ماریو بارگاس یوسا یکی از مهمترین نویسندگان امروز آمریکای لاتین و جهان اسپانیایی زبان است. حیات ادبی او در اروپا آغاز شد، اما صحنۀ بیشتر رمان های وی میهنش پرو است. گرچه صدای اعتراض یوسا به بیدادگریهای اجتماعی و فساد سیاسی و مردسالاری و تعصب نژادی و خشونت تقریبا در همه نوشته هایش به گوش می رسد، اعتقاد او همواره بر این بوده که هنرمند باید از موعظه بپرهیزد و نباید آرمان های هنری را به تبلیغات ایدئولوژیک آلوده کند.
یوسا در سال 1936 در پرو به دنیا آمد. در همان کشور حقوق و ادبیات خواند و در 1959 با نوشتن رساله ای در بارۀ گابریل گارسیا مارکز، از دانشگاه مادرید درجۀ دکترا گرفت. پس از آن چندی در فرانسه به روزنامه نگاری پرداخت، و از دهۀ1960 به بعد همزمان با نویسندگی، گهگاه در دانشگاههای مختلف اروپا و آمریکا به تحصیل اشتغال داشته است. از رمان های معروف او گفتگو در کاتدرال، جنگ آخر زمان، مرگ در آند و سور بز به ترجمۀ آقای عبدالله کوثری به فارسی درآمده است.
مقاله ای که اکنون به نظر خوانندگان می رسد متن سخنرانی ماریو بارگاس یوسا در فوریۀ1991 در دانشگاه نیویورک است، و نشان می دهد که او علاوه بر اینکه یکی از هنرمندان بزرگ روزگار ماست، در جهان اندیشه و فلسفه نیز دستی قوی دارد.
عزت الله فولادوند
به عقیدۀ کارل پوپر امکان خطا همیشه وجود دارد حتی در آنچه استوارترین شناختها به نظر می رسد. این آگاهی از لغزش پذیری نه بدین معناست که حقیقت دست نیافتنی است، بلکه چنین معنا می دهد که برای رسیدن به آن، آدمی همیشه باید آمادۀ بررسی مجدد و تصحیح آرای خویش و تحمل عقاید کسانی باشد که حقایق احراز شده را مورد تردید قرار می دهند.
پیشرفتی که بشر در بسیاری از حوزه ها، اعم از علم و تکنولوژی و جامعه و سیاست، حاصل کرده است، وجود حقیقت را ثابت می کند. انسان خطاها کرده و از آن عبرت گرفته و بدین وسیله بتدریج با طبیعت و خویشتن بیشتر و بیشتر آشنا شده است. این جریان پایان ندارد و سیر قهقرایی و حرکتهای زیگ زاگ را منتفی نمی سازد. حتی فرضیه ها و نظریات کاذب اطلاعاتی در بر دارند و ما را به حقیقت نزدیک تر می کنند. مگر در پزشکی و اخترشناسی و فیزیک جز از این راه پیشرفت کرده ایم؟ در بارۀ سازمان دهی اجتماعی نیز می توان به چیزی شبیه این معنا قائل شد. فرهنگ دموکراتیک در جوامع باز از طریق خطا و اصلاحِ خطا به شرایط مادی و فرهنگی بهتر برای انسان دست یافته و به او فرصت های بیشتری داده است تا خود سرنوشت خویش را تعیین کند. ( این همان «شیوۀ گام به گام» یعنی گزینۀ تدریجی و اصلاحی در برابر انقلاب است که پوپر مرجح می شمارد. )
پوپر انتقاد- یعنی استفاده از آزادی- را بنیاد پیشرفت می داند. بدون نقادی، بدون امکان «ابطال» هر یقین، کسی نمی تواند در علم یا در بهکرد زندگی اجتماعی راه به جایی ببرد. وقتی بعضی از حقایق مشمول آزمون و خظا نباشند، وقتی آزاد نباشیم صحت و اعتبار هر نظریه ای را مورد تردید و مقایسه قرار دهیم، ساز و کار شناخت از کار می افتد و راه برای تحریف آن باز می شود. آنگاه به جای حقایق عقلی، آنچه خواهیم داشت اسطوره وتفتیش عقاید و کتاب سوزان و اعدام مرتدان و سحر و جادو خواهد بود. مانند گذشته که آدمی نه فردی آزاد و خردورز، بلکه موجودی برده و انبوه زی بود و موجودیتی بیش از یکی از خیل قبیله نداشت، امور غیرعقلانی و جزمیات و محرمات حجیت و مرجعیت خواهند یافت. این جریان ممکن است، همچنانکه در میان بنیادگرایان، چهره ای پیدا کند که هیچ کس نتواند چیزی نقیض «حقایق» مقدس بگوید و در آنها شبهه روا دارد، یا مانند جوامع توتالیتر ( دست کم تا پیش از پرسترویکا ) وجه دنیایی به خود بگیرد که تحقیق درحقایق رسمی و دولتی در آنها به نام «آموزمۀعلمی» مارکسیسم- لنینیسم در آنها ممنوع است. به هر حال نتیجۀ هر دو نظام، مانند نازیسم و فاشیسم، انصراف اختیاری یا اجباری از حق انتقاد است که بدون آن، عقلانیت ضایع و فرهنگ فقیر و علم به رازورزی و افسونگری مبدل می شود، و در زیر هیأت انسان متمدن، وحشیِ سحر شدۀ اعصار تاریک باز پای به جهان می گذارد. برای پیشرفت هیچ راهی نیست به غیر از بارها و بارها سکندری رفتن و زمین خوردن و برخاستن و باز برخاستن. خطا همیشه وجود دارد، زیرا گزینۀ درست با آن وجود درآمیخته است. در جنگل پهناور خطاها و فریبها و ناتوانیها و بی کفایتی ها و پندارهایی که در آن سرگردانیم، تنها وسیله ای که حقیقت بتواند راه خود را به یاری آن باز کند انتقاد عقلی و منظم از هر شناختی است یا هر چیزی که به شناخت برسد.. این گونه انتقاد بیانگر آزادی است، و بدون آن، آدمی خویشتن را به ظلم و وحشیگری و تاریک اندیش محکوم می کند.
