمايز يکدست کارکرد/ساختار که در آن روان شناسي به تحقيق در کارکرد مي پردازد و علوم اعصاب تنها دلمشغول ساختار زيربنايي است، مطلقاً وجود ندارد. به عقيده من استدلالهايي که بر ضد فروکاهش گرايي اقامه مي شوند، مبتني بر خَلط هايي درباب معني واقعي فروکاهش گرايي هستند. اول اينکه، استدلال کردن از اين مقدمه که سيستم هاي مختلف فيزيکي مي توانند زيربناي اشياء و فرايندهاي سطح بالاتر باشند به نتيجه ي عدم امکان قوانين رابط، مبتني است بر مفهومي از فروکاهش که حتي بهترين نمونه هايي که از فروکاهش در اختيار داريم، آن را تحقق نمي بخشند. مثال کلاسيک فروکاهشِ دما به انرژي جنبشي مولکولها را در نظر بگيريد. اين فروکاهش تنها براي گازها معتبر است. دما در جامدات چيز ديگري است، و در پلاسما هم چيزي ديگر. فروکاهشِ جزء به جزء هم به نحو شهودي صحيح به نظر مي رسد. فرض کنيد که دانشمندان کشف کنند که تمام مفاهيم روانشناختي مي توانند دقيقاً با توصيف هاي علوم اعصاب از مغزهاي انساني منطبق شوند. آيا مايليم ادعا کنيم که فروکاهش با شکست مواجه شده است چون ممکن است موجوداتي وجود داشته باشند (يا وجود دارند)، مانند جغدها، که اصول روانشناختي به نحو صحيحي آنها را توصيف مي کند، اما براي آنها بيش از يک توصيف عصب شناختي داريم؟ فکر نمي کنم. احتمالاً استدلال مي کنيم که روان شناسي انساني درست منطبق است با عصب شناسي انساني، روان شناسي جغد منطبق است با عصب شناسي جغد، و اينکه مي توانيم به همبستگي هاي متعددي ميان شاهکارهاي روانشاختي انسان و جغد اشاره کنيم.
بعلاوه، استدلال از تعاريف کارکردي به نفي فروکاهش، بدفهمي معناي واقعي فروکاهش گرايي است. فروکاهش پذيري ميان قلمروهاي علمي، در ذات خود هيچ ادعايي درباره ي اينکه هريک از قلمروها چه بايد انجام دهند ندارد، به عنوان مثال نظريه فروکاهنده ملاک هايي براي تعريف در قلمرو علم فروکاسته شده وضع کند. بلکه، فروکاهش صرفاً رابطه ميان قلمروها را تشريح مي کند. صرف اينکه الکترومغناطيس، نورشناسي فيزيکي را به خود فرومي کاهد به اين معني نيست که نورشناسي به عنوان يک رشته علمي، ديگر وجود ندارد، و نه بدين معني است که آنطور که نورشناسي اصطلاحات خود را تعريف مي کند، سربار نظريه الکترومغناطيس است. به همين ترتيب اگر علوم اعصاب اصلاً روان شناسي را به خود فروبکاهد، روان شناسي هنوز هم مي تواند مفاهيم خود را به نحو کارکردي تعريف کند. تمام آنچه که فروکاهش اضافه مي کند بيان ارتباط ميان دو علم است. مخالفان فروکاهش گرايي معتقدند که روان شناسي [دانشي] بنيادي است چون [قلمرو] روان شناسي کلي تر است و بنابراين با نظريه هايش امور بيشتري را تبيين مي کند. آنها معتقدند علوم اعصاب صرفاً زيربنايِ عصبيِ تعميم هاي روانشناختي را توصيف مي کند. در اين صورت، بهترين چيزي که در مورد نظريه هايي که در سطوح زيرين قرار دارند مي توان گفت، اين است که احکام کلي آنها جزئيات بيشتري را آشکار مي سازند. اما، آنچنان که سابر (1999) يادآور مي شود، هدف علم هم عمق است هم وسعت، بنابراين ما نمي توانيم ناخودآگاه نتيجه بگيريم که يک رويکرد برتر از ديگري است. فروکاهش گرا و مخالف او هر دو اغلب مرتکب اشتباهِ مزيت قائل شدن به يک هدف و قرباني کردن هدف ديگر مي شوند.
