پست مدرنيسم اصطلاحي است كه به گونهاي فزاينده بر گرايشهاي فرهنگي – اجتماعي و فكري معين دلالت دارد (مارشال و پيترز، 1994). اين موضوع كه از مسألههاي بحث برانگيز امروزي شمرده ميشود، در محافل علمي و غير علمي بسيار مطرح است.
صحبت از پست مدرنيسم چنان شايع شده است كه در هر حوزه به چند موضوع يا عنوان بر ميخوريم كه هر يك به گونهاي به آن پيوسته است مانند معماري، هنر، موسيقي، فلسفه، علوم اجتماعي، تعليم و تربيت، سياست، تاريخ، صنعت، دين، اقتصاد، فرهنگ و ديگر حوزههاي دانش بشري.
بر پاية بررسيهاي لش (1990) مقالات و پژوهشهاي بسيار در زمينة پست مدرنيسم نوشته شده به گونهاي كه به تعبير وي، پست مدرنيسم، ديگر خلاف غرب است. در كشور ما در اين زمينه كتابها و مقالات اندك است و بيشتر كارهاي انجام گرفته، ترجمة اثرهاي مؤلفان غربي است؛ به ويژه به علت تازه بودن موضوع، پژوهشها و نوشتهها در زمينة پست مدرنيسم و ارتباط آن با تعليم و تربيت ناچيز است.
البته نميبايد فراموش كرد كه خاستگاه اصلي پست مدرنيسم، جهان غرب است و خود، معلول شرايط فكري، فرهنگي – اجتماعي و اعتقادي مغرب زمين است.
اما در جامعة ما كه بخشهايي از آن، هنوز به عصر روشنگري يا مدرنيسم نرسيده و مدرنيته را درك و جذب نكرده است، سخن گفتن از پست مدرنيسم و ارتباط آن با تعليم و تربيت به چه كار ميآيد؟
پاسخ اينكه: اگر چه جريان پست مدرنيسم بيشتر در كشورهاي به اصطلاح پيشرفته است، اما در اندازههاي گوناگون در سرتاسر جهان پراكنده شده است، بنابراين «براي همة ما دست كم فكر كردن دربارة اين جريان تاريخي ضروري است.»(باقري، ب 1375). در برخي موارد مشاهده ميشود بسياري از برداشتها از پست مدرنيسم در جامعة ما نه فقط باعث جهش به فراسوي مدرنيسم نميگردد كه به نفي دستاوردهاي آن عقب ماندگي و واپس گرايي ميانجامد.
به نظر ميرسد پرداختن به اين موضوع و چالشهاي پيوسته به آن، بخشي مهم از نيازهاي فكري، اجتماعي و تربيتي كنوني جامعة ماست كه به عنوان عضوي از جامعه جهاني، با ديگر ملل در تعامل فكري، فرهنگي و سياسي است. نگارنده در اين گفتار، بر آن است تا به ارتباط پست مدرنيسم و تعليم و تربيت، و پرسشهاي طرح شده در اين زمينه پاسخ دهد. از اين رو، نخست به بررسي مدرنيسم ميپردازد، سپس پست مدرنيسم را توضيح خواهيم داد و به بررسي ويژگيها، كاربردها و انتقادات دربارة آن خواهد پرداخت. در گام بعدي،دربارة دلايل تعليم و تربيتي پست مدرنيسم بحث خواهد كرد و در نهايت از سخنان گفته شده نتيجهگيري خواهد شد.
مدرنيسم يا عصر روشنگري
اصطلاح مدرن از واژة لاتين «مدو» مشتق شده است؛ معناي آن چنين است:«به روز بودن»؛ «آنچه رايج است، و از چيزي كه در گذشته رايج بوده است،كاملا متمايز» (كوهن، 1996).
مدرنيسم معرف چند دوره از تاريخ اروپا – سدههاي 17 و 18 ميلادي – است كه در آنها آگاهي از عصر جديد شكل ميگيرد (هولاب، 1990 / بشيريه، 1378).
كانت يكي از برجستهترين انديشمندان اين عصر است. به نظر او براي دستيابي به اين روشنگري (مدرنيسم) به هيچ چيز نياز نيست مگر آزادي؛ يعني، كاربرد عقل خويش در امور همگاني، به تمام و كمال. نزد كانت، كاربرد عقل به دو گونه است: عمومي و خصوصي. كاربرد خصوصي آن است كه كسي مجاز باشد در سمت اداري يا مدني معين كه به وي سپرده شده از عقل خود بهره ببرد. اين نوع كاربرد چندان به پيشرفت روشنگري پيوسته نيست. اما كاربرد عمومي، آن است كه كسي در مقام «اهل علم»، برابر جماعت خوانندگان از عقل بهرهبرد، اين كاربرد به پيشرفت روشنگري ميانجامد (كانت ، ليسينگ، هردر و همكاران، 1992/آرين پرو، 1377).
مهمترين ويژگيهاي اين عصر يا دوره چنين است:
الف) فاصله گرفتن از گذشته (دور شدن از سنت):با پديدار شدن انقلاب صنعتي، غربيها اعلام كردند ارزشها، عقايد مذهبي و سنتها مانع پيشرفت بشريت است. بنابراين، براي رسيدن به پيشرفت و تمدن متعالي، ميبايد از عقايد مذهبي و سنت دور بود (گنون، 1956/دهشيري، 1378).