شاید هیچ متفکر دیگری مانند پوپر آزادی را چنین ضرورتی حیاتی برای انسان نشانخته باشد. آزادی نه تنها ضامن شیوه های متمدن زندگی و انگیزۀ آفرینندگی فرهنگی، بلکه چیزی حتی از آن نیز قطعی تر و اساسی تر، یعنی بنیاد معرفت یا شناخت، است. آزادی به انسان امکان می دهد از خطاهای خویش عبرت بیاموزد، ساز و کاری است که اگر نبود، ما هنوز مانند نیاکان توتم پرست و آدمخواران در جهل و پریشانیهایِ غیرعقلانی غوطه ور می زیستیم.
شناخت شناسی پوپر بهترین توجیه فلسفی ارزش اخلافی تساهل یا مدارا است که فرهنگ دموکراسی بیش از هر چیز به آن ممتاز می شود. اگر ارزشهای ازلی و ابدی وجود نداشته باشند، اگر تنها راه پیشرفت در شناخت، خطا کردن و اصلاح خطاها باشد، پس همه باید بفهمیم که آنچه در نزد ما حقیقت است مممکن است حقیقت نباشد، و آنچه به نظر ما خطای دشمنان می نماید، ممکن است حقیت باشد. همین قدر اذعان به امکان خطا نزد خویش و صحت در نزد دیگران، به این اعتقاد منجر می شود که از طریق بحث و مذاکره و گفت و گو و همزیستی احتمال پیشرفت بیشتر است تا تحمیل عقاید رسمی و الزام همگان به پیروی، و مجازات یا بی آبرو ساختن مردم در صورت تخلف.
جامعۀ بسته و جهان 3
در آغاز تاریخ بشر، فرد وجود نداشت، فقط قبیله بود و جامعۀ بسته. جهان انبوه زِی پیچیده در خویش تلاش داشت در را به روی جانواران و آذرخش و ارواح خبیثه و عوامل بی شمار ترس و وحشت انسان بدوی متعصبانه بسته نگه دارد. فرد حاکم بر خویش و آزاد از چنین جهانی، مخلوق نوپدید بشریت است. شکل گیری او با ظهور روح نقاد، یعنی با تکامل و شکوفاییِ عقلانیت و حق استفاده از عقل مستقل از مراجع دینی و سیاسی، آغاز می شود.
در نقطه ای از تاریخ، بر حسب تصادف یا در نتیجۀ جریانی پیچیده، بعضی از آدمیان از اینکه معرفت را امری سحرآمیز و مجموعه ای از اعتقادات مقدس در حصار محرمات ببیند سرباز زدند، و روح نقاد دیده به گیتی گشود. گذر به این جهان نو، به شکوفایی شگرف علوم و فنون و هنرها و عموما خلاقیت آدمی انجامید. خوب یا بد ( زیرا هیچ راهی نیست که ثابت کنیم این حرکت برای بشر سعادت به ارمغان آورده است ) از حیات عقلی و فکری قبیله زدایی شد و این جریان تا بدانجا شتاب گرفت که بعضی جوامع را به مدار تکامل منظم در تمامی حوزه ها پرتاب کرد. آغاز عصر عقلانیت و نقادی بدین معنا بود که، از آن نقطه به بعد، آنچه تاثیر تعیین کننده در جامعه خواهد گذاشت، جهان 3 خواهد بود نه جهان 1 یا 2.
از همۀ نامگذاریها و رده بندیهای بی شماری که دانشمندان و دیوانگان به کار برده اند، هیچ یک به شفافیت نامگذاری کارل پوپر نیست: جهان 1 از چیزهای مادی یا اشیاء تشکیل می شود؛ جهان 2 عالم شخصی و درونی ذهن است؛ و جهان 3 از فراورده های روح آدمی به شمار می آید. تفاوت جهان 2 با جهان 3 در این است که جهان 2 از ذهنیت خصوصی افراد، یعنی ایده ها و ایماژها و حسیات و احساسات خاص هر کس، ساخته می شود، حال آنکه فراورده های جهان 3 گرچه در ذهنیت فردی پا به عرصۀ هستی می گذارند، عام وهمگانی اند. از این قبیلند نظریه های علمی، نهادهای خصوصی، اصول اخلاقی، شخصیت های داستانی، کارهای هنری، و خلاصه کل میراث فرهنگی.
اغراق نیست اگر فرض کنیم که در ابتدایی ترین مراحل تمدن، جهان 1حاکم بر زندگی بود. زندگی حول محور زور و خشونت های طبیعت- صاعقه و خشکسالی و پنچۀ شیر- سازمان می یافت که بشر در برابر آنها بیچاره و ناتوان بود. در هر جامعۀ قبیله ای، مرز میان جهان 2 و جهان 3 باریک و ناپایدار است و اغلب به آسانی ناپدید می شود. رئیس قبیله یا مرجع دینی ( که هر دو تقریبا در یک تن جمع می شوند ) ذهنیت خویش را در مقام استیلا قرار می دهد و اتباع را مجبور به دست شستن از ذهنیت های خویش می کند. جهان 3 کمابیش به حالت رکود و سکون باقی می ماند. روال نرمی ناپذیر و خشکِ قواعد و اعتقادات، تداوم وتکرار وضع موجود را حفظ و حراست می کند. برجسته ترین ویژگی چنین جامعه ای ترس عظیم از دگرگونی است. احساس می شود که هر گونه نوجویی و نوآوری خطرناک ونشانۀ تهاجم نیروهای خارجی است.
روح نقاد از همان بدو تولد، در دیوارهای جامعۀ بسته شکاف انداحت و انسان را در معرض تجربه ای ناشناخته، یعنی مسئولیت فردی، قرار داد. آزادی که هم دختر و هم مادر عقلانیت و روح نقاد است، باری سنگین بر دوش آدمیان می گذارد. آدمی موظف می شود که خود تعیین کند و تصمیم بگیرد که چه چیزی سودمند و چه چیزی زیانبار است.، و آیا جامعه درست می گردد یا باید دگرگون شود، و چگونه باید با چالش های بی پایان زندگی دست و پنجه نرم کرد. پوپر می گوید به این دلیل بود که به موازات جامعۀ باز، کسانی در جهت مخالف به تلاش افتادند تا راه را بر آن ببندند و خود آن را باطل و مردود اعلام کنند و نفسی تازه در جامعۀ قبیله ای بدمند.
