درباره ارتباط وثيق ميان حوزه نظر و عمل انديشه هاي متفاوتي از سوي متفکران مطرح شده است. فلسفه تعليم و تربيت به عنوان چهارچوبي نظري نقش بسيار کليدي در حوزه عملي تعليم و تربيت به عهده دارد؛ چنان که مي توان گفت در اين حوزه ارتباط نظر و عمل بسيار آشکار است. به گفته باقري اين نقش «متضمن هدايت و بازانديشي نسبت به اموري است که در حوزه عملي تعليم و تربيت اثر مي گذارد. از اين حيث فلسفه تعليم و تربيت چون سنگ ترازويي است که وزن فعاليت هاي عملي تعليم و تربيت را نشان مي دهد.» اهميت فلسفه تعليم و تربيت به عنوان يک چهارچوب نظري کلان که نقش و جايگاه هر برنامه ديگر آموزشي را مورد بررسي قرار مي دهد از يک سو و نبود فلسفه تعليم و تربيت مدون در کشور ما از ديگر سو، خسرو باقري را به نگارش کتاب «درآمدي بر تعليم و تربيت جمهوري اسلامي ايران» واداشته است. باقري در جلد نخست اين اثر به خطوط اصلي فلسفه تعليم و تربيت متناسب با فرهنگ ديني ايران و قانون اساسي مي پردازد و در جلد دوم برنامه درسي مدارس را در کانون توجه قرار مي دهد. در اين گفتگو کوشيده ام اصول اساسي انديشه ايشان را در اين دو جلد بررسي کنم.
در سال هاي اخير فلسفه هاي مضاف جايگاه ويژه اي در کشور ما پيدا کرده اند و هر کدام به فراخور موضوع شان توجه انديشمندان را به خود جلب کرده اند. دراين ميان «فلسفه تعليم و تربيت» از شأن و جايگاه ويژه اي برخوردار است به نحوي که مي توان گفت برنامه تمام حوزه هاي عملي آموزش در سطح خرد و کلان را در برمي گيرد. با توجه به تعاريف متعدد از اين فلسفه مضاف مي خواهم بدانم که «فلسفه تعليم و تربيت» در نظر شما به چه معنا است؟
تحريريه
هر گاه در تعليم و تربيت، تأملي فلسفي داشته باشيم، نتيجه آن فلسفه تعليم و تربيت خواهد بود. حال، بسته به اين که خود تعليم و تربيت را چه بدانيم، معنايي که حاصل مي شود، متفاوت خواهد بود. تعليم و تربيت، گاه حاکي از فعاليت هايي است که در محيط هاي خانوادگي يا آموزشي در جريان است، يعني به عمل تعليم و تربيت ناظر است. در اين صورت، تأمل فلسفي در اين فعاليت ها منجر به ظهور گونه اي از فلسفه تعليم و تربيت خواهد شد. تأمل فلسفي در فعاليت هايي مانند تدريس، ارزشيابي، يادگيري و نظير آن، مي تواند زيرساخت هايي را در اين فعاليت ها آشکار سازد و اين خود مي تواند به نقد آنها منجر شود. فعاليتي مانند تدريس، زيرساخت هايي صريح يا ضمني دارد مانند اين که ذهن دانش آموز و شناخت و يادگيري در آن را چگونه در نظر بگيريم. اينجا شما با چيزي سروکار يافته ايد که در فلسفه به آن معرفت شناسي يا ذهن شناسي مي گويند. معلمان ساده هم مفروضاتي از اين سنخ دارند و نمي توان فلسفه را تنها محدود به قشر خاصي از فرهيختگان دانست. اين که آيا معلم يا نظام آموزش و پرورش، تصور و پيش فرض مناسبي را در خصوص فعاليت ها اتخاذ کرده يا نه، منجر به طرح مباحثي فلسفي مي شود که البته نتايج عملي نيز دارد و دست کم مي تواند به نقد آنچه در جريان است انگشت بگذارد. حال اگر تعليم و تربيت را علم تعليم و تربيت بدانيم، در اين صورت، تأمل فلسفي در آن، نوعي فلسفه علم خواهد بود و در بنيان هاي علم تعليم و تربيت به مداقه مي پردازد. در اينجا نيز نقد و نظر فلسفي به ظهور خواهد رسيد و علم تعليم و تربيت جاري را از جهت موضوع، روش پژوهش، و هدفي که تعقيب مي کند، به بررسي فلسفي مي گيرد.
