روي باسكار يكي از بزرگترين فيلسوفان علم در زمينه رئاليسم است. وي با معرفي ضعفها و مشكلات مربوط به رئاليسمهاي خام و بازنمودي، رئاليسم انتقادي را توسعه داده است. بهعقيده وي، پوزيتيويسم، كه برمبناي رئاليسمهاي خام و تا حدي بازنمودي بنا شده است، واقعيت و ذهن را بيش از حد ساده انگاشته و با تقليل لايههاي متعدد واقعيت به لايه قوانين علّي حاكم بر رويدادها(events)، و در نتيجه تقليل لايههاي متعدد معرفت به لايه معرفت تجربي، تصويري ناقص و نادرست از عالم عرضه كرده است. باسكار اين تقليلگرايي را يك مغالطه معرفتي دانسته و بر همين مبنا فلسفه علم متفاوتي عرضه كرده است.
باسكار برمبناي تفاوت ماهوي ساختار علوم اجتماعي از علوم طبيعي، اصرار پوزيتيويسم در وحدت روششناختي علوم طبيعي و اجتماعي را گمراه كننده دانسته است. زيرا علوم طبيعيِ پوزيتيو تماماً بر مطالعات آزمايشگاهي در سطح رويدادهاي علّي مبتني هستند، حال آنكه در علوم اجتماعي، رويدادهاي علّي خارجيترين سطح مورد مطالعه است. بهعقيده باسكار، آنچه پوزيتيويسم تحت عنوان واقعيت و معرفت عرضه كرده است، صرفاً بعد لازم(transitive) واقعيت و معرفت ما به اين واقعيت است. حال آنكه ابعاد غيرلازم(intransitive) ديگري نيز وجود دارد كه پوزيتيويسم هم نميتواند آنها را شناسايي و تبيين كند و هم اساساً بهشيوه پوزيتيويستي تبيينپذير نيستند. باسكار بعد لازم واقعيت و معرفت را بهعنوان شناسايي در سيستمهاي بسته(close system) يا همان محيطهاي آزمايشگاهي معرفي كرده و آنرا از معرفت در سيستمهاي باز تفكيك كرده است. بهعقيده وي، جامعه يك سيستم باز(open system) است و بنابراين متعلقهاي آن، بهنحو تجربي و علّي (پوزيتيويستي) قابل شناسايي نيستند، زيرا در اين ساحت، نيروها و تمايلات موجود در لايههاي زيرين واقعيت، در نسبتي ديالكتيكي بين افراد- جامعه بر رفتارهاي سطحي و قابل مشاهده تأثير ميگذارند. از اينرو، وي با توجه به هستيشناسي چند لايهاي و تفاوت علوم اجتماعي و بهطور كلي، علوم انساني از علوم طبيعي، و برمبناي نيروها و تمايلات(tendencies) فعّال در لايههاي زيرين واقعيت و بهويژه جامعه كه سبب رفتارها و رويدادهاي قابل مشاهدة علّي در سطح تجربي ميشوند، بهجاي تأييد و پيشبيني علمي- آنگونه كه در علوم طبيعي مطرح است- تبييني انتقادي را پيشنهاد ميكند كه با تبيين و تفسير هرمنوتيكي تفاوت دارد. بهعقيده وي، آنچه در تفاسير هرمنوتيكي مورد غفلت قرار گرفته است، رابطه تبيينها با واقعيت است. زيرا هرمنوتيسينها با تأكيد بسيار بر رابطه معنا و تفسير، از اصل وجود و واقعيت متعلقهاي پژوهش فاصله گرفتهاند، حال آنكه مسئله اصلي در علوم اجتماعي، شناسايي شرطها و بنيادهاي وجوديي است كه چنين علومي را امكانپذير ميسازند. يكي از اين بنيادها، لايهبندي واقعيت خارجيِ مستقل از ماو علوم غير قابل تقليلي است كه عهدهدار شناسايي هر يك از مكانيسمهاي.موجود در اين لايهها است.