از آن لحظۀ مرموز که جهان از زنجیر خدایان و شیاطین عهد بت پرستی رها شد و به صورت چالشی همیشگی برای عقل موجودات حاکم بر خویش درآمد، مسیر بشر تغییر کرد. جهان 3 سرشار از فراورده های نیروی روحی آفریننده ای که از بند تفتیش و سانسور رسته بود، به راه رونق افتاد و تأثیر آن بر جهان های 1 و 2 روز به روز بیشی گرفت. البته عقلانیت و حقایق علمی نیز در این راه از ناکامی و انحراف از مسیر درست بی نصیب نماندند، اما رفته رفته بر زور و خشونت و جزمیات دینی و خرافات و نیروهای غیرعقلانی چیره شدند که به صورت ابزارهای حکمرانی بر حیات اجتماعی درآمده بودند. و بدین سان، بنیاد فرهنگ دموکراسی- یعنی جامعه ای باز با افرادی حاکم بر خویش و برابر در پیشگاه قانون – گذاشته شد.
اما وحشت از تغییر و ترس از ناشناخته ها و هراس از مسئولیت نامحدود به جامعۀ بسته امکان داده بود تا زیر انواع نقاب ها تا امروز به هستی ادامه دهد و حتی بر سر دموکراسیها سوار شود. نبرد نه تنها هنوز به پیروزی نینجامیده، بلکه احتمالا هرگز نخواهد انجامید. «ندای قبیله» همچنان به تکرار اقوام و ملتها و ( حتی در جوامع باز ) افراد و گروههایی را که هرگز از تلاش خستگی ناپذیر برای بستن آن جوامع و نابودیِ فرهنگ آزادی باز نمی ایستند، به سوی خویش می خواند.
بر خلاف آنچه که ممکن است تصور کرد، سرسخت ترین مخالفان روشنفکرِ جامعۀ باز در میان کسانی پیدا می شوند که بیش از همه از روح نقادی منتفع شده اند. به عقیدۀ پوپر در جامعۀ باز و دشمنان آن، سرسلسلۀ فیلسوفان توتالیتر که تا اگوست کنت و هگل ادامه می یابد و با مارکس به اوج می رسد، بزرگترین فیلسوف عهد باستان ( و شاید همۀ قرون و اعصار )، افلاطون بوده است. این استدلال را بعضی رد کرده اند، ولی گذشته از باریک بینی ها، اندیشۀ پوپر درست به هدف می خورد، بدین معنا که مکارترین و کارآمدترین دشمن فرهنگ آزادی، «تاریخگرایی» یا «مکتب اصالت تاریخ» است.
تاریخ گرایی و داستان نویسی
اگر بر این اعتقاد باشید که تاریخ بشر پیش از وقوع رقم خورده است؛ اگر بر این اعتقاد باشید که زندگی ساز و کاری اجتماعی و اقتصادی است که افراد هیچ یا تقریبا هیچ تأثیری و نفوذی در آن ندارند؛ اگر بر این اعتقاد باشید که پیشرفت بشر عقلانی و منسجم و، بنابراین، پیش بینی پذیر است؛ اگر خلاصه بر این اعتقاد باشید که تاریخ معنایی سری و پنهان دارد که با وجود تنوع و بی نهایت گونه گونیِ سیر تاریخ، به آن نظمی هماهنگ و منطقی می دهد- مانند «پازلی» که همۀ تکه های آن در جای صحیح قرار می گیرند- پس، از نظر پوپر، شما نیز یکی از تاریخ گرایانید. از تاریخ بت ساخته اید و آن را می پرستید و، خواه آگاه باشید و خواه نباشید، پنهانی از آزادی می ترسید و از اینکه بپذیرید زندگی از نو ساخته می شود و از اینکه مسوولیت قبول این معنا را بر دوش بگیرید، وحشت دارید.
تاریخ نه نظم دارد، نه منطق، نه معنا، و از همه بالاتر، نه هیچ گونه جهت گیری عقلانی که جامعه شناسان و اقتصاددانان و ایده ئولوگها بتوانند به روش علمی پیشاپیش به آن پی ببرند. مورخان به تاریخ نظم و سامان می بخشند، و با تفسیرها و به یاری نظرگاه های همواره موقتی که فقط بخشی از کل صحنه را دربر می گیرند و در نهایت مانند برساخته های هنری از ذهن آمده اند، می کوشند به آن انسجام دهند و آن را قابل فهم کنند. هر کس معتقد باشد که وظیفۀ علوم اجتماعی پیش بینی آینده و پیش گویی تاریخ است، قربانی پندار پوچ شده است زیرا هیچ هدفی دست یافتنی نیست.
تکامل بشر اجازه نمی دهد هیچ مسیر یا جهت خاصی را از آن استنتاج کنیم. فکر اینکه چنین کاری شدنی است، نه تنها از نظر تاریخی بلکه به لحاظ منطقی نیز فرضی بی پایه و باطل است، زیرا، به گفتۀ پوپر، پیش بینی تکامل آیندۀ معرفت، کاری محال است. از این رو، چون سیر تاریخ را عمدتا اکتشافات و اختراعات فنی و علمی تعیین می کنند که پیشاپیش ممکن نیست از آنها آگاه باشیم، نمی توانیم مسیر آن را پیش بینی کنیم.
یکی از دلایل قوی بر پیش بینی ناپذیری سیر تاریخ، رویدادهای کنونی است. ده سال پیش چه کسی می توانست پرستوریکا و زوال ظاهراً ایستادگی ناپذیر کمونیسم را پیش بینی کند؟ یا پیش بینی کند که پیشرفت شگفت انگیز رسانه های سمعی- بصری که کنترلشان هر روز از روز قبل دشوار می شود، چنین ضربۀ مرگباری به سانسور و نظارت بر افکار وارد خواهد آورد؟
با این همه نبود قواعد تاریخی بدین معنا نیست که برای تکامل بشر نیز هیچ الگویی وجود ندارد. آینده قابل پیش بینی نیست، ولی باز این امر به معنای آن نیست که هر گونه پیش بینی اجتماعی محال است. علوم اجتماعی می توانند در حوزه های مشخص نشان دهند که در بعضی شرایط معین، وقوع برخی رویدادها اجتناب ناپذیر است. مثلا افراط در چاپ اسکناس به تورم خواهد انجامید. همچنین در زمینه هایی مانند علوم، حقوق بین الملل، و آزادی، بی گمان می توان پیشرفت هایی کمابیش به خط مستقیم از گذشته تا امروز مشاهده کرد. منتها، حتی در این حوزه ها، خردمندانه نیست کسی فرض کند پیشرفت در آینده نیز اجتناب ناپذیر خواهد بود. همیشه این احتمال هست که بشر به عقب برگردد و سقوط کند و همۀ پیشرفتها را از دست بدهد.
