در این نوشتار و یا به عبارتی در این سلسله از نوشتارها قصد داریم که به مباحثی در معرفت شناسی ( Epistemology ) و یا چیزی که در دوران جدید اغلب به ( Theory Of Knowledge )مشهورتر است بپردازیم.
از مسائل بسیار مهم در معرفت شناسی، چیستی خود معرفت است البته نه چیستی به معنای متافیزیکی و هستی شناختی ( Ontological ) آن، بلکه چیستی به معنای شرایط لازمه، چگونگی و چه بودگی چیزی که ما آن را معرفت به معنای Knowledge می دانیم که اغلب آن را به معرفت قطعی یا خطاناپذیر ( Certain or Infallible Knowledge ) نیز تعبیر می کنند که مقابل آن باور ( Belief ) وجود دارد که تنها درجاتی از قطعیت را داراست و در این میان می توان از صفاتی مانند معقولیت ( Rationality ) یا ارجحیت و اولویت ( Preference ) باورها نسبت به هم سخن گفت تا از قطعیت و در پی آن خطا ناپذیربودن آنها.
کار ما در این نوشتارها بررسی اجمالی چه بودگی معرفت است که از زمان افلاطون تا دوران جدید همیشه یکی از مهمترین مسائل، در تلاش های فلسفی بسیاری از فیلسوفان بوده است. همانطور که اشاره شد ، ریشه این پرس و جو درباره معرفت به افلاطون و یا حتی پیشتر از آن می رسد ، یعنی به دوران شکاکان سوفسطایی که بذراین تحقیق را به نوعی در اذهان دیگر فیلسوفان آن زمان افشاندند.
همانطور که می دانید شک گرایی یا شکاکیت ( Skepticism ) و به خصوص شکاکیت فلسفی ( Philosophical Skepticism ) رابطه ای خاص و تقریبا پیوندی همیشگی با معرفت شناسی داشته است و شاید گزافه نباشد اگر بگوییم که ریشه معرفت شناسی ، شکاکیت فلسفی بوده است؛ این دادوستد میان این دو همچنان باقی است.
البته بسیاری فیلسوفان بوده اند که شکاکیت را امری اضافی و در مواردی مخل مباحث و دغدغه های اساسی و واقعی فلسفه دانسته و به نوعی سعی در طرد و رد آن داشته اند، مثلا جان لاک ، شکاکان را افرادی بی اهمیت و شکاکیت را نحله ای می دانست که باید نسبت به آن بی توجه ماند، ولیکن بسیاری حداقل به خاطر قدمت بسیار زیاد آن در تاریخ فلسفه و تاثیرات اغلب موثری که در رشد و نمو معرفت شناسی داشته است قابل توجه می دانند.
وانگهی همانطور که اشاره شد بررسی آنچه که معرفت است ، زمانی بیشتر مورد توجه واقع شد که شکاکان یونان قدیم در امکان رسیدن به معرفتی قطعی و یقینی شک ها و تردیدهای عمیقی کردند. افلاطون پیگیر این مبحث شد و سپس شکاکان بعد از او به دلیل آوری علیه آراء او پرداختند و این سیر و دادوستد تا قرون وسطی نیز ادامه پیدا کرد تا اینکه رنه دکارت بنیانی دوباره و بابی دیگر در این زمینه گشود و به بررسی معرفت از نگاهی دوباره عقل گرایانه ( Rationalistic ) ولیکن متفاوت با افلاطون و دیگر فلسفه های عقل گرا ( و یا تجربی گرای ) پیش از خود پرداخت و به همین دلیل گاهی اوقات او را پدر معرفت شناسی جدید نیز نام نهاده اند.
ولیکن بحث ما در اینجا بررسی آراء افلاطون و یا دکارت درباره معرفت نیست. بحث ما به گونه ای خاص تر بر سر تعریف معرفت است، بر مبنای باورهای ما و اینکه باورهای ما در چه زمان و تحت چه شریطی و با داشتن چه صفاتی تبدیل به معرفت به معنای Knowledge آن می شوند.
مباحث متعددی در رابطه با باور و چه بودگی و چگونگی آن مطرح می شود و همینطور مباحث و سوالات بسیار زیادی میان حوزه معرفت شناسی و دیگر حوزه های فلسفی در می گیرد که به علت طولانی شدن این نوشتار آن را به نوشتار بعدی موکول می کنم و سعی خواهم کرد که این مقدمه را در آنجا به پایان برده و به بررسی آنچه که در پی آن هستیم بپردازم.