بنابه اين نكات، باسكار با طرح تقدم هستيشناسي بر معرفتشناسي مطرح در پوزيتيويسم و هرمنوتيك، نوعي طبيعتگرايي علوم اجتماعي را پيشنهاد كرده است كه ضمن توجه به تفاوت روششناختي بين علوم طبيعي و اجتماعي، درصدد شناسايي قواعد حاكم بر روابط فرد و جامعه و تبيين آنها است، اما اين تبيين نه تبييني پيشگويانه، بلكه تبييني انتقادي و تفسيري است كه با نظر به نقش ديگر لايههاي واقعيت در رفتارهاي قابل مشاهده در لايه تجربي و دو گانگي ساختار و دوگانگي فعاليت در نسبت افراد- جامعه، عرضه ميشود. آنچه در ادامه آمده است، تقريري مختصر و در عينحال سودمند از ديدگاههاي باسكار درباب ماهيت علوم اجتماعي است كه از نكتههاي انتقادي نيز بيبهره نيست.
باسكار پيشرو مكتب رئاليسم انتقادي است. اين مكتب در راستاي نقد پوزيتيويسم و هرمنوتيك و همچنين بهمثابه ديدگاه فلسفي جديدي براي انديشيدن علمي طرح شده است. طبق هستيشناسي فلسفي رئاليسم انتقادي، چيزي واقعي(real) است كه بتواند نتايج محسوس/ مادي عرضه كند. بهعبارت ديگر، در رئاليسم انتقادي چيزي واقعي است كه بهنحو علّي مؤثر باشد (بهعنوان مثال، يك ميدان مغناطيسي (آهنربايي)، [هرچند] بدون كاربرد، و ناچيز). بهلحاظ معرفتشناسي، رئاليسم انتقادي به نظريه عملگرايي (پراگماتيك) حقيقت تمايل دارد، هرچند برخي از رئاليستهاي انتقادي همچنان بر اين باورند كه معرفتشناسي آنها بايد مطابق با نظريه حقيقت باشد. ديگر رئاليستهاي انتقادي ترجيح ميدهند بهنحو گزينشي اقدام نموده و بنابراين، معرفتشناسي سه- مرحلهاي كه از نظريه مطابقت(correspondence)، پيوستگي(coherence) و عملگراييِ حقيقت استفاده ميكند، را پذيرفته و آنرا مدلل سازند(Ardebili 2001).
اين نوشتار درصدد است بهنحو انتقادي مكتب رئاليسم انتقادي باسكار را معرفي كرده و ويژگيهاي كليدي آنرا برجسته سازد. در همين راستا، اين مكتوب نقد باسكار به مكاتب پوزيتيويسم و هرمنوتيك را تشريح ميكند و برخي از ديدگاههاي وي منجمله تلقي او از طبيعتگرايي انتقادي، لايهبندي واقعيت، مفهوم ساختار اجتماعي، مدل تغييرپذيري (انتقالي) (transformational model) فعاليتهاي اجتماعي، نظريه وي درباب جامعه و نقد وي از پوزيتيويسم و هرمنوتيك را تحليل و بررسي ميكند.
باسكار در كتاب امكان طبيعتگرايي (1979) تلاش نموده به اين پرسش كه در كانون مباحث روششناختي دانشمندان [علوم] اجتماعي است بپردازد: «در چه گسترهاي ميتوان جامعه را به همان روش طبيعت مطالعه كرد؟»(Bhaskar 1998, 1 (تأكيد از متن اصلي است)). پوزيتيويستها مدعياند جامعه و طبيعت بايد بهشيوهاي يكسان و مطابق با تلقي هيومي از قانون مطالعه شوند (يعني نظرگاه طبيعتگرايانه). از سوي ديگر، هرمنوتيسينها مدعياند علوم اجتماعي درصدد ارزيابي معناي رويدادهاي اجتماعي است، از اينرو جامعه نميتواند برمبناي روششناسي طبيعتگرايانه مطالعه شود (يعني نظرگاه ضد- طبيعتگرايانه). باسكار طبيعتگرايي را بهمثابه «گفتماني [مينگرد] كه به وحدت ذاتي روش [شناختي] بين طبيعت و علوم اجتماعي قائل است (يا چنين وحدتي ميتواند وجود داشته باشد)»(Ibid, 2). وي همچنين تفاوت بين طبيعتگرايي و زير- اجزاءها، [يعني تقليلگرايي و علمگرايي] را معرفي كرده است. از اينرو باسكار بهعنوان يك رئاليست انتقادي، موضع طبيعتگراييِ ضد- پوزيتيويستي را اتخاذ كرده است. وي مدعي است ميتوان تبييني از علم ارائه داد كه تحت آن هم روشهاي علوم طبيعي و هم روشهاي علوم اجتماعي بررسي شوند. اگرچه بهعقيده باسكار تفاوتهاي مهمي در اين روشها وجود دارد، [از اينرو] وي مدعي است بهلحاظ اين ملاحظات است كه علم اجتماعي امكانپذير است. و مهمتر از همه اينكه «اين ماهيت عين است كه صورتِ علمِ ممكن آنرا معين ميكند»(Ibid, 3).