مع هذا، به فرض که وظیفۀ مورخ فقط نقل رویدادهای مشخص باشد نه کشف قوانین واحکام ناظر بر فعالیت های بشر، کسی نمی تواند بدون هیچ نظرگاه، یا چشم انداز یا تفسیر، به نوشتن یا حتی فهم تاریخ کامیاب شود. ولی پوپر می گوید خطای تاریخ گرایان در این است که تفسیر تاریخی را با نظریه یا قانون اشتباه می کنند. تفسیر، محدود است و کلیت ندارد و، به این حساب، سودمند است به منظور نظم بخشیدن به آنچه در غیر این صورت انبوه آشفته ای از رویدادها می شد. تفسیر تاریخ به عنوان پیکار میان طبقات یا نژادها یا اعتقادات دینی و مذهبی، یا نبرد میان جوامع بسته و باز، می تواند روشنی بخش باشد به شرط آنکه برای هیچ یک از این تفسیرها ارزش عام یا انحصاری قائل نشویم. در تاریخ برای تفسیرهای متناقض و مکمل و تصادفا موافق جا هست، اما نه برای «قانون» به معنای تفسیری یگانه واجتناب ناپذیر.
تاریخگرایان تفسیرهای خویش را از اعتبار می اندازند زیرا تفاسیرشان را قوانینی می پندارند که آدمی باید منفعلانه به آنها تسلیم شود، همچنانکه اشیاء از قانون گرانش یا جزر و مد دریا از حرکت ماه تبعیت می کنند. هیچ قانونی به این معنا در تاریخ وجود ندارد، زیرا خوب یا بد ( و به عقیدۀ پوپر و بسیاری از ما، همین بهتر که ) تاریخ آزد و زادۀ آزادی آدمیان است و، بنابراین، وقوع حتی خارق العاده ترین رویدادها نیز در آن بعید نیست. به گفتۀ پوپر در آخرین بند کتابش فقر تاریخگرایی: « گویی تمام تاریخگرایان کوشیده اند به جبران از دست دادن جهانی دگرگون ناپذیر، به این ایمان بچسبند که دگرگونی پیش بینی پذیر است زیرا قانونی دگرگونی ناپذیر بر آن حاکم است.»
مفهوم پوپر از تاریخِ مکتوب عیناً مانند تصوری است که من همیشه از رمان داشته ام، بدین معنا که رمان نوعی نظم و سامان بخشی به واقعیت بشری است برای حفظ انسان ها از اظطراب و دلهرۀ درک شهودی آنان از جهان و زندگی همچون پهنه ای عظیم از بی سامانی و پریشانی.
هر رمانی برای اینکه قدرت اقناع داشته باشد، باید به عنوان برساخته ای متقاعد کننده و نظم یافته و جهانی بسامان و قابل فهم که اجزایش در نظامی هماهنگ به هم پیوسته اند و کل شان بخشها را در عین مرتبط ساختن به یکدیگر، به سطحی بالاتر و والاتر ارتقاء می دهد، آگاهی خواننده را در برگیرد و بر آن گسترده شود. آنچه نبوغ تولستوی و هنری جیمز و پروست و فاکنر نامیده می شود، فقط برخاسته از قدرت شخصیت های داستانی و حالتهای روانی تیره و عبوس و نثر ظریف پر زیر و بم و بیان پیچاپیچ و مخیلۀ نیرومند نیست، بلکه پیش از همه مولود معماری منسجم و بنای محکم و خوش ساخت جهان داستانی آنهاست. این نظم استوار و قابل فهم که زندگی در آن در مسیری منطقی و گریزناپذیر پیش می رود و در آن به کلیۀ تجلیات روح آدمی می توان دست یافت، ما را فریفته و مفتون می کند زیرا اطمینان بخش است. ناخوداگاه آن را به سراسر جهان واقعی گسترش می دهیم که، ولو موقتا، دیگر سرگیجه آور و آشفته و چاه ویلِ پوچی ها نیست، و بی نظامی و پریشان عنصری در آن به انسجام و خردپذیری و نظم بدل می گردد، و اطمینان و اعتمادی را به ما باز می گرداند که هیچ چیز دشوارتر از رها کردن آن نیست- اطمینان به اینکه کیستیم، کجاییم و، مهمتر از همه، به کجا می رویم.
تصادفی نیست که لحظه های اوج رمان پیش از آشوبهای بزرگ تاریخی آمده اند، و بارورترین زمانها برای داستان نویسی اوقاتی بوده اند که اعتقادهای جمعی- اعم از ایمان های مذهبی یا سیاسی و اجماع های ایده ئولوژیک یا اجتماعی- فروریخته اند یا سرنگون شده اند. در چنین زمانها که انسان عادی جای پای استوار گذشته را از دست داده و سرگشته مانده است، به داستان- یعنی به انسجام و نظم جهان داستانی- پناه می برد. و باز تصادفی نیست که محکم ترین، دقیق ترین، پرصلابت ترین، سازمان یافته ترین و منطقی ترین نظم ها- نظم دنیای مارکی دو ساد، کافکا، پروست، جویس، داستایوفسکی و تولستوی- در جوامعی پا به عرصۀ هستی می گذارند که دچار شدیدترین گسیختگی اجتماعی و نهادی و اخلاقی شده اند. بنایی که اینان برافراشته اند در عالم تخیل از تنگنای وضع بشر فراتر می رود و ( مانند آثار آن اعجوبه های دانش و پژوهش و وسعت دید و نثر دلپسند و خیال پردازی: تاریخهای نهگانۀ هرودوت، تاریخ انقلاب کبیر فرانسۀ میشله یا انحطاط و سقوط امپراطوری رومِ گیبن ) تلویحا بر این معنا گواهی می دهد که گمان اینکه سرنوشت آدمیان با اعجاز آزادی رقم می خورد در دل ایشان هراس می افکند. خوشبختانه ترس از آزادی نه تنها به پیدایش ستمگران جبار و فلسفه های توتالیتر و مذهب های جزم اندیش، بلکه همچنین به آفرینش رمانهای گرانمایه انجامیده است.