با تعريف شما به نظر مي رسد که مي توان گفت نوع رقيقي از اين فلسفه در ذهن افرادي که به امر تحصيل اشتغال دارند، وجود دارد و عده اي هم بر اين نظر اند که ما فلسفه تعليم و تربيت داريم اما به زعم شما آنچه ما بدان نيازمنديم «تدوين» فلسفه تعليم و تربيت است. مي خواهم بدانم آيا شما در کتاب دو جلدي خود يعني «درآمدي بر فلسفه تعليم و تربيت جمهوري اسلامي ايران» به اين مهم دست يافته ايد؟ و اين امر مستلزم چه مقدماتي بود؟
ما فلسفه تعليم و تربيت، به معناي اولي که گفتم، داريم و نداريم. به صورت ضمني داريم و به صورت صريح و مدون شده نداريم. آنچه ضمني است قابل استخراج و نقد است اما در واقع اين کار هم انجام نشده است. نياز به تصريح و تدوين فلسفه تعليم و تربيت، براي آن است که تعليم و تربيت، فعاليتي آگاهانه است و خوب است دست اندرکاران و نيز کساني که مورد تربيت هستند، همگي از معيارهاي تعليم و تربيت آگاه باشند تا امکان برنامه ريزي صحيح تر و نيز نقادي برنامه هاي در دست اجرا فراهم شود. من در کتاب مذکور، کوشيده ام به اين هدف نزديک شوم. البته دست يابي به اين هدف، چند بعدي و پيچيده است و از اين رو، من نامش را درآمد گذاشته ام. آنچه من در اين کتاب به آن توجه نشان داده ام، يکي از ابعاد بحث است و آن الهام گرفتن از درونمايه هاي اسلامي در فرهنگ ايران است که مي تواند حالتي آرماني براي ما فراهم آورد که با آن وضع خود را ارزيابي و يا براي وضع مطلوب برنامه ريزي کنيم. البته ابعاد ديگري نيز براي اين بحث وجود دارد مانند واکاوي ابعاد فرهنگي ايراني که در زندگي ما حضور دارد و نيز بررسي وضع و ارتباط ما با فرهنگ غرب. اين دو بعد را من به طور حاشيه اي مورد توجه قرار داده ام اما در نظر دارم که آنها را نيز به صورت متمرکز مورد بحث قرار دهم.
روش شما براي تدوين اين پروژه چه بوده است؟
روش مورد استفاده روش تحليل مفهومي و استنتاجي بوده است. از آنجا که من به دنبال مفاهيمي بنيادي در درونمايه اسلامي فرهنگ ايران بوده ام، طبيعي است که بايد اين مفاهيم را در متون اسلامي جستجو کنم و اين کار مستلزم تحليل مفهومي و نيز فعاليتي استنتاجي براي استخراج دلالت هاي اين مفاهيم در عرصه فعاليت هاي تعليم و تربيت بوده است.
از آن جايي که مشغول گفتگو درباره روش شناسي شما هستيم، بپردازيم به اين نکته که در کتاب تان متذکر شده ايد که از فلسفه به مثابه روش و ساختار استفاده کرده ايد، لطفا دقيق تر شرح دهيد که فلسفه به مثابه روش در اثر شما چه جايگاهي دارد؟
فلسفه تعليم و تربيت اسلامي گونه ها و معاني مختلفي مي تواند داشته باشد. آنچه من به آن توجه کرده ام اين بوده است که از فلسفه تعليم و تربيت به منزله روش و ساختار استفاده کرده ام تا محتواي مفاهيم اسلامي را در قالب آن بريزم و استنتاج هاي مورد نياز را انجام دهم. آنچه در تاريخ معاصر به عنوان فلسفه تعليم و تربيت شکل گرفته و به صورت يک رشته دانشگاهي درآمده که در ايران نيز در سطح دکتري مطرح است، ساختاري به فلسفه تعليم و تربيت داده که در ميان فيلسوفان ما به آن توجه صريحي نشده بود. به طور مثال، شيوه اي که «ويليام فرانکنا» بر اساس روش استنتاج عملي ارسطو طراحي کرده، نمونه اي از روش يا ساختار در عرصه فلسفه تعليم و تربيت است که نشان مي دهد طي چه فرايندي مي توان به استنتاج هايي در اين عرصه پرداخت. من با تغييراتي که در اين فرايند پيشنهاد کرده ام، از آن براي تنظيم کار خود استفاده کرده ام که شرح آن در جلد اول کتاب آمده است.