باسكار به موضوعات اساسيي در خصوص رابطه بين فلسفه و علم پرداخته است. وي مدعي است اگر فلسفه امكانپذير است، بايد دنبالهرو نظرگاه كانتي باشد (براهين استعلايي). در حقيقت، تحليل استعلايي كانتي به مسئله امكان موضوع مورد مطالعه و تحقيق نيز ميپردازد (بهعنوان مثال، شرطهاي امكان شناخت چه چيزهايي هستند؟). طبق نظر كانت، [اصل] نياز به مقولات مفهومي فردي معين است كه ما را در فهم و معرفي رويدادهاي اجتماعي قادر ميسازد. از اينرو كانت برهان خود را بر يك تحليل ايدهآليستي و فردگرايانه مبتني كرده است (بهعنوان مثال، شرط امكان شناخت، ذهن بشري است).
باسكار اين تلقي ايدهآليستي و فردگرايانه را رد كرده اما نظرگاه رئاليستي استعلايي كانتي را پذيرفته است، يعني برخلاف كانت، باسكار مدعي است مقولات مفهوميي كه براي معرفي و فهم رويدادهاي اجتماعي بهكار ميبريم بهنحو برون روندهاي(exogenously) متعيّن نيستند، بلكه اين مقولات بهلحاظ اجتماعي و تاريخي متعيّناند(2)(Ardebili 2001). بنابراين باسكار به موضعي عميقتر يعني موضع رئاليسم استعلايي (در مقابل ايدهآليسم استعلايي كانت) اشاره ميكند، تا [بدينطريق] پيششرطهاي امكان فعاليت اجتماعي را بررسي كند. سپس باسكار ديدگاه تحليلي خود درباب تشابه بين مطالعه طبيعت و جامعه را با اين پرسش كه «پيششرطهاي امكان تجارب چيستند؟» ادامه ميدهد. در اينجا، باسكار تمايز هستيشناسانه صريحي بين “الگوهاي رويدادها”(patterns of events) و “قوانين علّي” طرح ميكند. وي در اينباره چنين گفته است:
نكته ويژه درباب اين الگوها [كه دانشمندان] با وسواسي تمام تحت شرطهاي كنترل شده بسيار دقيق در آزمايشگاه توليد ميكنند اين است كه آن الگوها، دانشمندان را در معرفي شيوه عملكرد ساختارهاي طبيعي، مكانيسمها يا فرايندهايي كه آنها توليد نميكنند، توانا ميسازد. آنچه پديدهاي كه واقعاً توسط دانشمند توليد ميشود را از تماميت پديدهاي كه او ميتوانست توليد كند، متمايز ميسازد اين است كه هرگاه تجربه او موفق باشد، اين تجربه و توفيق به چيزي ارجاع ميدهد كه او توليد نكرده است. [از اينرو] تمايزي واقعي بين متعلق تحقيق تجربي، از قبيل قوانين علّي، و الگوهاي رويدادها وجود دارد كه درعينحال، شرط معقوليتِ فعاليت تجربي است(Bhaskar 1998, 9 (تأكيدها از متن اصلي است)).
بهعبارت ديگر، قوانين علّي بهنحو ناملموسي در ساختارهاي طبيعي، تجسم يافتهاند؛ بنابراين آنها با الگوهاي تجربي رويدادها تفاوت دارند. ناتواني در تفكيك اين دو به بدفهمي رويدادهاي مورد بررسي منجر ميشود. بايد توجه داشت كه اين تمايز هستيشناسانه هم براي پديدههاي اجتماعي و هم براي پديدههاي طبيعي قابل كاربرد است.
