فایده فلسفه چیست؟
پرسشی كه بسیاری از مردم هنگام برخورد با مسئله (یعنی فلسفه ) می پرسند این است كه فایده فلسفه چیست؟ نمی توان انتظار داشت كه فلسفه مستقیماً به تحصیل ثروت مادی كمك كند. ولی اگر ما فرض را بر این نگذاریم كه ثروت مادی تنها چیز ارزشمند است، ناتوانی فلسفه در تولید مستقیم ثروت مادی به معنای اینكه فلسفه هیچ ارزش عملی ندارد، نیست. ثروت مادی فی نفسه ارزشی ندارد -مثلاً یك دسته كاغذ كه آن را اسكناس می نامیم فی نفسه خوب و خیر نیست - بلكه از آن جهت خوب است كه وسیله ایجاد خوشحالی و شادكامی است. تردید نیست كه یكی از مهم ترین سرچشمه های نشاط و شادكامی برای كسانی كه بتواند از آن بهره مند شوند، جستجوی حقیقت و تفكر و تأمل درباره ی واقعیت است، و این همان هدف فیلسوف است. به علاوه آنان كه به خاطر علاقه به یك نظریه خاص همه ی لذتها را یكسان ارزیابی نمی كنند و كسانی كه علی الاصول چنان لذتی را تجربه كرده اند، آن را لذتی برتر و بالاتر از همه ی انواع لذتها می شمارند. از آنجا كه تقریباً همه محصولات صنعتی به جزء آنها كه مربوط به رفع نیازهای ضروری هستند، فقط منابع ایجاد راحتی و لذت می باشند، فلسفه از جهت فایده بخشی می تواند با بسیاری از صنایع رقابت كند؛ خصوصاً زمانی كه می بینیم عده ی كمی به صورت تمام وقت به پژوهش فلسفی اشتغال دارند شایسته نیست از صرف شدن بخش كمی از استعدادهای آدمی برای آن دریغ ورزیم، حتی اگر آن را فقط منبعی برای ایجاد نوعی خاص از لذت بی ضرر كه ارزش فی نفسه دارد (نه فقط برای خود فلاسفه بلكه برای آنها كه از ایشان تعلیم می یابند و اثر می پذیرند) بدانیم.
ولی این تمامی آنچه كه در حمایت از فلسفه می توان گفت نیست. زیرا غیر از هر ارزشی كه بر فلسفه به طور فی نفسه مترتب است و ما فعلاً از آن صرف نظر می كنیم، فلسفه همیشه غیرمستقیم تأثیر بسیار مهمی بر زندگی كسانی كه حتی چیزی درباره ی آن نمی دانسته اند داشته و از طریق خطابه ها، ادبیات، روزنامه ها و سنت شفاهی به پالودن فكر اجتماع كمك نموده و بر جهان بینی افراد مؤثر واقع شده است. آنچه امروز به نام دین مسیحیت شناخته می شود، تاحدود زیادی تحت تأثیر فلسفه تكوین یافته است. ما در بخشی از افكار و عقاید كه نفش مؤثری در تفكر عمومی آن هم در سطحی وسیع داشته اند، مرهون فیلسوفانیم. عقایدی مثل اینكه با انسانها نباید همچون ابزار و وسیله رفتار كرد و یا اینكه حكومت باید مبتنی بر رضایت حكومت شوندگان باشد.