در اين قسمت مي خواهم به نخستين گام هاي پژوهشي در حوزه تعليم و تربيت در کشورمان و همچنين تأثير و تأثرهاي از نظام هاي آموزشي ديگر بپردازم. نخستين مطالعات درباره وضعيت تعليم و تربيت در ايران و همچنين نظريه پردازي و پژوهش درباره آن چه زماني رخ داد و چه نتايجي در بر داشت؟
اولين مطالعه از منظر فلسفه تعليم و تربيت در 1328 توسط هيأت مشاوران ماوراء بحار به دعوت سازمان برنامه در ايران انجام شد. نتيجه اين بررسي آن شد که نظام فرهنگي نخبه گراي فرانسه را بر تعليم و تربيت ايران حاکم دانستند و پيشنهاد کردند که به جاي اين نخبه گرايي، دموکراسي امريکايي الگو قرار گيرد و نظام آموزش و پرورش، از تمرکز و نخبه گرايي به سوي انعطاف و توجه به خواست هاي عموم مردم گرايش بيابد.
نظام فرهنگي نخبه گراي فرانسه چه ويژگي هايي دارد و آثار سوء و نامطلوبي که بر نظام تعليم و تربيت ما گذاشته است از نظر شما چيست؟ بي مناسبت نيست اگر به اختصار با نگاه نقادانه درباره ويژگي هاي مثبت اين نظام هم مواردي را بيان کنيد.
- آنچه آنان به آن اشاره کردند، دو ويژگي بود که به عنوان نقاط ضعف بازشناخته شد: يکي همين نخبه گرايي و ديگري تمرکزگرايي. نخبه گرايي به تربيت قشري برگزيده در جامعه تأکيد مي کند و گويا مي خواهد که اين قشر برگزيده با تحصيلاتي که انجام مي دهند، متخصصاني بشوند و مشکلات جامعه را حل کنند. تمرکز گرايي هم به اين معنا است که تصميم هاي واحدي از ناحيه دولت در مورد نحوه انجام تعليم و تربيت اتخاذ شود. جنبه هاي مثبت اين رويکرد را مي توان در اين دانست که تمرکزگرايي، امکان کنترل و پيش بيني را افزايش مي دهد و به طور مشخص تري مي توان گفت که نظام آموزش و پرورش به دنبال چيست و چه زماني و چگونه به آن نايل مي شود. اما در مقابل، نقطه ضعف تمرکزگرايي اين است که به خواست هاي افراد در مناطق مختلف جامعه توجه نشان نمي دهد و در نتيجه، امکان خلاقيت و انعطاف را مي کاهد.
از چند دهه عبور مي کنيم و به سال 1358 مي رسيم. با ورود مفاهيم «جمهوري» و «اسلامي» به قانون اساسي در اين سال چه تغييراتي در نظام تعليم و تربيت پديد آمد؟ و در ادامه اين روند چه مسيري را طي کرد؟
خوب اقتضاي اين دو مفهوم، به خودي خود اين بود که تعليم و تربيت، خصيصه مردم گرايانه اي بيابد که به جمهوريت مربوط مي شود و از سوي ديگر، مفاهيم و اصول اسلامي را در بنيان هاي کار خود قرار دهد. در قانون اساسي، به اين دو عنصر توجه شده است چنان که مشارکت مردم بر حسب مناطق مختلف در امر آموزش و پرورش از طريق شوراها مورد تأکيد قرار گرفته(در اصل 100) و به آزادي اقليت ها براي فراهم آوردن تعليمات ديني متناسب با آئين خودشان توجه شده است(در اصل 13). همچنين، جنبه اسلامي آموزش و پرورش در کل کشور، در بندهاي مختلفي از قانون اساسي مورد تأکيد قرار گرفته است. اما بذرهايي که در قانون اساي پاشيده شده بود، به خوبي پرورش نيافته است و به همين دليل، فلسفه تعليم و تربيتي تفصيل يافته بر اساس اين دو بعد شکل نگرفته است. اين خلاء انگيزه اي بود که من به تدوين فلسفه تعليم و تربيت روي آورم.