برمبناي تحليل فوق، ميتوان ديد طبيعتگرايي انتقادي باسكار حامي اين نكته است كه ساختار ايجاد معرفت، در علوم طبيعي و اجتماعي يكسان است. بنابراين وحدتي روششناختي وجود دارد كه طبق آن، علم (بهطور كلي) عمل شده است(practiced) (يعني، ساختار عملِ علمي).
حال بايد واقعيت را در مكتب رئاليسم انتقادي تعريف كنيم. واقعيت بهنحوي مستقل از ما، و معرفت/ يا ادراك ما از آن وجود دارد. ناتواني در تفكيك بين واقعيت و مفهوم ما از واقعيت، بهمثابه مغالطه معرفتي لحاظ ميشود. در رئاليسم انتقادي، واقعيت از سه لايه متفاوت تجربي(empirical) (قابل مشاهده توسط انسانها)، فعليتي(actual) (موجود در زمان و مكان) و واقعي(real) (فراواقعي(transfactual) و بسيار بادوامتر از ادراك ما از آن) تشكيل شده است. مورد اخير، شامل ساختارهاي حاوي نيروها(powers) و استعدادهايي(liabilities) است كه از آنها رويدادهاي قابل مشاهده ناشي ميشود(Ardebili 2001). بنابراين، پديده اجتماعيِ ناشي شده از ساختارهاي واقعي بسيار بنيادي (زيرين)، [نخست] فعليت يافته و سپس تجربي ميشوند. در حاليكه، درك ما از اين پديدههاي اجتماعي دقيقاً در جهت مخالف حركت ميكند (از تجربي به فعليتي و سپس به واقعي).
باسكار بعد لازم يا معرفتشناختي واقعيت را از بعد غيرلازم آن تفكيك كرده است. بعد لازم، ذاتاً ادراك ما از واقعيت است، در حاليكه بعد غيرلازم، ساختار زيرين فعليتيِ واقعيت است. بايد توجه داشته باشيم كه باسكار اساساً با هستيشناسي سروكار دارد و نه با معرفتشناسي، و ديگر اينكه وي شرطهاي امكان علم را با شرطهاي معقوليت آن خلط كرده است(Ibid).
باسكار اين پرسش را طرح كرده است؛ «جوامع واجد چه كيفياتي هستند كه آنها را متعلق شناخت ما ميسازد؟». بهعقيده وي اين مطلب نخست با مسئله هستيشناسانه كيفياتي كه جوامع واجد آنها هستند سروكار دارد، و سپس به اين مسئله معرفتشناسانه مبنيبر اينكه چگونه اين كيفيات، جوامع را متعلق شناخت ما ميسازند، برميگردد. بنابراين، وي با نظربه رئاليسم استعلايي مدعي است «اين ماهيات متعلقها است كه امكان شناخته شدن آنها را براي ما متعيّن ميسازد»(Ibid, 25 (تأكيدها از متن اصلي است)). بهعبارت ديگر، آنچه مطالعه ميكنيم، شيوه مطالعه آنرا تعيين ميكند.
باسكار در فصل دوم كتاب خود بنام امكان طبيعتگرايي (1975) مدعي است «جوامع غير قابل تقليل به مردم هستند» و «صورتهاي اجتماعي شرطهاي ضروري هرگونه فعل دروني (ذاتي) هستند» و اينكه موجوديت- پيشين اين صورتهاي اجتماعي، تعيين كننده خودآييني(autonomy) آنها بهعنوان متعلقهاي ممكن پژوهش علمي است و از همه مهمتر اينكه، نيروي علّي [موجود در] اين صورتهاي اجتماعي، واقعيت آنها را تعيين ميكند(Bhaskar 1998, 25). باسكار نشان داد موجوديت- پيشين اين صورتهاي اجتماعي، مدلِ تغييرپذيري (انتقاليِ) فعاليت اجتماعي را بهدنبال دارد كه هرگونه امكان طبيعتگرايي در سطح هستيشناسانه را انكار ميكند.