این تأثیر خصوصاً در حوزه ی سیاست مهم بوده است. برای مثال قانون اساسی آمریكا تاحدود زیادی یكی از موارد اعمال و پیاده نمودن اندیشه های یك فیلسوف یعنی جان لاك است، با این تفاوت كه در آن رئیس جمهور جای پادشاه موروثی را گرفته است، چنان كه بر سر سهم و تأثیر افكار روسو در انقلاب 1789 فرانسه، اتفاق نظر وجود دارد. البته بی تردید فلسفه گاهی بر سیاست تأثیر سوء می گذارد: فیلسوفان قرن نوزدهم آلمان بخشی از گناه پیدایش ناسیونالیسم افراطی در آلمان را كه سرانجام چنان صورت انحرافی یافت به دوش می كشند، هر چند نسبت به آنچه سرزنش شده اند اغلب اغراق شده و تعیین دقیق حد و مرز مسئله به دلیل پیچیدگی و غموض آن دشوار است. ولی اگر فلسفه ی بد تأثیر بدی بر سیاست بجا می گذارد، فلسفه خوب نیز دارای آثار خوب است. ما به هیچ روی نمی توانیم از تأثیر فلسفه بر سیاست پیش گیری كنیم، پس باید كاملاً متوجه این امر باشیم كه چه مفاهیم فلسفی می توانند بر سیاست تأثیر مثبت به جا گذارند و نه منفی. دنیا چقدر كمتر دچار زحمت می شد اگر آلمانیها به جای فلسفه ی نازیسم تحت تأثیر فلسفه ای بهتر بودند.
با توجه به آنچه گذشت اكنون باید این عقیده را كه فلسفه حتی به اندازه ی ثروتهای مادی دارای ارزش نیست به كناری نهاد. یك فلسفه ی خوب به جای فلسفه ی بد از طریق تأثیرگذاری بر سیاست می تواند ما را حتی در اینكه ثروتمندتر بشویم نیز كمك كند. به علاوه، پیشرفت روزافزون علم و نتایج و منافع عملی آن مربوط به زمینه ی فلسفی آن است. حتی این مطلب كه بی شك مبالغه آمیز است ) گفته شده است كه تمامی پیشرفت تمدن مربوط به تحولی است كه در مفهوم علیت پیدا شده؛ یعنی تحول از مفهوم جادویی و خرافاتی آن به مفهوم علمی اش، و مفهوم علیت بدون تردید یكی از مسائل فلسفه است. خود جهان بینی علمی، نیز یك فلسفه است و فلاسفه تاحد زیادی در تكوّن آن نقش داشته اند.
اما اگر فلسفه را عمدتاً وسیله ای كه به طور غیرمستقیم برای ایجاد ثروت مادی به كار می رود در نظر آوریم، دیدگاه مناسبی درباره ی آن انتخاب نكرده ایم. نقش اساسی فلسفه عبارت از ایجاد زمینه فكری و عقلی برای مظاهر خارجی و محسوس یك تمدن و دیدگاههای خاص آن است. گاه درباره ی نقش فلسفه ادعاهای بزرگ تری هم شده است. وایتهد یكی از بزرگ ترین متفكران ستایش برانگیز در عصر حاضر، دستاوردهای فلسفه را ایجاد بصیرت، دوراندیشی، ادراكی از ارزش حیات و به طور خلاصه چنان احساسی از عظمت كه همه تلاش بشر در راه تمدن را روح بخشیده، حیات می دهد، می داند. وی می افزاید هنگامی كه یك تمدن به پایان راه خویش می رسد، فقدان یك فلسفه ی وحدت بخش و متوازن كننده كه در سراسر جامعه گسترش یافته باشد متضمن فساد، زوال و تباهی تلاشها و كوششهاست. برای او فلسفه از آن جهت اهمیت دارد كه كوششی است برای توضیح باورهای بنیادینی كه جهت گیری اساسی هسته ی اصلی شخصیت هر فرد را معلوم می كند.
به هر حال این نكته مسلم است كه خصلت اساسی یك تمدن تاحدود زیاد مربوط به دیدگاه كلی آن درباره ی حیات و واقعیت است. این امر تا عصر اخیر برای بسیاری از مردم به وسیله تعالیم دینی فراهم می شد ولی دیدگاههای دینی خود تا حد زیادی تحت تأثیر تفكر فلسفی بوده اند. به علاوه تجربه نشان می دهد كه عقاید مذهبی نیز مادامی كه به وسیله عقل مورد مداقه و بازنگری قرار نگیرد، به خرافات منتهی می شوند. كسانی هم كه هر نوع عقیده مذهبی را مردود می شمارند باید خود دیدگاهی جدید (اگر بتوانند) ارائه كنند تا جانشین باور مذهبی شود، و اشتغال به چنین كاری خود عیناً اشتغال به فلسفه است.