پس در همين قسمت گفتگو و به همين مناسبت به اختصار مي خواهم بدانم مباني پيشنهادي فلسفه تعليم و تربيت شما چيست و چه رابطه اي با «قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران» دارد؟
من ابتدا بدون توجه به قانون اساسي و بيشتر با تکيه بر منابع اسلامي کوشيده ام مباني و اصولي را فراهم آورم. اين مباني را در سه سطح تنظيم کرده ام. مباني نوع 1 که در شکل دادن به اهداف غايي تعليم و تربيت بسيار اساسي اند و نقش مهمي بازي مي کنند. مباني نوع 2 در قالب فلسفي، به سه گونه انسان شناسانه، معرفت شناسانه و ارزش شناسانه تقسيم شده اند. اين مباني در فراهم آوردن اصول و قواعدي کلي براي هدايت فعاليت هاي برنامه ريزان و دست اندرکاران تعليم و تربيت نقش ايفا مي کنند. مباني نوع 3 نيز گونه علمي دارند که در زمينه سازي روش هاي تعليم و تربيت ايفاي نقش مي کنند. رابطه اين يافته ها با قانون اساسي اين گونه بوده است که من پس از انجام مطالعه خود، به بررسي و تحليل محتواي قانون اساسي پرداختم و در اين کار کيفي، بر اساس مقوله هايي که در مباني و اصول سه گانه مذکور در نظر داشتم به تحليل قانون اساسي روي آوردم. نتيجه کار نشان داد که همگرايي بالايي ميان يافته هاي من و مضامين قانون اساسي وجود دارد. البته برخي از مقوله هاي مورد نظر من مانند معرفت شناسي، در قانون اساسي به صورت حاشيه اي و جانبي مورد توجه قرار گرفته و اين نيز طبيعي است زيرا قانون هاي اساسي کشورها، به رغم اين که زيرلايه هاي فلسفي دارند و من اين نکته را با توجه به قانون اساسي چند کشور توضيح داده ام، به مقوله هاي صريح فلسفي نمي پردازند. به هر حال، انتظار اين نيست که قانون اساسي، فلسفه تعليم و تربيت تمام عياري براي ما فراهم آورد هر چند مي تواند خطوط اساسي کار را نشان دهد. بنابراين، تدوين يک فلسفه تعليم و تربيت، رابطه اي دوسويه با قانون اساسي دارد؛ از سويي از خطوط اساسي آن بايد الهام بگيرد و از سوي ديگر، نقاط مجمل آن را بايد تفصيل دهد و حتي مي توان گفت که نقاط مغفول در آن را ترميم و تکميل کند.
با توجه به خطوط اصلي پروژه شما نکته مهمي به ذهنم رسيد، مفاهيم اساسي تعليم و تربيت از نظر شما عبارت اند از تربيت، تعليم، تطهير و تزکيه، تأديب و ربوبي شدن. اين در حالي است که برخي بر اين نظر اند که به نتيجه رساندن برخي از اين مفاهيم بيشتر وظيفه دين است تا نظام تعليم و تربيت مثل ربوبي شدن و در غرب هم اين وظيفه را بيشتر دين و نظام کليسا به عهده مي گيرد تا نظام آموزشي! پس چرا شما آنها را در ذيل مفاهيم اساسي تعليم و تربيت جا داده ايد؟
ببينيد نظام آموزش و پرورش يک کشور، از حيث در هم تنيدگي اهداف کوتاه مدت، ميان مدت و بلند مدت آن، يک پيکره واحد را تشکيل مي دهد و نمي توان و نبايد گسيختگي يا اختلال در آن ملاحظه شود. از اين جهت، ممکن است توجه به اهداف کوتاه مدت و يا برخي از اهداف ميان مدت آموزش و پرورش در کشور ما، معطوف به توانايي هاي ذهني، علمي و عملي داشته باشد و به صراحت رنگ ديني و اسلامي نداشته باشد. اما مسأله اين است که چه ارتباطي ميان اين اهداف و اهداف غايي وجوددارد، آيا اينها مي توانند گسيخته از هم باشند يا بايد در نظام وحدت يافته اي استقرار يابند. قانون اساسي ايران، با توجه به دو ويژگي جمهوري و اسلامي آن، هدف غايي را به گونه اي اقتضا مي کند که در نهايت با مفاهيم و اصول اسلامي هماهنگ باشند. من در عين حال که اسلامي بودن امور را به صورت جزئي(به اين معنا که در هر نقطه اي به صراحت قابل بيان و رويت باشد) و به گونه صوري(به اين معنا که به طور مثال، مشحون از آيات و روايات باشد) قبول ندارم و آن را آفتي براي نظام تعليم و تربيت کشور مي دانم اما جهت گيري فعاليت ها به سوي چشم اندازها و اهداف غايي به گونه اي خواهد بود که به اقتضاي قانون اساسي، ويژگي مردمي و نيز اسلامي خواهد داشت. آنچه شما به آن اشاره کرديد، مربوط به اهداف غايي است و به همين دليل، با مفاهيمي اسلامي بيان شده است.