از منظر يك رئاليست انتقادي، «فرديتگرايي روششناختي، آموزهاي است كه معتقد است امور مربوط به جوامع و پديدههاي اجتماعي بهطور كلي، صرفاً برمبناي امور مربوط به افراد تبيين ميشود»(Ibid, 27). يعني، فرديتگرايي روششناختي، جامعه را به افراد يا گروهها تقليل ميدهد؛ باسكار اينرا اتميسم اجتماعي ناميده است كه طي آن، تبيين رويدادهاي اجتماعي از رفتار “مشاركتي افراد” و توصيف موقعيت آنها بهدست ميآيد. طبق نظر باسكار، «”تبيين”، خواه با قرار دادن تحت قانون كلي، [يعني] توجه به انگيزهها و قواعد، و خواه ازطريق بازتوصيف(redescription) (معرفي)، همواره مستلزم محمولها (اسنادها)ي(predicates) اجتماعي تقليلناپذير است»(Ibid, 28)؛ معنايي كه تبيينها ميتوانند صرفاً در يك متن اجتماعي عرضه كنند (بهعنوان مثال، صندوقدار يك نظام بانكداري نوين؛ ايلياتيِ عضو يك ايل).
باسكار مدعي است تعريف روششناسانه فردگرايان از “جامعه” اساساً بد فهميده شده است. آنها “جامعه” را مترادف با “گروه” لحاظ ميكنند. از اينرودر تلقي آنها رفتار اجتماعي بهعنوان رفتار گروهي از افراد يا رفتار افرادي از گروهها قابل تفسير است(Ibid, 29). همچنين باسكار مدعي است جامعهشناسي با روابط بادوام بين افراد (و گروهها)، روابط بين اين روابط (و بين چنين روابطي و طبيعت و توليدات چنين روابطي)، (مثلاً روابط بين دانشآموز و معلم، زن و شوهر، سرمايهدار و كارگر، برده و اربابش و غيره) سروكار دارد. «رفتار توده، يك پديده اجتماعي- روانشناختي مهم است، اما اين ماده- موضوع(subject-matter) جامعهشناسي نيست(Ibid).
فردگرايي روششناختي مستلزم فايدهگرايي، نظريه سياسي آزاد انديشي و نظريه اقتصاد نوكلاسيكي است، كه مطابق با آن، «عقل تابع احساسات است و رفتار اجتماعي را ميتوان بهعنوان اين مسئله فوقالعاده ساده نگريست:… عملكرد عقل… در نسبت اميال… يا احساسات… كه ممكن است بهعنوان امر داده شدة طبيعي لحاظ شود. روابط هيچ نقشي در اين مدل ايفا نميكنند(Ibid).
«گفتن اينكه مردم عاقل هستند، اينرا توضيح نميدهد كه آنها چه ميكنند بلكه تنها اينرا بيان ميكند كه آنها چگونه اين كار را انجام ميدهند». بهعقيده باسكار عقلانيت، پيشفرض پيشيني پژوهش علمي است، بدون اينكه اين مسئله بهدرستي تبيين شده باشد، [از اينرو] يقيناً اشتباه است. وي اقتصاد نوكلاسيكي را نه بهعنوان يك نظريه تبييني، بلكه بهعنوان نمونهاي از نظريه فعل مؤثر، كه مجموعهاي از تكنيكها براي حصول اهداف داده شده را ايجاد ميكند، مورد استفاده قرار داده است. وي همچنين مدعي است فردگرايي روششناختي اينرا انكار ميكند كه «حضور مادي (فيزيكي) جامعه مساوي است با (=) افراد و نتيجه (مادي) افعال آنها»(Ibid, 30).
طبق نظر باسكار، تلقي دوركهيم از ماده- موضوع جامعهشناسي يك مفهوم جمعي (تجمعي)(collectivist) است. اين مفهوم، متفاوت از مفهوم فردگرايانه [مورد نظر] منفعتگرايي و همچنين مفهوم ارتباطي باسكار است. وي مدعي است در ديدگاه دوركهيم، روابط بادوام بايد قوام يافته از پديدههاي جمعي باشد، در حاليكه بهعقيده باسكار (ديدگاه رئاليستي/ ارتباطي)، پديدههاي جمعي، تقريرها و اظهاراتي از روابط بادوام هستند(Ibid). باسكار مدعي است در حاليكه دوركهيم مفهوم جمعي جامعهشناسي را با روششناسي پوزيتيويستي درآميخته است، ماكس وبر روششناسي نو- كانتي را با مفهوم فردگرايانه جامعهشناختي تركيب كرده است. بهعقيده باسكار، دوركهيم و وبر نتوانستهاند از التزامي كه به تجربهگرايي دارند رها شوند.