اصلاح طلبی
پوپر به جای تاریخگرایی، روش اصلاح گام به گام یا اصلاح تدریجی را پیشنهاد می کند. در فقر تاریخگرایی می نویسد:« همینکه که پی ببریم که قادر به ایجاد بهشت در روی زمین نیستیم و فقط می توانیم چیزها را کمی بهتر کنیم، همچنین می بینیم که امور فقط ممکن است اندک اندک بهبود یابند.» اندک اندک: یعنی با تنظیم دائم بخش ها، نه از راه بازسازی کل جامعه. این شیوه دارای این مزیت است که پس از برداشتن هر گام، می توان دستاوردها را ارزیابی و خطاها را اصلاح کرد و از اشتباهات پند گرفت. روش انقلابی- یعنی روشی که تاریخ یا کلیت را اصل قرار می دهد- آن امکان را منتفی می سازد. به امور جزئی به دیدۀ تحقیر می نگرد، و به علت دلمشغولی وسواسی و دائمیِ به کلیت، نمی تواند به امور واقعی و ملموس نزدیک شود. روش انقلابی چون مبتنی بر مدلی انتزاعی و کلی و بدون اتکا به تجربه است، تماسش با واقعیت قطع می شود. می کوشد واقعیت اجتماعی را به هر نحو شده با آن مدل انتزاعی منطبق سازد، ولی این کوشش به فدا کردن همه چیز، از عقلانیت گرفته تا آزادی و گاهی حتی شعور متعارف، می انجامد.
تاریخگرایی از مفهوم برنامه ریزی نتیجه می شود، و فرض را بر این می گذارد سیر تاریخ نه تنها پیش بینی پذیر، بلکه مانند کارهای مهندسی قابل هدایت و جهت دادن و بردن به آینده است. چنین ناکجاآبادی خطرخیز است، زیرا در درون آن توتالیتاریسم به کمین نشسته است. شناخت یا معرفت در درون اذهان جامعه پراکنده است، و هیچ راهی نیست که بتوان همۀ آن شناختها را در یک جا متمرکز کرد، یا به خواست ها و آرزوها و نیازها و علایق منافعی قطعا پی برد که همزیستی و روابط متقابلشان با یکدیگر سیر تکاملی جامعه را در تاریخ تعیین می کند. برنامه ریزی وقتی به حد افراط برسد، به تمرکز قدرت می انجامد، و قدرت متمرکز رفته رفته جانشین رشد همۀ نیروها و الگوهای دخیل در حیات اجتماعی می شود و با تحکم عنان رفتار نهادها و افراد را در دست می گیرد. برنامه ریزی برای تکامل اجتماعی محال اندیش است، و هر جا تحمیل شود، به نابودی آزادی و استقرار رژیمهای توتالیتر می انجامد.
در بسیاری از جواع آزاد سازمان های « برنامه» وجود دارند و به آزادیهای مدنی نیز خاتمه نداده اند، اما به این جهت که فقط به نحو نسبی یا نمادی «برنامه» می ریزند و از حد رهنمودهای کلی و اطلاع رسانی در بارۀ فعالیت های اقتصادی تجاوز نمی کنند و در صدد تحمیل سیاست ها یا هدفها برنمی آیند. بر خلاف مهندس ناکجاآبادی یا مهندس کلیت گرا، مهندسِ طرفدار شیوۀ گام به گام می فهمد که هیچ راهی برای شناخت کل یا پیش بینی و کنترل همۀ حرکت های جامعه وجود ندارد، مگر همه چیز را تابع رژیمی دیکتاتوری کنیم که هر سلوک و رفتاری در آن به وسیلۀ سانسور و قوۀ قهریه بروز یابد در الگویی که مصادر قدرت پیشاپیش طراحی کرده اند، گنجانیده شود. فرد اصلاح طلب جزء را مقدم بر کل و اکنون را اولی تر از گذشته می شمارد، و به جای آن سراب مبهم و تار، یعنی آیندۀ بشریت، به مشکلات و نیازهای زنان و مردان در همین جا و هم امروز توجه می کند. نه قصد دارد همه چیز را دگرگون سازد، نه مطابق برنامه ای دوردست و جامعِ همۀ امور عمل کند، و نه می خواهد برای کل بشر سعادت به ارمغان بیاورد، زیرا می داند سعادت به افراد مربوط می شود نه به دولت، و نمی توان به خاطر قواعد و هنجارهای واحد، به تکثر ناهمگنی که نامش جامعۀ بشریت است لطمه زد و آن را به مخاطره افکند.
چرا اصلاح طلبان به جرح و تعدیل شرایط موجود معتقدند و نه مانند انقلابیان به براندازی و درانداختن طرحی نو؟ زیرا، به گفتۀ پوپر در یکی از مهمترین مقالاتش در کتاب حدسها و ابطالها، رشد معرفت علمی و کارکرد نهادها، بلکه همچنین به سنتها و رسوم جامعه بستگی دارد که مهمترینشان چارچوب اخلاقی و حس عمیق عدالتخواهی و حساسیت اجتماعی ای است که جامعه در طول تاریخ خود کسب کرده است و زائل ساختن شان شدنی نیست. حالات روانی و ساختار معنوی عمیق جامعه قائم به همین گونه ظرافت هاست و نمی توان آنها را آنگونه که انقلابیان دوست دارند، یک روزه از بین برد و چیز دیگری به جایشان آورد. ضامن توفیق یا شکست نهادهای اجتماعی در نهایت سازگاری یا ناسازگاری آنها با چارچوب اخلاقی جامعه است. سازگار ساختن دائمی نهادها با آن زمینۀ سنتی و اخلاقی که بمراتب آهسته تر ار نهادها تکامل و تغییر پیدا می کند، تنها از راه مهندسی گام به گام امکان پذیر است.
اصلاح طلبی با آزادی سازگار است و، مهمتر اینکه، وابسته به آن است، زیرا نخستین ابزار آن در عمل، نقد و بررسی دائم است. نقادی به اصلاح طلبان امکان می دهد تا همیشه تعادل میان فرد و قدرت دولت را حفظ کنند و نگذارند قدرت دولت به جایی برسد که فرد را درهم بشکند. البته بعضی دخالتهای دولت حتی در آزادترین جوامع ضروری است تا آزادی عمل فرد را مشروط به شروط و محدود به حدود معینی کند، وگرنه جامعه ناگزیر به ورطۀ هرج و مرج و قانون جنگل خواهد غلتیطد. ولی، از سوی دیگر، هر سیاستی نیز باید مرزهایی داشته باشد، زیرا نطفۀ تحکم و اقتدارگرایی و تهدید آزادی فردی همواره در بطن آن نهفته است.