علم نمی تواند جانشین فلسفه شود ولی می تواند مسائل فلسفی را مطرح كند. زیرا ظاهراً خود علم نمی تواند به ما بگوید واقعیاتی كه با آنها سروكار دارد در طرح كلی اشیاء و امور چه جایی دارند، یا حتی با ذهن كسی كه آنها را مشاهده می كند چگونه ارتباط می یابند. علم نمی تواند حتی وجود جهان مادی را اثبات كند (هرچند آن را مفروض می گیرد) یا صحت استعمال اصول استقراء را برای پیش بینی آنچه كه در آینده واقع خواهد شد یا به هر حال برای عبور از مرز آنچه كه به مشاهده درآمده، به اثبات برساند. هیچ آزمایشگاه علمی نمی تواند بگوید كه انسان به چه معنا دارای روح است، آیا جهان غایتی دارد یا نه، آیا انسان مختار است یا نه و اگر هست به چه معنا، و مانند آن. من نمی گویم كه فلسفه می تواند این مسائل را حل كند ولی اگر فلسفه نمی تواند این مسائل را حل كند، هیچ چیز دیگر هم نمی تواند چنین كاری انجام دهد، ولی ارزش فلسفه لااقل در این است كه درباره قابل حل بودن یا نبودن این مسائل به پژوهش می پردازد. علم، چنان كه خواهیم دید همیشه مفاهیمی را مفروض می گیرد كه آن مفاهیم خود متعلق به حوزه ی فلسفه اند. ما همان طور كه نمی توانیم هیچ پژوهش علمی را بدون داشتن پاسخهایی ضمنی برای بعضی مسائل فلسفی آغاز كنیم، مطمئناً نمی توانیم استفاده ذهنی مناسب از آن علم برای پیشرفت فكری خود بنماییم، بدون آنكه كم و بیش جهان بینی منسجمی را در اختیار داشته باشیم. اگر دانشمندان علوم جدید فرضیات خاصی را از فیلسوفان بزرگ وام نگرفته بودند، فرضیاتی كه كل روش خود را بر آنها استوار كرده اند، پیشرفتهای علوم جدید هرگز حاصل نمی شد. برداشت مكانیستی نسبت به جهان به عنوان وجه مشخصه علم جدید كه در طی سه قرن اخیر پیدا شده، عمدتاً ناشی از تعالیم فیلسوفی به نام دكارت است. این دیدگاه مكانیستی كه به چنان نتایج حیرت انگیزی منجر شده باید تاحدودی به واقعیت نزدیك باشد ولی بخشی از آن نیز فرو ریخته، و احتمالاً دانشمندان باید چشم به راه كمك فیلسوف برای ایجاد یك دیدگاه تازه به جای آن باشند. خدمت بسیار ارزشمند دیگر فلسفه (در زمان ما خصوصاً «فلسفه ی نقادی ») مربوط به ایجاد ملكه ای برای كوشش درمورد قضاوتی بی طرفانه و همه سویه است و دیگر مربوط به اینكه در هر برهان دلیل كدام است و چه قسم دلیلی باید مورد كاوش و پی جویی قرار گیرد. این خدمت برای پیش گیری از جانبداریهای احساساتی و نتیجه گیریهای عجولانه اهمیت دارد و خصوصاً در مجادلات سیاسی كه به ویژه فاقد بی طرفی هستند، مورد نیاز است. در مسائل سیاسی اگر طرفین جدال با روح فلسفی گفتگو كنند، به احتمال زیاد بینشان جنگ و مخاصمه ای درنخواهد گرفت. موفقیت دموكراسی تاحدود زیادی وابسته به قدرت شهروندان در بازشناسیِ استدلالهای درست از نادرست و گمراه نشدن با التباسها و ابهامها است. فلسفه انتقادی نمونه ی ممتاز تفكر خوب را به دست می دهد و فرد را در رفع ابهامها و آشفتگیها یاری و آموزش می دهد. شاید به همین دلیل است كه وایتهد در همان صفحاتی كه قبلاً نقل شد می گوید كه جامعه دموكراتیك موفق بدون وجود تعلیم و تربیت عمومی كه دیدگاهی فلسفی به فرد اعطا كند وجود ندارد.