تا اينجاي گفتگو بر اهم نظريات شما که بخش اعظم آن در جلد نخست کتاب تان طرح شده بود تمرکز کرديم. مايلم از اين پس بيشتر به جلد دوم کتاب «درآمدي بر فلسفه تعليم و تربيت جمهوري اسلامي ايران» بپردازم. جلد دوم کتاب شما با «چيستي فلسفه برنامه درسي» آغاز مي شود. شما چه تعريفي از آن داريد؟ و به نظر شما اين موضوع از چه جوانبي حائز اهميت است؟
فلسفه برنامه درسي، شاخه اي از فلسفه تعليم و تربيت است که به طور خاص بر برنامه درسي تأکيد و توجه نشان مي دهد. مطالبي که در برنامه درسي پيش بيني مي شود مانند دروس رياضي، علوم اجتماعي، ادبيات و نظير آن، همگي قابل تأمل فلسفي اند. در اين تأمل فلسفي، ماهيت دانش هاي مربوط مورد بحث قرار مي گيرد و نتايج اين بررسي مي تواند در فراهم آوردن اصول مهمي براي هدايت فعاليت هاي تعليم و تربيت نقش ايفا کند. آنچه پيش از اين تحت عنوان مباني نوع 2 شامل معرفت شناسي مطرح کردم، در همين عرصه برنامه درسي به صورت صريحي آشکار مي شود زيرا بايد ديد که هر رشته اي از دانش، چه جايگاه دانشي و معرفتي دارد و از اين طريق، اصولي براي فعاليت هاي تدريسي و يادگيري و ارزشيابي در آنها به دست داده شود.
شما بر اين نظر ايد که خلأ فلسفه برنامه درسي در آموزش و پرورش ايران احساس مي شود. ادله شما براي اين نظر چيست و چه پيش فرض ها و مباني براي اين موضوع داريد؟
خوب کاملا مشخص است که در آموزش و پرورش ايران، در مورد شاخه هاي مختلف دانشي و حرفه اي، کار فلسفي براي ريشه يابي مفروضات فلسفي آنها انجام نشده و چنين چيزي در اسناد آموزش و پرورش ملاحظه نمي شود. تصميم گيري ها بيشتر در سطح انجام مي شود؛ يعني يا با نگريستن به کاري که در کشورهاي ديگر انجام شده و الگو قرار دادن آنها بدون توجه به مباني و ريشه هاي اين الگوها در کشورهاي مربوط و يا با تأمل جسته و گريخته در ماهيت و ويژگي هاي دروس مختلف. از اين رو، لازم است فلسفه برنامه درسي، به عنوان بخش مهمي از فلسفه تعليم و تربيت، حيات مستقلي براي خود داشته باشد و پژوهش هايي در آن انجام شود و نتايج آنها در بهبود کار تعليم و تربيت مورد بهره برداري قرار گيرد.