استبداد زبان
بخش بزرگی از اندیشۀ معاصر غربی آنچنان در بارۀ حدود و قوای ذاتی زبان به وسواس دائم دچار شده است که در دهۀ 1970 به نظر می رسیذ همۀ علوم انسانی- از فلسفه تا تاریخ و از مردم شناسی تا سیاست- رفته رفته به شعبه های زبان شناسی تبدیل می شوند، و واژه ها ترکیبی که با یکدیگر می یابند، و با قطع رابطه با مدلول ها، از فرهنگ غرب چیزی بجز مادۀ اولیۀ لزج و بیشکلی مرکب از نظریه پردازیهای زبانشناسان تاریخی و نشانه شناسان و نحویان بر جای نخواهند گذاشت. دلمشغولی صِرف به زبان و بیان و به ساختارهای صوری همۀ علوم و دانشها، موضوعات گرانمایه را روبید و از میان برداشت و در هنگامۀ تردستیهای سخنورانه ناپدید کرد.
پوپر هرگز در این آرا شریک نشد، و بعضا به همین دلیل در دورۀ طولانی رشد و تکامل فکری خود، هیچ گاه در ردیف فیلسوفان مدروز درنیامده. کندوکاو در خود زبان به عنوان چیزی منقطع و منفصل از واقعیت، هوسبازی است؛ و بن و بنیاد، یعنی جستجوی حقیقت، در آن مغفول می ماند که پوپر همواره اعتقاد داشته بیرون از حوزۀ الفاظ است و واژه هایی که خود به خود توان تولید داشته باشند، کارشان فقط رسانیدن و ابلاغ آن است. در مقاله ای زیر عنوان « دو چهرۀ عقل سلیم » که در کتابی به نام معرفت عینی آمده است، پوپر می نویسد: « به نظر من، یکی از وظایف اخلاقی همۀ روشنفران این است که هدفشان سادگی و روشنی باشد: عدم وضوح گناه است، و خودنمایی و فضل فروشی، بزهکاری. » سادگی، به نظر او، به معنای استفاده از زبان به نحوی است که الفاظ چندان اهمیتی نداشته باشند، شفاف باشند، و اندیشه ها را بی آنکه سیمای خاصی بر آنها نقش کنند، از خود عبور دهند.
ولی پوپر قربانی دست کم گرفتن بیان شد. البته اعتقاد او بر اینکه زبان نمی تواند در نفس خویش هدف باشد، کاملا وارد بود. ( صورت و محتوا یکی نیستند حتی در جایی که این امر امکان پذیر باشد،یعنی در ادبیات، زیرا به قول گابریل فراتر«1» در یکی از فریادهای خشم آلودش، TERZARIMA 2 در دانته را نباید با عذاب جهنم اشتباه کرد. ) همچنین درست است که پوپر چون بر این اعتقاد بود، در برابر وسوسۀ کنارگذاشتن اصل موضوعات گرانمایه و پرداختن به فروع که بسیاری از روشنفکران نامدار همروزگار وی به آن تسلیم شدند، مصونیت پیدا کرد. اما بدون شک، دست کم گرفتن الفاظ و این فرض نسنجیده و شتابزده که می توان از واژه ها بدون اهمیت دادن به آنها استفاده کرد، در کار پوپر تأثیر گذاشته است.
لفظ همیشه مهم است، و اگر کم ارزش پنداشته شود، انتقام می گیرد و در گفتاری که می خواهد از شوائب به دور باشد و فقط یک معنا بدهد، ایهام وارد می کند. کار پوپر گاهی نادقیق و ناروشن است. اصطلاحات و فرمولهای او همیشه با مقصود تناسب ندارند و در معرض سوء تعبیرند. افکار ایده ئولوژیک و دیدگاه توتالیتر نسبت به تاریخ را «تاریخگرایی» نامیدن جای سوال باقی می گذارد، زیرا چنین به ذهن القاء می شود که غرض مردود دانستن خود تاریخ است، و این فرسنگ ها با فلسفۀ پوپر فاصله دارد. ولی از آن بدتر، اصطلاحات «مهندسی گام به گام» و «مهندسی ناکجاآبادی و کلیت گرایانه» در مقام دلالت به چیزهایی است که ممکن بود «اصلاح طلبی» و «رادیکالیسم» نامیده شوند. فردریش فون هایک از کاربرد واژۀ «مهندس» برای نامیدن اصلاحگر اجتماعی انتقاد کرده است، زیرا می گوید در زمان استالین نویسندگان را مهندسان جان و روان می خواندند و این اصطلاح استالینیم را تداعی می کند. مسلما تناقضی در این امر وجود دارد که فیلسوفی که چنان اشکالات متقاعد کننده ای به برنامه ریزیِ متمرکز وارد کرده است، خودش اصلاحگر اجتماعی را مهندس بخواند.
اساس این است که هیچ فلسفه یا علمی در تحلیلِ زبانی که به کار می برد خلاصه نشود، زیرا این امر به مغلق گوییها و گمخانۀ روشنفکری می انجامد. ولی، از سوی دیگر، اهمیت تعیین کننده دارد که هر متفکر به ابزارهای بیانی خود توجه داشته باشد تا در هر نوشته ای کاملا بر الفاظی که به کار می برد مسلط بماند و عنان گفتار در دستش باشد و به بردۀ منفعل زبان تبدیل نشود. آثار پوپر از اندیشه برانگیزترین و اصلاح طلبانه ترین کارهای دوران ماست، ولی متأسفانه به این ضعف مبتلاست. او لفظ را دست کم می گیرد وناچیز می شمارد؛ ولی در مقابل، الفاظ گاهی اندیشه های اصیل و عمیقی را به اعوجاج و التباس دچار می کنند که او نتوانسته چنانکه اقتضا داشته است با صحت و دقت و زیر و بمهای لازم بیان کند. رولان بارت که تصور او از گفتار در قطب مخالف تصور پوپر است، می نویسد: «در قلمرو معرفت، برای اینکه چیزها چنان شوند که هستند و بوده اند، نوعی چاشنی، یعنی نمک الفاظ، لازم است. آنچه معرفت را ژرف و بارور می کند، مزۀ الفاظ است.» در زبان پوپر که فقط به درد کار می خورد، نمک الفاظ وجود ندارد.