کاربرد شناسي در تبيين
به هرحال، ايده اي که به نظر مي رسد در پشت استدلال از منظر کارکردگرايي قرار دارد اين است که روان شناسي نمي تواند به علوم اعصاب فروکاسته شود، چون اين دو علم، دل نگران دو نوع پرسش کاملاً متفاوت هستند. يعني، حتي اگر قوانين رابط، روان شناسي را به علوم اعصاب پيوند دهند، به دلايل عمل گرايانه، علوم اعصاب نمي تواند تبيين در روان شناسي را در دل خود جاي دهد. سطوح مختلف تحليل در علوم شناختي، هر يک تلاش مي کنند برحسب درجه ي اختلاف و متنِ پس زمينه ي خود، به انواع اساساً متفاوتي از «پرسش از چرايي» پاسخ دهند. بعضي پرسش ها حول توانايي بنياديِ سيستم مورد تحقيق مي گردند؛ پرسش هاي ديگر فرايندهايي که در خدمت اين توانايي ها هستند را به ميان مي کشند؛ و پرسش هاي ديگر مربوط مي شوند به مکانيسم هاي فيزيکي که زيربناي فرايندهايي هستند که در خدمت اين توانايي ها قرار دارند.
عابر پياده اي را در نظر بگيريد که تصادفي را از گوشه خيابان مي بيند. اين عابر پياده تلفن همراه خود را سريع بيرون مي آورد و دکمه عدد نه و سپس يک را فشار مي دهد. در لحظه بعدي او چه کار خواهد کرد؟ ما مي توانيم کمابيش مطمئن باشيم که او دکمه عدد يک را دوباره فشار خواهد داد. چرا؟ ما معتقديم که به دليل شناختي که از پس زمينه يعني درباره ي تلفن همراه، شماره اورژانس، تصادف ماشين ها، و غيره داريم، مي دانيم که او چه کاري انجام خواهد داد. با اين وجود، اگر بر روي فيزيولوژي عصبي عابر پياده و انقباض هاي ماهيچه اي حاصله متمرکز شويم، آنگاه نمي توانيم اين نتيجه گيري را کنيم. تحليل عصب شناختي صرفاً سطح نادرستي از تحقيق و تحليل است چون ما راه مناسبي براي پيوند توالي هاي عصبي با متن ها و وضعيت هاي اجتماعي نداريم. تبيين عصبي هر آن چيزي را که در فهم اين رفتار مهم است، ناديده مي گيرد.
مشکل ديگري که در صورت بندي کلاسيک فروکاهش وجود دارد اين است که مفهوم تبييني که در آن پيش فرض گرفته شده بسيار ضعيف است. تبيين ها در علم چيزي بيش از صِرفِ استنتاج از مجموعه نظريه ها و داده ها هستند. (يک اشکال در ارتباط با اين ديدگاه ساده انگارانه از تبيين، مسئله ي عوامل بي ربط است [سالمون 1971]. به عنوان مثال، اگر مشاهده کنيم که نمک در آب و زير لامپ مهتابي درحال حل شدن است، نتيجه نمي گيريم که لامپ مهتابي موجب حل شدن نمک شد، حتي اگر از اين واقعيت که نمک درون آب و زير لامپ مهتابي قرار گرفته، بتوانيم استنتاج کنيم که نمک حل مي شود. شما تأکيد خواهيد کرد که نور لامپ مهتابي عامل بي ربط در حل شدن نمک است. معلوم مي شود که ما ممکن است تبيين هايي را استنتاج کنيم که به اموري متوسل مي شوند که درواقع بي ربط به آن رويداد هستند. با اين حال مي دانيم که تبيين ها بايد تنها عواملي را کشف کنند که به نحو علّي به رويدادي که بايد تبيين شود مربوط اند.)