يکي از مسائل مهم که مي خواهم در ادامه گفتگويم با شما مطرح کنم، مسأله تأمل فلسفي درباره ماهيت علوم است. با توجه به اهميت معرفت شناسي در تدوين فلسفه تعليم و تربيت، به نظر شما تأمل فلسفي درباره ماهيت علوم انساني چه تأثيري بر آموزش اين علوم خواهد داشت؟
در مورد ماهيت علوم انساني، بر حسب موضع فلسفي شما، اصول و روش هاي آموزش متفاوت خواهد بود. اگر شما بر اين ديدگاه فلسفي باشيد که علوم انساني با علوم طبيعي در يک راستا قرار دارند و تفاوت آنها تنها موضعي است، در اين صورت، مطالعات علوم انساني را با شيوه هايي که در فيزيک و علوم طبيعي متداول است انجام خواهيد داد و با همين محتوا نيز آموزش خواهيد داد. از سوي ديگر، اگر رابطه اين دو شاخه علمي را منقطع در نظر بگيريد، چنان که در ديدگاه هاي هرمنوتيک هست، علم انساني هيچ نسبتي با علم طبيعي نخواهد داشت و روش هاي پژوهش و آموزش آن خاص خود خواهد بود. من در اين مورد، پيشنهادي که با الهام گرفتن از متون اسلامي مطرح کرده ام اين است که رابطه دانش ها را به صورت پيوستاري(رابطه افقي) و در عين حال مرتبه اي(رابطه عمودي) لحاظ کرده ام. بر اين اساس، نه تنها علوم طبيعي و انساني بايد در يک پيوستار با درجات مختلفي از نزديکي به دو قطب «تفسيري- ارزشي- عملي» و «تجربي- واقع نگر- نظري» در نظر گرفته شوند بلکه بايد در رابطه عمودي، هر مرتبه اي از علم در ذيل مرتبه بالاتر آن نگريسته شود. به طور مثال، بي اطلاعي يک دانشجوي فيزيک از فلسفه فيزيک، موجب خواهد شد که نگرشي سطحي در مورد علم مورد نظر خود داشته باشد.
دقيقاً همين طور است. اين امر همتي دو جانبه مي طلبد. از سويي دانشجوياني که به علم اشتغال دارند بايد با دانش فلسفه آشنا شوند و از ديگر سو لازم است متخصصين علوم انساني با علم بيشتر پيوند پيدا کنند و مهم ترين مسائل علوم و مرزهاي متغيير آنها را بشناسند. حال به نظر شما اين مسأله درباره ماهيت علوم طبيعي و رياضيات چگونه است؟
در اين زمينه ها نيز هر گونه تصوري از ماهيت اين دانش ها بر اصول و روش هاي آموزش تأثيرآفريني خواهد کرد. به طور مثال، در علوم طبيعي ممکن است شما واقع گرايي خام و عينيت گرايي حس گرايانه داشته باشيد که در نتيجه آن، روش هاي شما در آموزش بيشتر معطوف به مشاهده و آزمايش خواهد بود و براي تأثير ذهن و تخيل، در آن جايي وجود نخواهد داشت. من در مورد علوم طبيعي و رياضي، موضع واقع گرايي سازه گرايانه را اتخاذ کرده ام که در آن، فرض بر اين است که ما با واقعيتي طبيعي يا رياضي روبه رو ايم اما چنين نيست که اين واقعيت ها به سادگي در دام شناخت ما قرار بگيرند بلکه به سبب پيچيدگي زايدالوصفي که دارند، مستلزم به کارگيري تخيل و سازه پردازي گسترده اند. آشکار است که با چنين رويکردي به اين دانش ها، اصول و روش هاي آموزش متفاوت خواهند بود و بايد در آنها جاي مشخصي براي دو عنصر مشاهده و تخيل فراهم آورد.
با اين اوصاف و با توجه به مباحثي که تا کنون طرح شد؛ به نظر شما مهمترين معضل فعلي ما در نظام آموزش و پرورش چيست؟
يک رشته از اين معضلات مهم، عملي و اجرايي و رشته ديگر، نظري و انديشه اي اند. در قسمت اول، مي توان به اين نمونه اشاره کرد که معلمان، جايگاه شغلي مشخص و مطمئني ندارند و همين تزلزل، هر برنامه خوبي را بي نتيجه مي گرداند. در قسمت دوم، مي توان به همين خلاء هاي فکري مانند تأمل نداشتن در مورد ماهيت هر دانشي و الهام نگرفتن از آن براي تنظيم اصول و روش هاي آموزش اشاره کرد. تبيين نکردن اين مبناهاي نظري و فکري، روابط معلمان و شاگردان را فارغ از اصول و روش هاي مشخص نشان مي دهد و معلم و دانش آموز نمي دانند که روابط خود را بر چه مقياسي بايد استوار کنند و در اين مورد ممکن است بر حسب موقعيت و به ميزان خشم و خوفي که دارند عمل مي کنند.