طبق نظر باسكار، دو نظريه جامعهشناختي اصلي وجود دارد: وبر (مدل I): جامعه رفتار اشخاص فردي را معين ميكند (اراده باوري)( voluntarism)؛ و دوركهيم (مدل II): رفتار اشخاص فردي تعيين كننده جامعه است (جسميت دادن)(reification). مدل سومي كه توسط پيتر برگر و شاگردان وي پيشنهاد شده است (مدل III) فرض را بر اين دارد كه جامعه اشخاصي را شكل ميدهد كه جامعه را ايجاد ميكنند. در اين مدل، جامعه افرادي را توليد ميكند كه جامعه را در ديالكتيكي پيوسته توليد ميكنند (معرفي ممنوع)(illicit identification). در مدل برگر، «جامعه تجسم يا برونبود(externalization) انسانها، و انسانها درونبود(internalization) يا [محصول] متناسب شده(reappropriation) در آگاهي جامعه هستند»(Ibid, 32). اما باسكار مدعي است اين مدل “جداً گمراه كننده” است زيرا تنها توفيق آن تركيب وبر و دوركهيم است. البته اين بدين معنا نيست كه در تلقي باسكار، «مردم و جامعه، “بهنحو ديالكتيكي” با هم مرتبط نيستند». آنها دو لحظه از يك فرايند را تشكيل نميدهند. بلكه آنها به نوع اساساً متفاوتي از اشياء ارجاع ميدهند»(Ibid, 33).
باسكار از منظر يك رئاليست انتقادي مدعي است جامعه توسط انسانها ايجاد نميشود، اگرچه جامعه توسط انسانها بازتوليد شده و تغيير شكل مييابد. در مدل تغييرپذيري فعاليت اجتماعي (transformational model of social activity) (مدل IV)، فعاليت جامعه و انسان بايد واجد مشخصهاي دو جنبهاي باشد. «جامعه هم شرط همواره حاضر (علت مادي) و هم بازتوليد مداوم فاعلهاي بشري است». اين امر، دوگانگي ساختار(duality of structure) است. «و فعاليت، هم كار است، يعني توليد آگاهانه، و هم (معمولاً بهنحو ناآگاهانه) بازتوليد شرطهاي توليد، يعني جامعه است». اين امر، دوگانگي فعاليت است(Ibid, 34-5). ازسوي ديگر، فعاليت بشري توسط قصديت(intentionality) مشخص ميشود. تمايزي مهم بين “مردم و جوامع” و همچنين “فعاليت بشري و تغييرات موجود در ساختار اجتماعي” وجود دارد. بهعقيده باسكار، مردم در فعاليتهاي آگاهانهشان، ناآگاهانه ساختارهاي حاكم بر فعاليتهاي توليدي اصليشان را بازتوليد كرده و يا تغيير ميدهند(Ibid, 35). در مدل باسكار اين مسئله چنين تقرير شده است:
مردم جامعه را ايجاد نميكنند. زيرا جامعه همواره مقدم بر آنها وجود دارد و شرط ضروري فعاليت آنها است. همچنين، جامعه بايد بهعنوان مجموعهاي از ساختارها، فعاليتها، قراردادها و پيمانها لحاظ شود كه افراد آنها را بازتوليد كرده يا تغيير ميدهند. اما جامعه وجود ندارد مگر اينكه افراد وجود داشته باشند. جامعه مستقل از فعاليت بشري وجود ندارد (خطاي جسميت دادن). اما جامعه محصول فعاليت بشري نيست (خطاي اراده باوري)(Ibid, 36).
مهارتها، رقابتها و عادتها بهمثابه پيششرطهاي ضروري بازتوليد و انتقالپذيري جامعه، اموري لازم و حائز اهميتاند: اين امر، فرايند اجتماعيشدن(socialization) است. بهگفته باسكار:
جامعه… شرطهاي ضروريي را براي فعاليت قصدي (التفاتي) انسان فراهم ميكند و فعاليت قصدي انسان، شرط ضروري براي آن است. جامعه تنها در افعال بشري حاضر است، اما افعال بشري همواره برخي از صورتهاي اجتماعي را بيان كرده و مورد استفاده قرار ميدهند.