توافقي درباره اي چگونگي حل اين مسئله و ديگر مسائل موجود در تفسيرهاي فلسفي از تبيينِ علمي وجود ندارد. با اين وجود توافقي اجمالي وجود دارد که ما نيازمند يک کاربردشناسيِ تبيين هستيم، هرچند اينکه کاربردشناسي به تنهايي بتواند مسئله ي عوامل نامربوط را حل کند مورد ترديد است. در هر حال، مطلب پايين حداقل روشن به نظر مي رسد: بعضي تبيين ها به پرسش هايي با صورت «چرا الف؟» پاسخ مي دهند که صورت کوتاه شده ي «چرا الف و نه ب، ج، يا دال؟» است. پژوهشگران اين پرسش هاي مستتر را با توجه به متنِ پس زمينه ي جامعه مربوطه مي پرسند. به عنوان مثال، يک دکتر ممکن است بخواهد بداند که چرا جُرج در اثر حمله قلبي مرد نه سکته مغزي، در حالي که همسرش مي خواهد بداند چرا او در اثر حمله قلبي مرد به جاي اينکه زنده بماند. در هر مورد، طرف مربوطه مي تواند پرسش خود را به صورت «چرا جرج مرد؟» تدوين کند با توجه به متنِ پس زمينه اي که به طور ضمني توسط جامعه آنها درک مي شود. تمام آن چيزي که لازم است بدانيم اين است که تبيين بودن چيزي، حداقل بستگي به گوينده گان، مخاطبان، و اوضاع و شرايط پژوهش دارد – تبيين ها ذاتاً نمي توانند از جامعه ي خاصي که در آن ايجاد شده اند منفک و مجزا باشند. بنابراين اگر علوم اعصاب بخواهد روان شناسي را به خود فروبکاهد، بايد به ازاء هر گزاره ي روان شناختيِ مطرح، معادلي در علوم اعصاب وجود داشته باشد. يعني، اگر پرسشي علمي به زبان روان شناختي صورت بندي و پاسخ داده مي شود، بايستي گزاره هاي عصبي-فيزيولوژيکيِ متناظري وجود داشته باشند که تمام مفاهيم لازم را بيان کنند، از جمله مفاهيم مربوط به متنِ پس زمينه.
براي دفاع از اينکه روان شناسي نمي تواند به علوم اعصاب فروکاسته شود، فلاسفه يا بايد نشان دهند که هر نام و محمول روانشناختي لزوماً معادلي در علوم اعصاب ندارد، يا اينکه نشان دهد اگر چنين معادل هايي وجود دارند، نمي توانند در صورت بندي تبيين هاي روانشناختي به کار روند. با در دست داشتن اين ابزار مفهومي، بار ديگر باز مي گرديم به اين پرسش که آيا روان شناسي مي بايستي به علوم اعصاب فروکاسته شود؟ مشکل، آنگونه که من مي فهمم، اين است که پيوند دادن اصطلاحات روان شناسي به اصطلاحات علوم اعصاب، تعميم هاي روانشناختي ما را تبيين ناشده باقي مي گذارد. اگر ساختار عصبي اي که زيربناي اصطلاحاتِ شناختي ما قرار مي گيرد را تا دقيق ترين جزيياتش مي دانستيم، باز هم تبيين روانشناختي ما از يک رويداد را تغيير نمي داد. ترسيم کردن ساختار عصبي، صرفاً تبيين روانشناختي را زير توده اي از داده هاي بي ربط دفن مي کند. به اين مثال توجه کنيد: چرا من چاقوي ضامن دار را يک تهديد احساس مي کنم؟ دانستن ساختارهاي عصبي-فيزيولوژيکي اي که زيربناي فرايند بينايي من است، تبيين نمي کند که چرا من احساس تهديد کردم. بلکه دانستن معني اجتماعي و فرهنگي چاقوي ضامن دار و اينکه چگونه باورهاي من درباره ي آن به ديگر باورهاي من مربوط مي شود آن را تبيين مي کند. حال فرض کنيم که ما اصطلاحات روانشناختي مان را به نحو کارکردي در علوم اعصاب تعريف کرده ايم. آيا پيوند ميان علوم اعصاب و روان شناسي اکنون تبيين مي کند که چرا چاقوي ضامن دار را همچون يک تهديد تجربه مي کنم؟ باز هم نه.
ما اين وضعيت را همواره در علوم اعصاب اين روزها در آزمايش هاي عکس برداري از مغز شاهد هستيم. در بسياري از موارد، علوم عصبيِ شناختي، مفاهيم روان شناختي را در مقياس وسيعي، در چارچوب مفهومي خود صرفاً وارد کرده است. در نتيجه، گرچه ممکن است مطالعه عکس ها يا اسکن هاي مغزي، درباره ي اينکه يک فرايند خاص در کجاي مغز در حال رخ دادن است چيزي به ما بگويد، اما درباره ي درستيِ مدعاي روان شناختي اي که به ظاهر تحت آزمايش قرار دارد چيزي نمي گويد. نتيجه اينکه رويکردهاي فروکاهش گرايانه ي سنتي، در فهمِ ارتباط ميان روان شناسي و علوم اعصاب محکوم به شکست اند. روشن است که پاسخ بسيار پيچيده تر از آن است که فلاسفه در آغاز گمان برده بودند.
