همواره در تاريخ بشر، انسان گرايش به سازمان دادن مشاهدات خود از اطراف داشته است و به دنبال کشف علت هاي پديدار ها بوده است.
اين سازمان دهي مشاهدات و کشف علت به اختصار، علم خوانده مي شد.
بشر در ابتدا به طور فطري به افسانه سازي پرداخت و بعد از مشاهده ي بطلان افسانه ها، افسار علم را بدست استنتاج از مشاهدات داد و بعد از مشاهده ي تناقض ها، راه ابطال را پيش گرفت. ديري نگذشت، ناتواني ابطال در تعالي تئوري پردازي هاي علمي بر همگان روشن شد. و سپس با نگاهي خوشبينانه تر، ارزش گزاره هاي علمي، بر دوش باور هاي زمانه و پارادايم هاي شکل گرفته توسط دانشمندان هر زمان انداخته شد و در نهايت، بشر، ناگزير به پذيرش «نسبي گرايي علمي» پشد.
اين شرايط، در ابتدا نگران کننده بود. چرا که هر چه که نسبي است، قابليت تغيير دارد و ديگر بشري که تکيه گاه او علم بود، بايد مي پذيرفت که تکيه گاهي نا مطمئن دارد.
اما تقرير هاي جديدي وارد بازار فلسفه شدند. به بيان آنکه نسبي بودن و عدم قطعيت علم، نه تنها نشانگر ضعف علم نيست، بلکه قدرت آن را نشان مي دهد. چرا که در اين صورت علم، بر خلاف يزدان شناسي و باور هاي جزمي ديني، پتانسيل تغيير و رشد را دارند و اين بيانگر پويايي هر چه بيشتر علم، و دوري آن از جزم نگري است.
با نگاهي به سير درجه ي خوشبيني علم، روشن مي شود که «مينيمم درجه ي خوشبيني، در مکتب کارل پوپر، ابطال گرايي، واقع شده است» به بياني، علم آنارشیسمی امروز از لحاظ خوشبيني، نزديک به همان افسانه پرداز ها هستند، با اين تفاوت که معيار خوشبيني تغيير کرده است.
اما همانگونه که از تايتل پست برمي آيد، قصد من اين است که طي چند پست، نگاهي دوباره به شکاک ترين نگاه در فلسفه ي علم بياندازيم.و انتقاداتي به جزم گرايي جزم گريزان وارد آورم. شايد خالي از لطف نباشد که خلاصه ي نتيجه ي نگاه پوپر به علم را از کتاب «منطق اکتشاف علمي» طي چند شماره خلاصه کنم:
1- براي هر باوري مي توان تاييد هايي پيدا کرد. اگر به دنبال تاييد آن باشيم.
2- گزاره هايي براي علم مفيد تر است که جهت سلبي داشته باشند.
3- گزاره اي، گزاره ي علمي است، که ابطال پذير باشد و بتوان شرايط ممکني را ارائه کرد که اين گزاره تحت آن شرايط ابطال شود.
4- معناي يک گزاره، همان درجه ي ابطال پذيري آن گزاره است.
5- تلاش تمام دانشمندان بايد در جهت ارائه حدس هاي علمي و ابطال آن ها باشد.
6- هر واقعيت علمي، عيني است و الگوريتم ابطال گرايي در بي نهايت به اين واقعيت هاي عيني همگرا مي شود.
قدر مسلم است که اين تئوري، تحولي بس عظيم در فلسفه ي علم ايجاد کرد. آنگونه که "ريچارد ولهيم"، کتاب منطق اکتشاف علمي را، "مهمترين کار فلسفي در قرن حاضر" معرفي مي کند.