بهعقيده باسكار چهار مشخصه كليدي جامعه و فعاليت قصدي انسان عبارتاند از:
1- جامعه (فعل قصدي انسان) نميتواند با فعل قصدي انسان معرفي شود (جامعه).
2- جامعه (فعل قصدي انسان) نميتواند به فعل قصدي انسان تقليل يابد (جامعه).
3- جامعه (فعل قصدي انسان) نميتواند بر اساس فعل قصدي انسان تبيين شود (جامعه).
4- جامعه (فعل قصدي انسان) نميتواند برمبناي فعل قصدي انسان بازسازي شود (جامعه).
طبق نظر باسكار، مدل I ، افعال را دارد اما شرطها را ندارد. مدل II شرطها را دارد اما افعال را ندارد. مدل III افعال و شرطها را خلط كرده است و مدل IV ، با تأكيد بر تداوم مادي، تغيير و تاريخ را بيان ميكند.
باسكار با پذيرفتن اينكه ساختارهاي اجتماعي، مكانيسمهاي مناسبي براي توضيح رويدادهاي اجتماعي هستند، مدعي است ساختارهاي اجتماعي (برخلاف ساختارهاي طبيعي) «تنها بهلحاظ فعاليتهايي وجود دارند كه بر آنها حاكماند و [بنابراين] نميتوانند بهنحو تجربي مستقل از اين فعاليتها معرفي شوند». ساختارهاي اجتماعي برخلاف ساختارهاي طبيعي، مستقل از فعاليتهايي كه بر آنها حاكم هستند وجود ندارند؛ آنها مستقل از تلقيها (انديشة) فاعلهايي كه در فعاليتهايشان كارهايي را انجام ميدهند وجود ندارند، و در نتيجه، ساختارهاي اجتماعي ميتوانند صرفاً واجد دوامي نسبي باشند(Ibid, 38).
طبق نظر باسكار جامعه مجموعهاي قوام يافته از تمايلات و نيروها است كه:
1- تنها تا زماني كه تمايلات و نيروها در جريان هستند وجود دارند.
2- ازطريق قصديت انسان، بهكار ميروند، و
3- ضرورتاً كلي و تاريخي نيستند(Ibid, 39).
علاوهبر اين، ساختارهاي اجتماعي بايد در اصل بهعنوان [اموري] توانا لحاظ شوند، و نه اجباري…. اين ساختارها غير قابل تقليل به نتايج و آثارشان هستند، با اينحال، آنها صرفاً ازطريق نتايج و آثارشان حاضر هستند(Ibid, 40). بنابراين باسكار مدعي است روابط اجتماعي مبتنيبر قواعد اجتماعي است و نه مبتنيبر هر نوع “قانون طبيعي”.
در اين مرحله از تحليل باسكار ميپرسد «چه رابطهاي بين مفهوم ارتباطيِ جامعهشناسي و مدل انتقالپذيريِ فعاليت اجتماعي وجود دارد؟». پاسخ وي گوياي آن است كه فاعل بشري بايد ازطريق “نقطه تماس” بادوامي كه توسط افراد اشغال شده است، به ساختارهاي اجتماعي متصل شود. اين سيستم واسطهگر چيزي است كه باسكار سيستم فعاليت- موقعيت(position-practice system) ناميده است(Ibid, 40-41).
علاوهبر سه محدوديت هستيشناختي براي طبيعتگرايي كه ذكر آن آمد، يعني اينكه جامعه يك مجموعه منظم از تمايلات و نيروها است كه:
1- مادامي كه آنها بهكار ميروند وجود دارند.
2- ازطريق قصديت انسان بهكار ميروند، و
3- ضرورتاً كلي و تاريخي نيستند(Ibid, 39)؛
باسكار يك محدوديت معرفتشناسانه و يك محدوديت نسبي (ارتباطي) را براي طبيعتگرايي ذكر كرده است. محدوديت معرفتشناسانه به اين واقعيت اشاره دارد كه علم اجتماعي نميتوانند بهلحاظ تجربي، علمي بسته(closed science) باشد، [بلكه] بايد در متن يك سيستم باز باشد، و بنابراين، علم اجتماعي ميتواند “تبييني” باشد اما نميتواند “پيشبيني” باشد. محدوديت نسبي مدعي است علم اجتماعي، ذاتي ماده- موضوع اين علم است، بنابراين متعلقهاي معرفتي [اين علم] “غيرلازم” بوده و نميتوانند بيرون از جامعه وجود داشته باشند.