نمي خواهم بلافاصله پس از طرح معضلات، پرسش از راهکارهاي برون از آنها را بيان کنم. اما بر اساس نظرات شما در کتاب تان مي توان گفت يکي از اين راهکارها تدوين فلسفه تعليم و تربيت است. شما ملاک هاي اصلي براي تدوين فلسفه تعليم و تربيت ايران را سه عنصر فرهنگ و انديشه اسلامي، ويژگي هاي فرهنگ ملي، مواجهه فرهنگي با دنياي غرب برشمرده ايد. چرا اين سه عنصر از نظر شما مهم اند و چگونه با هم ارتباط مي يابند؟
دو عنصر اول، تار و پود ما را تشکيل مي دهند. انديشه اسلامي و فرهنگ ايراني، چون تار و پودي در هم تنيده اند و هويت ما را تشکيل مي دهند. در هر رگه اي از ميراث ما خواه ادبيات يا تاريخ و نظير آن، اين دو رشته اسلامي و ايراني در هم تنيده اند. بنابراين، بدون توجه به هر يک از اين دو بعد، نمي توان فلسفه تعليم و تربيتي متناسب با اين کشور فراهم آورد. چنين فلسفه تعليم و تربيتي بايد براي ايرانيان خرسند کننده باشد و با توجه به اين دو بعد ريشه گير در هويت ما، خرسند کنندگي تنها با شرکت دادن هر دوي آنها امکان پذير خواهد بود. افراط در يکي از قطب ها همواره آسيب زايي خود را نشان داده است. اما عنصر سوم يعني رويارويي با فرهنگ معاصر غرب، اين نيز عنصري است که در برابر ما قرار دارد و از آنجا که جايگاه جهاني بسيار چشمگيري دارد و خواه و ناخواه ما را تحت تأثير خود قرار داده است و مي دهد بايد نسبت اين هويت تاروپودي خود را با آن به صورت درست ترسيم کنيم. در اين ميان نيز طرد و تحريم، همان قدر شتابزده و سطحي است که جذب و تسليم. تنها در شکل فعال و دوجانبه اي مي توان به ترسيم رابطه مناسبي با فرهنگ غرب روي آورد که اين خود موضوع کارهاي بعدي است.
در مواجهه فرهنگي ما با دنياي غرب در مسأله تعليم و تربيت، به برنامه اي برمي خوريم به نام فلسفه براي کودکان يا p4c؛ که بيشتر يک رويکرد به تعليم تربيت است تا موضوعي براي آن. حال به نظر شما جايگاه برنامه فلسفه براي کودکان يا p4c در نظام تعليم و تربيت ما چيست؟
- فلسفه براي کودکان نيز مي تواند همچون گونه اي از فلسفه تعليم و تربيت در نظر گرفته شود. در اينجا نظر بر آن است که فلسفه به ميان دانش آموزان و از جمله کودکان آورده شود. مقصود اصلي اين برنامه آن است که تفکر و انديشه ورزي به فضاي فکري کودکان بيايد و نه اين که بر سندان حافظه کوبيده شود. در اين حد، هدف چنين برنامه اي بسيار مهم است و هر تعليم و تربيت در خوري بايد براي انديشه ورزي کودکان تدبيري فراهم آورد.