مقایسۀ پوپر و بارت سودمند است، زیرا در زمینۀ زبان هر یک از آنان نمایندۀ یکی از دو قطب سزاوار نکوهش است، یعنی افراط و تفریطی که در ازای آنها بهای سنگینی پرداخت شده است. پوپر معتقد بود زبان اهمیت ندارد؛ بارت، بر خلاف او، تصور می کرد نهایتا فقط زبان اهمیت دارد، زیرا محور قدرت و، به عبارت بهتر، محور هر قدرتی زبان است. بارت جستارنویسی فوق العاده باقریحه بود که به خود می نگریست و لذت می برد؛ خویشتن را آشکار می کرد و باز در پردۀ لفاظی هایی که با چنان سفسطه بازیهای درخشان به توصیف آن می پرداخت، از نظر محو می شد. بارت مدعی بود- و به زعم خویش «اثبات می کرد»- که آدمیان خود سخن نمی گویند، بلکه زبان است که از طریق آنان سخن می گوید و، در نتیجه، ایشان را شکل می دهد و تابع گونه ای دیکتاتوری نامرئی می کند. به نوشتۀ او: «زبان نه مرتجع است، نه مترقی، بلکه صاف و ساده فاشیستی است، زیرا فاشیسم جلوی سخن گفتن ما را نمی گیرد، بلکه ما را مجبور به سخن گفتن می کند.» فقط پدیدآورندۀ اثر ادبی که از قید زبان مستقر و جاافتاده رسته باشد و زبانی نو بسازد، موقتاً از شر آن دیکتاتوری خلاص می شود. به نظر بارت آزادی تنها ممکن است بیرون از حیطۀ زبان وجود داشته باشد. (پس آیا آزادترین آدمیان کسی است که مستغرق در اوهام، در خود فرو برود؟ ) وقتی اندیشۀ بارت را بیرون می کشیم و از متن نوشته های دلفریب او جدا می کنیم، آنچه ناگهان در آن خیره می مانیم تُنُک میگی وکم عمقی و شیطنت آمیزی و بازیگوشی و غالبا تهی از معنا بودن آن است. ولی هنگامی که در متن نوشته به افکار او برمی خوریم و می بینیم که چگونه اندیشه اش با نثر زیبا و خوش ساخت و زیر و بم های ظریف و نازک کاریهای مفتون کننده آرایش یافته است، احساس می کنیم با حقایقی عمیق و متعالی روبه رو شده ایم. ولی به هیچ وجه چنین نیست؛ آنچه با آن مواجهیم، سراب زیبای سخن پردازی است.
حقیقت ندارد که زبان بنیان هر گونه قدرت است. این چیزی بجز سفسطه نیست. قدرت واقعی می کشد؛ لفظ حداکثر ملال می آورد یا محسور می کند یا تکان می دهد. نثر زیا و سبک پرتلألو بارت اندیشۀ سطحی و زودگذر او را پرحدت و صلابت جلوه داده است؛ حال آنکه، در مورد پوپر، زبان و بیانی که هرگز به خوبی مفاد و مفهومِ پیام نبوده است، از قدرت شبکۀ ژرف و درازدامن افکار او کاسته است. درست است که برخلاف عقیدۀ بارت، اندیشه ها فقط از الفاظ ساخته نمی شوند، ولی اگر الفاظ نباشند تا اندیشه ها را مجسم نمایند و ابلاغ کنند، اندیشه ها هرگز تمامی آنچه میتوانند باشند نخواهند بود.
لیرالیسم امروز
کارل پوپر در 1902 در اتریش به دنیا آمد و در نوجوانی پیرو افکار مارکسیستی شد. سپس از مارکسیسم سرخورده و دلسرد شد و سالها در حزب سوسیال دموکرات بود. ولی وقتی سوسیال دموکراتها گذاشتند اندیشه های اشتراکی و طرفداری از کنترل دولت بر آنان چیره شود، پوپر از ایشان برید. منتها اگر سوسیال دموکراسی بدون توهمات سوسیالیستی و « تاریخگرایی» مارکسیستی در نظر گرفته شود، تفکر او ناهماهنگ با آن نیست.
محافظه کاران ادعا دارند پوپر در صف ایشان است، زیرا شیوۀ گام به گام او با خواست آنان به آشتی دادن سنت و مدرنیته و تکامل هماهنگ و عاری از آشوب اجتماعی وفق دارد. اندیشۀ پوپر به قدری غنی است که می تواند منشأ و منبع چشمه سارهای سیراب کنندۀ قلمرو پهناور فرهنگ و دموکراسی باشد.
اما بی گمان پوپر لیبرال است؛ فیلسوفی است برخاسته از مکتب گرانمایۀ آدام اسمیت و جان استوارت میل و بنژامن کنستان و الکسی دو توک ویل که شالودۀ سیاست مدرن، نخست در اروپا و سپس در سراسر جهان، به دست ایشان نهاده شد. گزاف نیست اگر بگوییم که آنچه بیش از همه به فرهنگ آزادی در جهان امروز غنا بخشیده و آن را به روز آورده است، اندیشه های پوپر و افکار کسانی مانند لودویک فون میزس و فریدریش هایک و رمون آرون بوده است. منتها کسی که صفت « لیبرال » را به کار برد مرتکب گناهی شد که پوپر همیشه می خواسته به هر قیمتی از آن پرهیز کند، و آن، ابهام و عدم وضوح در گفتار است. در واژگان سیاسی معاصر «لیبرال» معناهای مختلف و گاه متضادی دارد. مثلا در دنیای آنگلوساکسون، غرض از لیبرال، فردی مترقی است که از سوسیال دموکراسی و حتی سوسیالیسم طرفداری می کند، ولی در فرانسه و ایتالیا و اسپانیا و آمریکای لاتین، بین لیبرال و محافظه کار تقریبا تفاوتی نیست. در این کشورها، بیشتر حزبها و سیاستمدارانی که لیبرال خوانده می شوند، پشتیبان وضع موجودند: یعنی رژیمهای چندرگه ای که اساسشان بر مداخلۀ دولت در بازار و طرفداری از انحصارات و ناسیونالیسم انتقادی است و دقیقا آنچه را در لیبرالیسم کلاسیک مسلم و پسندیده شمرده می شد، مردود می دانند.
