مصاحبه مارک ورنن با جری فودور
من شک دارم که زندگی معنایی داشته باشد. اگر هم فکر میکردم که احتمالاً زندگی معنایی دارد و میخواستم آن را بفهمم، فکر نمیکنم سراغ آن را از کسی میگرفتم که همۀ اعتبارش یک دکترای فلسفه است!
فلسفه چیست؟
به نظر من فلسفه بیشتر نقد است. آنچه فیلسوفان انجام میدهند این است که نظامهای اعتقادی معمولی و فاقد صورتبندی را که از آنها استفاده میشود یا پیشنهاد شدهاند را میگیرند و میکوشند تا آنها را گویا کنند، بفهمند که آیا این نظامها منسجماند یا نه و در کل، ابهام آنها را کم کنند. (من فکر میکنم این کار چیزی است که فلسفه همیشه دربارهاش بوده است.) فلسفه، بر اساس این دیدگاه، فعالیتی فرا-سطحی است. سایر افراد (اغلب -نه همیشه-، دانشمندان تجربی) میکوشند تا بگویند چه چیزی در حال رخ دادن است. اما فیلسوفان بالای دوش آنها میروند و در صورت امکان، میکوشند تا آنچه را آنها میگویند دقیقاً مشخص کنند.
شما سهم فیلسوفان را در گفتمان اجتماعی معاصر، از موضوعات سیاسی گرفته تا موضوعات علمی، چطور توصیف میکنید؟
من فکر میکنم فیلسوفان در زمانهای مختلف به پیشبرد بحثها در علوم تجربی مختلف کمک کردهاند که اخیراً بیشتر در زمینۀ زبانشناسی، روانشناسی و بعضی از بخشهای دشوار فیزیک بوده است. این مشارکت تا حدی از طریق فهم چیستی نظریاتِ مطرح انجام میشود؛ این کار از طریق توصیف خود بررسی تجربی نیز صورت میگیرد از جمله موضوعاتی مثل ماهیت تأیید، تبیین، مشاهده و غیره.
همین نکته را میتوان دربارۀ کارهای فلسفی در زمینۀ اخلاق و فلسفۀ حقوق هم گفت؛ در این زمینهها به نظر من مسائل مربوط به تفسیر وجود دارد که شباهتی به آنچه دربارۀ علم مطرح است ندارند: آنچه مردم میگویند و به آن باور دارند چه تناسبی با هم دارند؟ (دربارۀ رابطه میان قصد و اعمال شخص). آیا این باورها منسجماند؟ چه اصول کلیای را نشان میدهند؟ و همینطور. (همچنین باید بگویم که گاهی فیلسوفان با گلآلود کردن آب هم کمک کافی کردهاند. تأثیر مشکلساز رفتارگرایی، عملیاتگرایی (operationalism) و عملگرایی (pragmatism) بر علوم اجتماعی قرن بیستم عمدتاً به این خاطر به وجود آمد که برخی از روانشناسان واقعاً به آنچه فیلسوفان دربارۀ "روش علمی" گفتند اعتقاد پیدا کردند.)
یک سؤال شخصی؛ آیا میتوانید به طور خلاصه بگویید که چرا فلسفه همچنان برای شما یک دغدغه است؟
من فکر میکنم که واقعاً به فلسفه علاقهای ندارم. من به طرز کار ذهن علاقهمندم؛ اما خواهناخواه، دانستن طرز کار ذهن مستلزم توجه به موضوعات دشواری مانند طرز کار بازنمود (ذهنی) است. همچنین به معنای تلاش برای فهمیدن کارآمدی یا ناکارآمدی انواع مختلف نظریات روانشناختی است. این کار عملاً متضمن ترکیب تحلیل فرا-سطحی با تحقیق تجربی نسبتاً انتزاعی است. برای من مهم نیست که در هر زمان خاص کدام یک از این کارها را انجام میدهم. اولاً خود این تمایز چندان روشن نیست و ثانیاً چرا باید مهم باشد؟
من شک دارم که زندگی معنایی داشته باشد. اگر هم فکر میکردم که احتمالاً زندگی معنایی دارد و میخواستم آن را بفهمم، فکر نمیکنم سراغ آن را از کسی میگرفتم که همۀ اعتبارش یک دکترای فلسفه است!