برنامه فلسفه براي کودکان يا همان فبک(p4c) چه همسويي ها و ناهماهنگي هايي با برنامه پيشنهادي شما دارد؟
روح چنين تلاشي در پيشنهاد من وجود دارد زيرا در مبناي انسان شناسانه، اين زيرساخت را مطرح کرده ام که انسان را بايد همسو با انديشه اسلامي، به منزله عامل در نظر گرفت. هر چند کودک در سنين اوليه هنوز عامليت شکل يافته اي ندارد. اما ظهور اين عامليت در گرو آن است که ابعاد آن براي کودک زمينه سازي شود. با توجه به مباني سه گانه عامليت، يعني انديشه، گرايش و اراده، لازم است بعد انديشه ورزي در کودک زمينه سازي شود. اگر قرار بر آن باشد که تعليم و تربيت، انساني را در افق ببيند که خود مظهر عمل و اقدام خويش است، در اين صورت بايد امکان انديشه ورزي نيز براي وي فراهم شود. کسي که با تلقين فکري رشد مي کند و خود از انديشه ورزي محروم است، هر گز نخواهد توانست منشاء عمل باشد و در عرصه عمل نيز مقلدي صرف باقي خواهد ماند.
به نظر شما در طي بيش از ده سالي که از ورود اين برنامه به کشور ما مي گذرد، آيا توانسته ايم بهره هاي لازم را از آن بگيريم؟
به نظر نمي رسد توفيق چشمگيري حاصل شده باشد. البته هر گاه و هر جا اين برنامه اجرا شده باشد و يا بشود، بي ترديد نتايج مناسبي در بر خواهد داشت زيرا به هر حال، جايي براي بحث و گفتگوي خود کودکان مي گشايد و آنها را که در نظام سنتي ما منفعل در نظر گرفته شده بودند، وارد ايفاي نقش اجتماعي و فکري مي کند. اما روشن نبودن جايگاه اين برنامه در نظام کلي آموزش و پرورش ما ابهام هايي را دامن زده است که مانع ايفاي نقش مناسب آن است.
مسأله جالبي که نتيجه تجربه عملي ام در اين حوزه بود، اختلاف نظر ميان مجريان و برخي متخصصان اين برنامه در کشورمان است. به نظر شما دلايل اختلاف نظر بعضا جدي ميان مجريان برنامه p4cدر ايران چيست؟ و علت هاي پنهان اين مسأله به چه باز مي گردد؟
علت هايي که مانع شکل گيري اين برنامه مي شوند، برخي مربوط به نسبت آن با فرهنگ و تربيت ما هستند. به طور مثال، اين مسأله مطرح است که آيا آموزش فلسفه به کودکان موجب اين نخواهد شد که کودکان به زير سؤال بردن باورهاي مسلم جامعه که در جريان آموختن آنها قرار دارند بشود. يا اين سؤال مطرح است که آيا بهتر نيست که ما فلسفه هاي فيلسوفان خودمان مانند ابن سينا را به کودکان بياموزيم و به عبارت ديگر، بومي کردن اين برنامه، مورد نظر برخي قرار دارد. همچنين، برخي نگران آن اند که آيا ما مي خواهيم فلسفه اسلامي را به بچه ها بياموزانيم يا به کمک فلسفه، باورهاي ديني آنها را مستحکم کنيم و به عبارت ديگر، در واقع، به آموزش کلام اسلامي روي آوريم. به هر روي، بروز اين ابهام ها و سؤال ها را بايد به فال نيک گرفت تا ابعاد مختلف مسأله کاويده شود و از خلال اين بحث ها، در صورتي که به گونه محققانه و دور از غرض ورزي پيش رود، بارقه افق هاي تازه گشوده شود.
براي پرسش پاياني اگر نکته اي هست که در طي گفتگو به آن نپرداخته ايم، لطفا به آن اشاره کنيد.
تنها مي توانم به اين نکته اشاره کنم که تعليم و تربيت، پديده اي سهل و ممتنع است. هنگامي که کسي به آن مي انديشد، به گمانش مي رسد که به سادگي مي توان نظام مناسبي از آموزش و پرورش داشت. اما رابطه ساده ميان معلم و شاگرد، پيچيدگي هاي شگرفي دارد که مستلزم تحليل آن از زواياي مختلف است. در اين ميان، فلسفه تعليم و تربيت، خود تنها يکي از ابعاد پيچيدگي مذکور را تشکيل مي دهد و هر چند در مقايسه با ابعاد ديگر، جايگاه محوري تر و تعيين کننده تري دارد، با اين حال، يکي از ابعاد مسأله را مي کاود. از اين رو، لازم است از ساده انگاري در مورد تعليم و تربيت خودداري کنيم و براي تحليل ها و نوشته هاي متعددي در مورد آن، آماده باشيم.