اما هسته بحث بر سر اين است که "آيا انتقاداتي که به ابطال گرايي وارد شد، حقيقتا در مورد ضعف ابطال گرايي بود؟" و يا "آيا عدم دقتي که در سنجش اين تئوري صورت گرفته است، مسبب برداشت هايي غير منصفانه شده است؟". "آيا خود کارل پوپر، به پتانسيل هاي تئوري خود توجه کامل داشته است يا او هم با مثال هايي که براي تاييد حرف خود مي آورد، اصل حرف را متزلزل مي کند؟" و اگر کمي عميق تر نگاه شود، "آيا پوپر، در مورد کتاب "تراکتاتوس " ويتکنشتاين درست قضاوت کرده است؟!"
مي توان طرح کلي انتقاداتي که به ابطال گرايي توسط افرادي همچون "ويلارد کواين"، "پير دوئم" و "توماس کوهن" و ...وارد شده است به اين ترتيب دانست:
"مطابق نظر ابطال گرايي، به محض مشاهده ي ابطال يک تئوري علمي، آن تئوري مردود مي شود. اما اين در صورتي است که امکان آن مي رود، تمام مختصات شرايطي که در آن، ابطال گزاره علمي مشاهده شده است، در دسترس نباشد. و تغيير در يکي از مختصات، آن شرايط را به شرايطي مبدل کند که ديگر تئوري مذکور، ابطال نشود. به بيان روشن تر، عامل کشف نشده اي در محيط آزمايش وجود داشته باشد که در صورت کشف آن عامل، ديگر مشاهده اي که دال بر ابطال آن گزاره بود، از اعتبار ساقط شود و همچنان صدق گزاره در بقعه امکان باقي بماند."
مثالي که اغلب آورده مي شود، ابطال معادله گرانش نيوتون، با مشاهده ي معادله ي حرکت سياره ي اورانوس است. همانطور که ميدانيد، در ابتدا حرکت اورانوس، با معادله ي گرانش نيوتن هم خواني نداشت. اما يک عامل کشف نشده اي مفروض شد که با فرض وجود آن، کماکان تئوري گرانش نيوتن، ممکن باقي مي ماند. و اتفاقا بعد ها اين عامل کشف شد و "سياره ي نپتون" نام گرفت.
با اين اوصاف، ابطال گرايي نه تنها در جهت پيشبرد علم گام بر نمي دارد، بلکه بسياري از ايده هايي که براي دانش سودمند هستند را غير معتبر مي شناسد.
اما شايد بتوان نگاه ديگري به اين مساله داشت. تئوري ابطال گرايي، آن دسته از گزاره ها که داراي خاصيت ابطال پذيري هستند را از مجموعه ي تمام گزاره ها، انتخاب مي کند و در مجموعه اي مي ريزد. و پوپر نام اين مجموعه را، "مجموعه ي گزاره هاي علمي" مي نامد. سوال اساسي اينجاست، که تعريف دقيق ابطال پذيري چيست؟ يا به بيان ديگر، «واقعا چه گزاره هايي پتانسيل ورود به اين مجموعه را دارند؟» شايد پاسخ سوال اول را پوپر بار ها و بارها در کتب فلسفي خودش داده است، و اعلام داشته است که گزاره ابطال پذير گزاره اي است که بتوان شرايطي را تصور کرد که تحت آن شرايط آن گزاره، ابطال شود. اما سوال هنوز باقي مانده است که دقيقا از لحاظ معناشناسي، چگونه گزاره هايي است که مي توان چنين شرايطي را براي آنها متصور شد و آن ها را به این مجموعه وارد کرد؟
پوپر، در کتاب «حدس ها و ابطال ها» صراحتا بيان مي کند که "مساله ي معنا، مساله نيست، بلکه شبه مساله است!" و در اين کتاب شديدا عليه "معيار معنا داري گزاره ها" ي وتيکنشتاين در تراکتاتوس، جبهه مي گيرد و حرف هاي او را بي حساب مي داند. و مشخصا اعلام مي کند: " ويتکنشتاين، علي رقم آنکه از فلسفه ي خود نتيجه مي گيرد که تنها گزاره هاي معنا دار، گزارهاي اصول علم طبيعي است، بايد بداند که گزاره هاي علمي، هيچ گاه مطابق با اصول او براي معنا داري نيستند، زيرا «هيچ گزاره ي علمي قابل تجزيه حالت هاي مشاهده پذير نبوده و تابع محضي از محسوسات نيست» معيار معناداري گزاره در فلسفه ي اول ويتکنشتاين، قابل کسر بودن آن گزاره به الفاظي است که توصيف يک پديدار محسوس را انجام بدهند. لذا اين حرف پوپر کاملا درست است که گزاره هاي علمي اي که تا به حال در تاريخ علم مطرح شده است، قابل کسر به صرفا حالت هاي مشاهده پذير نيستند (مانند جاذبه نيوتن، فضا زمان انيشتين، الکترومغناطيس ماکسول و...) که همه بيانگر ساختماني براي جهان اند و صرفا اثرات احتمالي آن ها مشاهده مي شود، نه خود آنها.