بسط تبييني11
من مفهوم بسط تبييني را به عنوان يک الگوي مناسب و صحيح براي کمک به روشن کردن ارتباط روان شناسي و علوم اعصاب پيشنهاد مي کنم. براي بسط تبييني، نيازي نيست که دو رشته علمي مورد نظر، زمينه تاريخي و اهداف تبييني مشترکي داشته باشند. بلکه، بسط تبييني بر اين ايده استوار است که يک حوزه از دانش بتواند «مسائلي را که به طور ناقص مورد بحث و بررسي قرار مي گرفتند را در يک حوزه ديگر روشن کند» (کيچر 1984:358).
يک نظريه بسط دهنده به دو طريق مي تواند يک نظريه بسط يابنده را روشن کند:
(1) به لحاظ نظري امکان بعضي پيش فرض هاي مسئله دار در نظريه بسط يابنده را اثبات کند.
(2) با تعيين و مشخص کردن مصداق مفاهيم موجود در نظريه ي بسط يابنده، آن نظريه را به لحاظ مفهومي چنان اصلاح کند که مدافعان نظريه بسط يافته، شيوه تعريف و تعيين اشياء به وسيله اين مفاهيم را تغيير دهند. بگذاريد دو مثال از اينکه بسط تبييني چگونه در روان شناسي و علوم اعصاب به کار مي رود را بيان کنم، که هر دو از مطالعات مربوط به پردازش درد برگرفته شده است. مثال اول وضعيت (1) را شرح مي دهد که در آن يک نظريه بسط دهنده، به لحاظ نظري، امکان پيش فرض مسئله داري را در نظريه بسط يابنده اثبات مي کند.
در سال 1911، هِد و هلمز اين ايده را مطرح کردند که سيستم پردازش درد در ما در واقع دو سيستم است که خود را به شکل يک سيستم نشان مي دهد. ما يک سيستم «تميزدهنده» داريم که اطلاعات مربوط به شدت و محل دقيق احساس درد را پردازش مي کند، و يک سيستم «درد رسان» که احساس بالفعل درد را مي رساند. تا به امروز متخصصانِ درد، معتقدند که طرح هِد و هلمز تا حد زيادي صحيح است. آنها معمولاً سيستم پردازش درد انسان را تقسيم مي کنند به يک سيستم فرعيِ «حسي- تميزدهنده»12 که محل، شدت، مدت و استمرار، و نوع محرک (ضربه چاقو، سوختگي، خارش و گزيدگي) را محاسبه مي کند، و يک سيستم فرعيِ «عاطفي-انگيزشي»13 که بخش ناخوش آيند احساسات دردناک را پشتيباني مي کند. داروها، بيماري ها و آسيب هاي مغزي گوناگون، ميان اين دو جريانِ پردازش، به روشني تفکيک ايجاد مي کنند. داروهاي آرام بخش، سيستم عاطفي-انگيزشي را از کار مي اندازند بدون از کار انداختن سيستم حسي-تميزدهنده، به طوري که بيماراني که مورفين مصرف مي کنند، به عنوان مثال، ادعا مي کنند که درد دارند و مي توانند محل درد را نشان دهند، اما درد برايشان ناراحتي ايجاد نمي کند. بسياري از اختلالات خودايمن، اختلال مشاعر و آسيب مغزي، به ظاهر سيستم عاطفي- انگيزشي را فعال مي کنند بدون فعال کردن ( يا با از کار انداختن) سيستم حسي-تميزدهنده، به طوري که بيماران مدعي مي شوند درد شديدي دارند اما با اين حال نمي توانند محل درد را معين کنند.
آنچه در اين داستان مسئله ساز است اين است که قطع نظر از داروها، دانشمندان و پزشکان دشواري هاي زيادي در جدا کردن يک جريان پردازش از ديگري دارند، که درمان بيمارهايي که دردهاي ناشناخته دارند را تقريباً ناممکن مي کند. اما اگر دو سيستم نداريم، پس چگونه مي توانيم تفکيک آشکاري که ميان اين دو سيستم مي يابيم را تبيين کنيم؟ اميد بر اين بود که مطالعات انجام شده درباره بيماران زنده بر اساس عکس هاي گرفته شده از مغز، براين تنگنا نوري بيفکند. اگر مي توانستيم بدانيم که مغز هنگام تجربه درد به چه شکل است، آنگاه مي توانستيم ببينيم که آيا ما دو جريان پردازش مجزا داريم يا نه. بدين طريق، عکس هاي مغزي از پردازش درد، مي تواند نظريه هاي روانشناختي ما را بسط دهند، چون آنها کمابيش به طور قطعي مي توانند اثبات کنند که آيا فرضِ مسئله دارِ سيستم هاي دوگانه، درست است يا نه.