مفاهيم اصليي كه توسط رئاليستهاي انتقادي ذكر شده است فرض را بر اين دارد كه فعاليتهاي اجتماعي، بهنحو تاريخي و نهادي (نظامي) متعيّن شدهاند. بنابراين، نظريه اجتماعي، روابطي كه واقعي اما غير تجربياند را گونهبندي (دستهبندي) ميكند. علاوهبر اين، باورها اعياني اجتماعياند و بنابراين بايد توسط دانشمندان اجتماعي تبيين شوند. طبق نظر باسكار، علم اجتماعي خنثي است به اين معنا كه تقارير و اظهارات بالفعل آن، از ارزشها بهدست نميآيد و در همان حال، ارزشها نيز نميتوانند از تقارير و اظهارات بالفعل بهدست آيند. وي همچنين مدعي است انسانها احكام ارزشمندي را هم در علوم اجتماعي و هم در علوم طبيعي ميسازند، و به هميننحو متعلق پژوهش علمي را تعيين ميكنند.
همانگونه كه باسكار در كتاب امكان طبيعتگرايي (1975) بيان كرده است، واقعيت، مستقل از تلقي و مفهوم ما از آن وجود دارد؛ بنابراين ميتوانيم در ايجاد معرفت علمي از پوزيتيويسم و هرمنوتيك استفاده نكنيم. پوزيتيويسم بهدليل تركيب هستيشناسي هيومي با معرفتشناسي دكارتي دچار ناسازگاري دروني است، در حاليكه هرمنوتيك بهعلت تأكيد بيش از حد بر هماهنگي بين معنا و تفسير، بجاي هماهنگي اساسي بين معنا و واقعيت، نميتواند معرفت علمي بسندهاي را عرضه كند. طبق نظر باسكار، رئاليسم انتقادي توليد معنا را بهمثابه قوانين- حاكم شده و نه قوانين- متعيّن شده، مينگرد(Ibid, 123).
پينوشتها:
1- اين نوشتار ترجمهاي است از Roy Bhaskar’s Critical Realism نوشته Fadhel Kaboub كه در وبسايت رئاليسم انتقادي منتشر گرديده است. (برخي از ايدههاي مندرج در اين نوشتار، حين ذكر مباحث در كلاسهاي سمينار و ديگر منابعي كه در ذيل ميآيد، الهام گرفته شده است[مؤلف]).
2- در اين معنا، رئاليسم انتقادي بيشتر نسبي است تا مطلقانگار.
منابع:
1- Archer, Margaret, et al. (editors). Critical Realism: Essential Readings. New York and London: Routledge, 1998.
2- Ardebili, Morteza H. “Unpublished Lectures Notes: Social Science 610, Philosophy of Social Science,” Department of Economics & Social Science Consortium, University of Missouri-Kansas City, Fall 2001.
3- Bhaskar, Roy. A Realist Theory of Science (2nd edition), New York and London: Verso, 1997.
4- —————– The Possibility of Naturalism: A Philosophical Critique of the Contemporary Human Sciences (3rd edition), New York and London: Routledge, 1998.
5- Collier. Andrew. Critical Realism: An Introduction to Roy Bhaskar’s Philosophy. New York and London: Verso, 1994.
6- Descartes, Rene. Discourse on Method and Meditations on First Philosophy. Translated by Donald A. Cress. Indianapolis: Hackett Publishing Company (4th edition 1998 [1637]).
7- Hume, David. An Enquiry Concerning Human Understanding. Edited by Eric Steinberg, Indianapolis: Hackett Publishing Company (2nd edition 1993 [1777]).
8- Kuhn, Thomas S. The Structure of Scientific Revolutions, Chicago: University of Chicago Press, 1962 (3rd edition published in 1996).
9- Lawson, Tony. Economics & Reality. New York and London: Routledge, 1997.