در حالی كه باید از این فرض اجتناب كرد كه آدمیان موافق فلسفه ای كه به آن عقیده دارند، زندگی می كنند، و در حالی كه باید قسمت اعظم خلافكاریهای انسانها را نه ناشی از جهل یا اشتباه محض بلكه ناشی از این دانست كه آنها نمی خواهند برمبنای آرمانها و ایده آلها زندگی كنند، این نكته را نیز نمی توان رد كرد كه عقاید كلی درباره ی طبیعت و جهان و ارزشها سهم و تأثیر بسیار مهمی در پیشرفت یا انحطاط انسان دارند. مطمئناً بخشهایی از فلسفه آثار عملی بیشتری دارند ولی نباید تصور كرد كه چون بعضی پژوهشها و مطالعات، آثار عملی آشكاری ندارند، پس هیچ ارزش عملی دیگری هم بر آنها مترتب نیست. به گزارش تاریخ دانشمندی كه با تحقیر دیدگاههای عملگرا به خود می بالید، درباره ی پژوهشی نظری چنین گفت: مهم ترین امتیاز این پژوهش این است كه هیچ كاربرد عملی برای هیچ كس ندارد. با این وصف همان پژوهش منجر به كشف الكتریسته شد. آن بخش از مطالعات فلسفی كه ظاهراً كاربرد عملی ندارد و بحثهایی كاملاً دانشگاهی است، ممكن است مآلاً همه گونه تأثیر بر جهان بینی ما داشته باشد و در نهایت بر اخلاق و مذهب مؤثر واقع شود. زیرا بخشهای مختلف فلسفه و بخشهای مختلف جهان بینی ما به یكدیگر وابسته اند. این امر لااقل در یك فلسفه خوب هدف به شمار می رود، هرچند هدفی است كه همیشه حاضر نمی شود. به این ترتیب مفاهیمی كه ظاهراً با علایق و مصالح عملی فاصله بسیار دارند، ممكن است بالضرورة بر علایق و مصالح دیگری كه ربط وثیق با زندگی روزمره دارند، تأثیر بگذارند.
بنابراین فلسفه از این پرسش كه فایده ی عملی آن چیست هراسی ندارد. با این وصف من ابداً دیدگاهی یكسره پراگماتیستی درباره فلسفه را نیز قبول ندارم. ارزش فلسفه تنها برای آثار غیرمستقیم عملی آن نیست، بلكه ارزش فلسفه مربوط به خود آن است؛ بهترین راه تضمین همین آثار عملی نیز آن است كه به خاطر خود فلسفه به فلسفه بپردازیم. برای دستیابی به حقیقت باید بی طرفانه به جستجوی آن پرداخت. هرچند ممكن است پس از آنكه به حقیقت دست یافتیم از آثار مفید عملی آن هم بهره مند شویم، ولی اگر برای دستیابی به این آثار عملی عجله كنیم، ممكن است به آنچه واقعاً حقیقی است نرسیم. مطمئناً آثار عملی فلسفه را نمی توان معیار حقیقی بودن آن قرار داد. عقاید از آن جهت كه حقیقت دارند مفیدند نه چون مفیدند حقیقت دارند.