اولين چيزي که هنگام بررسي عکس هاي مغزي از [فرايند] درد، بلافاصله روشن مي شود اين است که پردازش درد، فرايندي است که به طور وسيعي در نقاط مختلفي از مغز توزيع و پراکنده شده است. به معناي دقيق تر، ما مي توانيم در مطالعات عکس هاي مغزي، يک شبکه مرکزي براي پردازش درد ببينيم که از يک طرف، از تالاموس تا قشر اوليه و ثانويه مخ، که اطلاعات حسي-تميزدهنده را کدگذاري مي کنند جريان دارد، و از طرف ديگر تا قشر کمربندي پيشين گسترده شده است که به احساس ناخوشايندي مربوط است و به نظر مي رسد که سيستم عاطفي-انگيزشي ما را نظام مي بخشد. خلاصه کلام، ما مي توانيم نواحي مختلفي در مغز بيابيم که به طور متفاوتي اطلاعات حسي-تميز دهنده را پردازش مي کنند و همينطور نواحي ديگري که به طور متفاوتي اطلاعات عاطفي-انگيزشي را پردازش مي کنند.
به هر حال، با ديدن عکس هاي تهيه شده از پردازش درد در مغز، خيلي سريع درمي يابيم که دوگانگي ساده اوليه ميان دو جريان پردازش حسي-تميزدهنده و عاطفي-انگيزشي، ساده سازي بيش از حد بوده است – درواقع شبکه هاي درد، بيش از آن درهم تنيده اند که بشود دو يا حتي سه جريان پردازش مجزا را در آن تشخص داد. در واقع، يک شبکه واقعي پردازش درد وجود دارد. ما به معناي حقيقي کلمه نمي توانيم يک جريان پردازش مجزا را تشخيص دهيم، چون همه همديگر را تقويت مي کنند. مطالعات انجام شده درباره پردازش درد بر اساس عکس هاي گرفته شده از مغز نشان داده است که چگونه ممکن است که به نظر برسد که دو جريان پردازش درد داريم و با اين حال قادر نباشيم يک جريان را از ديگري تفکيک کنيم. از اين رهگذر، مطالعات انجام شده در علوم اعصاب درباره درد، تبيين روانشناختي ما از ادراک و احساس درد را بسط داده است.
در مثال دوم، مطالعات انجام شده درباره پردازش درد بر اساس عکس هاي گرفته شده از مغز، با تعيين و مشخص کردن بهتر اينکه درد چيست، نظريه هاي روانشناختي درد را به لحاظ مفهومي اصلاح مي کنند، به نحوي که متخصصانِ درد، شيوه ي تعريف شان از خودِ درد را تغيير مي دهند. در سال 1986 «انجمن بين المللي مطالعه درد»، درد را اينگونه تعريف مي کند: «يک تجربه ناخوشايند حسي و هيجاني که به آسيب بالقوه يا بالفعلِ يک بافت مربوط است يا برحسب چنين صدمه يا آسيبي توصيف مي شود....... درد هميشه امري ذهني است ..... درد هميشه يک حالت روانشناختي است» (IASP 1986:216) در اين تعريف اعتقاد بر اين است که بايد درد را بوسيله آنچه که مردم شرح مي دهند شناسايي کنيم نه با وضعيت فيزيکي اي که دارند. اگر کسي اظهار کند که درد دارد، بنابراين او درد دارد، بدون توجه به اينکه حس گرهاي درد يا مغز چگونه فعال مي شوند.