از طرفي، ويتکنشتاين حواسش نبود که گزاره اي که آن را علمي و معنا دار مي خواند، در تضاد با سيستم معناشناسي است که ارائه داده است و از طرف ديگر، پوپر هنگام نقد معيار معناداري، حواسش نبود که معياري که خود او براي علمي بودن يک گزاره ارائه ميدهد، در نهايت به همان چيزي ختم مي شود که نقدش مي کرد.
لم اصلي اثبات اين ادعا را اين گونه مي توان ترسيم کرد: "اگر در گزاره اي لااقل يک مفهوم غير محسوس وجود داشته باشد، آن گزاره پتانسيل ابطال ناپذيري دارد."
تغییرات پیش آمده در یک پدیدار غیر محسوس، با خود پدیدار قابل شناخت نیست. زیرا شناخت تغییرات در یک شی "تنها بواسطه همان شی"، در صورتی امکان پذیر است، که تغییرات، محسوس باشد. و از آنجایی که پدیدار مفروض، غیر محسوس است، تغییرات آن هم غیر محسوس است. اما این تغییرات به واسطه تاثیرات پدیدار غیر محسوس، بر محسوسات دیگر، قابل تحلیل و شناخت نسبی است. حفره ای که در این بین مشاهده می شود، تابعی است که از مجمومه ی تعریف پدیدار غیر محسوس، به محسوسات دیگر برقرار است. و در صورت عدم تعریف دقیق این تابع، به ازای هر تغییری که در محسوسات مرتبط به پدیدار غیر محسوس رخ می دهد، می توان به دلخواه آن تابع یاد شده را به گونه ای تعریف کرد، که تغییرات مشاهده شده، سازگار با تعریف پدیدار غیر محسوس، و همسو با اساس تئوری ای باشد که بر اساس آن تعریف بنا شده است. این تابع دلخواه است، پس یکتا نیست. و می توان بواسطه این تابع غیر یکتا، تئوری را ابطال ناپذیر کرد. پس اگر در گزاره ای لااقل یک مفهوم غیر محسوس وجود داشته باشد، آن گزاره پتانسیل ابطال ناپذیری دارد.
شاید شبیه ساختار این حرف را پوپر، بیان می کند. اما مشکل آنجاست که به همان گزاره لم توجه نداشته است. با توضیحی که در بالا ارائه شد، می توان از نقیض تالی به نقیض مقدم رسید به این ترتیب که:
«اگر گزاره ای ابطال ناپذیر باشد، آنگاه لزوما هیچ مفهوم غیر محسوس ندارد»
همانطور که بارز است، این گزاره شباهت زیادی به معیار معنا داری ویتکنشتاین دارد.
اما آیا علم، حقیقتا می تواند به این گزاره تن دهد؟
این سوالی است که در پست بعدی این موضوع، نظرم را درموردش بیان می کنم و آنجا از "محدوده ی ارزشمندی" تئوری ارزشمند ابطال گرایی حرف خواهم زد. و جزم گرایی جزم گریزان علمی را مورد انتقاد قرار خواهم داد.