ژیل دلوز (به فرانسوی: Gilles Deleuze) (زادهٔ ۱۸ ژانویه ۱۹۲۵-درگذشتهٔ ۴ نوامبر ۱۹۹۵) فیلسوف فرانسوی بود.
او شاگرد و همکار پژوهشی ژاک لکان بود و از فروید و نیچه و مارکس سخت تأثیر گرفته بود.
زندگی:
در ۱۸ ژانویه ۱۹۲۵ و در پاریس به دنیا آمد. او پیش از آغاز جنگ جهانی اول وارد مدرسه دولتی شد، و هنگام تجاوز آلمانها برای تعطیلات به نورماندی رفته بود. از ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۸ در سوربن فلسفه خواند و در آنجا با میشل بورو، میشل تورنیه و فرانسوا شاتله آشنایی دوستانه پیدا کرد.
در ۱۹۵۶ با دنیز پل گرانژوان ازدواج کرد. در ۱۹۵۷ شروع کرد به تدریس تاریخ فلسفه در سوربن، و از۱۹۶۰ تا ۱۹۶۴ به عنوان پژوهشگر با مرکز ملی پژوهش اجتماعی همکاری کرد. دولوز به مدت ۱۰ سال به عنوان استادیار در دانشگاه تدریس میکرد.
در این دوره بود که دوستی پایداری میان او و میشل فوکو شکل گرفت. او از ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۹ در دانشگاه لیون درس میداد، سپس به واسطه فوکو به سمت استادی دانشگاه ونسن منصوب شد[۳]. در ۱۹۶۸، دولوز پایان نامه دکتری اش را که شامل یک بخش بزرگ تحت عنوان «تفاوت و تکرار»، و یک بخش کوچک به نام «اسپینوزا و مسئله بیان» میشد، منتشر کرد.
در ۱۹۶۸ بروز نشانههای بیماری ریوی ای حاد او بود که تمام عمر او را رنج داد. وقتی فوکو در سال ۱۹۸۴ درگذشت، دولوز برای ادای احترام به او در سال ۱۹۸۶ کتابی به نام «فوکو» منتشر کرد که حاصل مطالعاتش درباره آثار وی بود.
مرگ:
دولوز در ۴ نوامبر ۱۹۹۵ به علت طول مدت بیماریاش با پرتاب خودش از پنجره آپارتمانش خودکشی کرد. وی معتقد بود که بیماریش او را شبیه «گوزن کوهی بسته شده به دستگاه اکسیژن» نمودهاست.
اندیشه ها:
او دو انتقاد عمده به سبک و موضوع نهادین تاریخ فلسفه غرب وارد نمود. نخست به سیاست سنت ایراد کرد و گفت: "تاریخ فلسفه همواره عامل اصلی قدرت در فلسفه و اندیشه بوده است و پیوسته نقش سرکوب را ایفا کرده است. چگونه میتوان بدون خواندن افلاطون، دکارت، کانت و هایدگر و کتاب فلانکس و بهمانکس راجع به آنها اندیشید؟ این خود مکتب سهمگین است که با ایجاد و پرورش متخصص در اندیشه در پی ارعاب و تهدید است و حتی کسانی را که خارج از جرگه رعب آور آنها قرار دارند منقاد و مطیع احکام متخصصان خود میگرداند. تصویر اندیشهای که فلسفه نامیده میشود به صورتی تاریخی مشکل گرفته و همواره میکوشید مردم را از فکر کردن و اندیشه اصیل باز دارد.
دومین انتقاد دلوز به سبک سنتی و دیرین تاریخ فلسفه وارد شده بخصوص نحوه تربیت متخصصان این رشته به چالش گرفته شده است. وی مدعی است که باید فلاسفه را از اندیشیدن و تامل پیرامون پدیدهها بازداشت. کار فیلسوف خلاقیت و آفرینندگی است و نباید محدود به تامل گردد.
به گمان او این آفرینندگی در قیاس با سایر نویسندگان شکل تصویرگری(portraiture) را به خود میگیرد. تاریخ فلسفه به نظر او رشتهای تاملی نیست بلکه باید همچون نگارگری و تصویرپردازی در نقاشی به خلق تصاویر ذهنی و فکری بینجامد. همانگونه که ما در نقاشی چیزی از جهان خارج را تجسم میبخشیم در تاریخ فلسفه نیز باید به چنین شگردی دست زنیم و نباید به جای ابداع به باز تولید آنچه دیگران گفتهاند قناعت کنیم. به گفته او تاریخ فلسفه متضمن ایفای نقشی بسیار فعال و سازنده است. مطالعه آثار فلاسفه، هنرمندان و نویسندگان باید به ما یاری دهد تا مفاهیم تازهای که قبلا وجود نداشته، خلق کنیم.
از این رو باید گفت پژوهنده فلسفه باید از اندیشه متفکران پیش الهام گیرد و با تولید مفاهیم تازه زمینه اندیشه و حیات نوین را فراهم آورد و لاجرم فصل جدیدی را در گسترده اندیشه و زیست بشری فراهم سازد. به طور کلی باید گفت این ارزیابی اساسی دلوز درباره اندیشمندان و فلاسفه پیشین است. هر یک از آثار او در اطراف اندیشههای یکی از فلاسفه دور میزند.