درست برعکس، در سال 2004، شوراي تحقيقات ملي کانادا، خاطر نشان کرد که هدف نهايي آن از پشتيباني از مطالعات مربوط به پردازش درد بر اساس عکس هاي مغزي، «پيشرفت دادن ابزار ام. آر. آي. [=نوعي شيوه عکس برداري از بافت هاي بدن] است که به پزشکان اين امکان را مي دهد که ارزيابي کنند.... که آيا يک بيمار حقيقتاً در حال درد کشيدن است يا نه (هم درد حاد ادواري و هم درد مزمن)» (NCR n.d.). در اين تعريف جديد، درد از يک امر صرفاً ذهني به امري صرفاً فيزيکي تغيير يافته است. اين موسسه پيشنهاد مي کند که ما اکنون بايد بوسيله آنچه در مغز بيماران در حال رخ دادن است تعيين کنيم که آيا درد دارند يا نه، نه بوسيله آنچه اظهار مي کنند.
اين تغيير رويکرد، نشانگر يک دگرگوني کامل در نحوه نگرش ما به درد است، و تا حد زيادي معلول پيشرفت در فن آوري عکس برداري از مغز است. ما از يک توصيف صرفاً ذهني از درد – اينکه درد يک احساس است- به يک توصيف فيزيکي رسيده ايم: درد فعاليت مغز است. اين تغيير به وضوح نتايج عظيمي در چگونگي ارزيابي و درمان بيماران دارد. نکته اصلي اين است که مطالعات مغزي درباره پردازش درد، در حال تغيير دادن چگونگي تعريف خود درد است. و از اين طريق، اين مطالعات در حال بسط دادن فهم روانشناختي ما از درد مي باشند. (توجه کنيد که آنچه من طرح کرده ام يک فروکاهش نيست. چون حتي اگر علوم اعصاب مدلول ومصداق يک اصطلاح در روان شناسي را به دست دهد، لازم نمي آيد که در روان شناسي، نظريه اي که اين اصطلاح در آن جاي گرفته است، اکنون بهتر تبيين يا توجيه شود.)
ممکن است بسط تبييني، يک رابطه دو سويه در علوم مغز و ذهن باشد. اگر چنين باشد، اين برخلاف حکمت متعارف خواهد بود که مي گويد اين يا آن دانش، بايد بنيادي و اوليه باشد. در ادبيات فلسفي، استدلال هاي متعددي را مي يابيم مبني بر اينکه کشف چيستي فرايندهاي ذهني بايد مقدم بر کشف محل آنها باشد. اما اين در مورد هيچکدام از اين دو صحيح نبود. کشف محل فرايند هاي مغزي همزمان با درک بهتري از خودِ فرايند به دست آمد. در آخر، دانش ذهن و مغز مي توانند به معني واقعي کلمه با هم رشد و تکامل يابند، و کار هر يک ديگري را بسط دهد.
پيام اصلي اين مقاله بيان اين مطلب است که ما لازم است از بحث درباره امکان فروکاهش گرايي در روان شناسي دست بکشيم. بي ترديد يک چيز درباره هردو صادق است: قطعاً رابطه نزديک و جالبي ميان دانشِ ذهن و دانشِ مغز وجود دارد، اما اين ارتباط، يک اتکاء و وابستگيِ تبييني را منعکس نمي کند. روان شناسي و علوم اعصاب نه تنها براي مدرک و سند براي برخي امور و فرايندها به هم وابسته اند، بلکه براي پشتيباني بيشتر و مفصل تر از فرضيه هاي از پيش بسط يافته نيز به هم نياز دارند؛ با اين حال، به نظر مي رسد هيچکدام از اينها حاکي از اين نيست که يکي از اين دو حوزه بايد نهايتاً در ديگري ادغام شود يا اينکه آنها نياز خواهند داشت که براي پشتيباني بنيادي به پيشرفت هاي علم ديگري تکيه داشته باشند. اگرچه آنها نقاط تلاقي مهم بسياري با هم دارند، روان شناسي و علوم اعصاب حوزه هاي مستقل و مجزايي از پژوهش هستند- هرکدام تاريخ خود را دارند، با مجموعه اي از پرسش هاي مهم، تکنيک هاي تحقيق، الگوهاي تبييني، ملاک و معيارههاي تحليل نادرست و غيره. اينکه " آيا در نهايت يک قلمرو، قلمرو ديگر را به خود فرو خواهد کاست يا نه و اگر بله، چگونه؟ "، يک رويکرد فلسفي نادرست است.
----------------------------------------------------------------
پي نوشت ها
1. eliminativism // 2. psychological functionalism // 3. explanatory extension // 4. bridge principles // 5. physical optics // 6. common-sense // 7. folk psychology // 8. propositional attitudes // 9. reductive consummation // 10. functionalism // 11. explanatory extension // 12. sensory-discriminative // 13 . affective-motivational.