دو مکتب دورانسازی که لیبرالیسم کلاسیک را احیا کردند- راه بندگی نوشتۀ هایک و جامعۀ باز و دشمنان آن اثر پوپر – کمابیش در یک زمان در واسط دهۀ 1940 انتشار یافتند. اما به رغم اینکه عامۀ خوانندگان از آنها بی خبر ماندند و دستگاه روشنفکری و سیاسی در سالهای بلافاصله پس از جنگ ( جهانی دوم ) اعتنایی به آنها نکرد، آموزۀ لیبرالیسم با این دو مکتب زندگی را از سر گرفت، و به برکت این آموزه، کشورهای غربی و ممالکی مانند ژاپن و کشورهای حاشیۀ اقیانوس آرام که از آن مدل پیروی کردند به رونق و نعمت و توسعه ای به لحاظ مادی رسیدند که قبلا هیچ تمدنی هرگز به آن دست نیافته بود. با پایان جنگ سرد و فروریختن امپراتوری شوروی به نظر می رسد عصری از آرامش و بهروزی آغاز شده باشد که در آینده به تمرکز تدریجی تلاشهای همۀ ملتها نه بر مسلح شدن، بلکه بر حفظ محیط وبه کمال رساندن دموکراسی و ترویج فرهنگ و توسعۀ علم و تکنولوژی در راه مقاصد صلح جویانه خواهد انجامید.
آیا تحقق چنین دورنمای زیبایی امکانپذیر است؟ تاریخ با رویدادهای غافلگیرکنندۀ چند سال اخیر- از جمله جنگ خلیج ( فارس) و پیامدهای پیش بینی ناپذیر آن- به ما هشدار داده است که بهوش باشیم و قربانی خوش بینی کسانی مانند فرانسیس فوکویاما نشویم که خیال می کند با پیروزی نهایی لیبرالیسم در جهان، به پایان تاریخ به تعبیر هگل رسیده ایم.
هنوز پیروزی ای به مقیاس عالمگیر به وقوع نپیوسته است. در بخشی از دنیا که به جهان سوم معروف است، با چند استثنای انگشت شمار، هوز وحشیگری حکمفرماست، و همه چیز حکایت از آن دارد که فعلا تا مدتی ادامه خواهد داشت. سقوط رژیمهای کمونیستی در اروپای مرکزی گرچه رویدادی خیره کننده به سود آزادی بود، هنوز با پیروزی آموزۀ لیبرالیسم در آن کشورها بسیار فاصله دارد. حقیقت این است که در بسیاری از آنها- از جمله در خود اتحاد شوروری- امروز شاهدیم که برخی ازاهریمنان بدنهاد گذشته، مانند تندروترین و تنگ نظرترین ناسیونالیسمها و یهودستیزی و بنیادگرایی مذهبی، دوباره از ویرانه های کمونیسم سربلند می کنند.
بعلاوه، شاید استوارترین اصل لیبرالیسم این باشد که هرگونه پیروزی نهایی منتفی است. فقط ممکن است پیروزیهای محدود و موقت وجود داشته باشد که آن هم پیوسته با خطر شکست و عقب نشینی و سدراه روبه روست. اگر تاریخ پیشاپیش رقم نخورده باشد، هر چیزی ممکن است در آن روی دهد. تاریخ می تواند به پیش رود یا به پس. نبرد در راه آزادی، نبردی دائمی و در جبهه های متعدد است. هر چه به تشویق و تمرکززدایی قدرت بینجامد، خوب است، از جمله گسترش مالکیت خصوصی، ایجاد بازارهای رقابتی به جای انحصارات، و انتقال سرمایه گذاری و تصدی وظایف از دولت به بخش خصوصی.
ولی هیچ یک از اینها آرمان آزادی را پیش نخواهد برد اگر جامعه در عین حال از کمک به پیدایش و پرورش روح نقاد خودداری کند. بدون انتقاد و روح نقادی، شهروندان از اعمال حقوق و اختیارات خویش ناتوان خواهند ماند. شگفت اینکه پیشرفت سیاستهای اقتصادی لیبرالیسم کمکی در این زمینه نکرده که شهروندان به نقشی که باید ایفا کنند آگاه تر شوند. بعکس، نتیجه تباهی وجدان شهروندی و تشدید بی اعتنایی جوانان به حیات همگانی و رویگردانی تقریبا کامل از جامعۀ مدنی بوده که به سود طبقۀ سیاسیِ کوچکِ عهده دارِ مسائل بزرگ اجتماعی تمام شده است. حاصل این همه پیشرفتهای مادی و تحکیم دموکراسی در جوامع غربی، اگر نگوییم تنفر و تحقیر نسبت به عالم سیاست، لااقل نوعی همرنگی عمومی با جماعت بوده است. ارتباطات جمعی به جای برانگیختن قوۀ تخیل و آفرینندگی و نگاه انتقادی، به تضعیف آنها و به انفجار عظیم تولیدات شبه فرهنگی انجامیده است، و این فراورده های کاذب، حیات فرهنگی را به رکود و ابتذال و تباهی کشانده اند.
و آیا این واقعیتِ خلاف انتظار بهترین موید نظریۀ پوپر نیست که می گوید آزادی حتی در قلب آنچه استوارترین دژ به نظر می رسد، ممکن است در مخاطره باشد؟ در آیندۀ نزدیک، هماورد آزادی در کشورهای دموکراتیک، نه ایده ئولوژیهای توتالیترِ رو به تباهی و انقراض، بلکه دشمنانی نیرنگ باز و حیله گر خواهند بود که درهم شکستنشان بسیار بسیار دشوار است: از آن جمله، ملالت و کسالت، بیزاری و دلزدگی، کمبودهای معنوی و فرهنگی، هوسبازی و سبکسری، همرنگی با جماعت، و روال یکنواخت و خسته کنندۀ زندگی روزانه که بهره وران از آزادی در آن اسیرند.
1- نویسنده و زبان شناس و مترجم اسپانیایی(مترجم)
2- یکی از وزن های عروضی در شعر ایتالیایی. کمدی الاهی دانته بر این وزن سروده شده است.(مترجم)
از کتاب: فلسفه و جامعه و سیاست ترجمه و نوشته: عزت الله فولادوند