ب) خردگرايي: قرن هجدهم عصر «خرد» نيز هست. در اين برهه، خرد ديگر فرآوردة جمع تصورات فطري نيست كه پيش از تجربه به انسان ارزاني شده باشد و ذرات مطلق اشياء را آشكار كند. در عصر مدرنيسم، به خرد بيشتر به عنوان يك امري اكتسابي مينگريستند تا ميراث. در حقيقت، خرد، نيروي عقلي اصيل است كه بشر را در كشف و تعيين حقيقت راهنمايي ميكند؛ همين تعيين حقيقت، هسته و پيش فرض بايسته براي هر گونه تعيين واقعي است. مهمترين كار خرد پيوند امور به يكديگر يا جدا كردن آنها از هم است.
ج) گسترش تفكر انتقادي: دوران مدرنيسم عصر انتقاد نيز خوانده ميشود؛ زيرا در اين دوره،نقد با آفرينندگي چنان در آميخت كه مستقيما به خلاقيت بدل شد. بدين سان، هدف روشنفكري، تغيير دادن شيوة انديشيدن بوده است؛ يعني، جايگزين كردن انديشة تحليلي انتقادي به جاي انديشة اسطورهاي.
د) روش شناسي جديد در فلسفه: در عصر مدرنيسم، فلسفه ايدهآل خود را به پايه الگوهاي علوم طبيعي زمان معاصر خود ميآفريد. كوشش براي حل مسائل مركزي روش نوين فلسفي، بيشتر استناد به قواعد استدلال در فلسفة نيوتن بوده است. روش پژوهش نيوتني نه آن است كه از مفاهيم و اصول موضوعه آغاز كنيم تا به پديدارها برسيم؛ بر عكس ميبايد از پديدارها آغاز كرد و سپس از مطالعة پديدارها، مفاهيم و اصول را دريافت؛ بنابراين، مشاهدة يافتههاي علم را پديد ميآورد و يافتن اصول و قوانين موضوع پژوهش علم ميشود، بدين گونه، روش شناختي نوين پديدة آشكار انديشه در عصر روشنگري است (كاسيور / موقن، 1370).
اما دربارة پست مدرنيسم ،دو نظر كلي و اساسي وجود دارد، كه چنين است:
ديدگاه نخست بر آن است كه پست مدرنيسم نوعي بازنگري به مدرنيسم است. در واقع، پست مدرنيسم بر فراز مدرنيسم جاي دارد (باقري، ب 1375).از اين ديدگاه، پست مدرنيسم مرحلهاي جديد نيست؛ زيرا اگر پست مدرنيسم بازنگري مدرنيته باشد خود پيوسته به آن است؛ براي مثال، يكي از انديشمندان كه چنين ميانديشد كركا (1997) است. وي بر آن است كه پست مدرنيسم نتيجة واكنش، انتقاد و پرسش از روية مدرنيست است – كه از مفهومهاي عقلانيت، حقايق جهان شمول، پيشرفت، كلينگري و … آكنده است.
در ديدگاه دوم،پست مدرنيسم يك جنبش فكري معاصر است، جدا از مدرنيته بر پاية اين ديدگاه، پست مدرنيسم يك مرحله تاريخي نوين است (كوهن، 1996).
پيدا است كه ارائه هر گونه تعريف و نقطه نظر جامع، روشن، يكدست و مورد اجماع از پست مدرنيسم امري غير ممكن است. آنچه تا كنون دربارة اين پديده ارائه شده – همانند خود آن به ابهام، چند پهلويي و پيچيدگي دچار است.
پست مدرنيسم
دوران معاصر،دوران پيچيدگي، تنوع، تناقض، ناهمنوايي، ناهمرأيي و صداهاي گوناگون است. جامعة بشري در بستر زمان به شيوههاي جديد تفكر دربارة خود و امكانات جديد براي همزيستي با ديگران ميانديشد. بر اين اصل، نامهاي گوناگون نهادهاند: دانيل بل آن را عصر فراصنعتي مينامد؛ مفهوم جامعة فراصنعتي بدوا بر تغيير و تحولات در ساختار اجتماعي متمركز ميشود؛ يعني، بر دگرگونيهاي اقتصادي و تكنولوژيك (نوذري، 1379). ژاك دريدا بر اين عصر نام ساختار زدايي نهاده است (مارشال و پترز، 1994). مك لوهان عصر كنوني را عصر ارتباطات و دهكدة جهاني و آلوين تافلر (1970) آن را عصر فراصنعتي مينامد. اما پست مدرنيسم (فرا روشنگري) مفهومي گستردهتر از مفهومهاي ياد شده است.
پست مدرنيسم را نميتوان فقط جنبشي سياسي، فلسفي يا زيبايي شناختي انگاشت (مارشال و پيترز، 1994). بلكه بهتر است آن را به عنوان يك طرح عقلاني پيچيده از تفكر و عمل قرن بيستم – و پس از آن – در نظر گرفت.
اكنون تفكر پست مدرن از رشد و گسترش فوقالعاده برخوردار است و در حوزههاي بسيار كاربرد دارد. به زعم موراوسكي (1996)، كاربرد بنيادي پست مدرنيسم چنين است:
نخست آنكه، پست مدرنيسم به شرح چگونگي ظهور اشكال جديد فرهنگ و سازمانهاي اجتماعي – اقتصادي، تقريبا از سالهاي پاياني جنگ جهاني دوم ميپردازد كه همراه با رشد صنايع، ظهور فرهنگهاي مختلف، ارتباطات و انقلاب در فرهنگها بوده است. دوم اينكه پست مدرنيسم نمايندة ردهاي از تفكر هنري در نيمه دوم قرن بيستم بوده است. نقطة ارجاع اين گونه از پست مدرنيسم همانا اشكال متنوع مدرنيسم است كه در نيمة اول قرن بيستم در عرصة هنر اروپا پديدار شد و سوم آنكه پست مدرنيسم نمايندة نوعي خاص از نوشتن و تأملات فلسفي است، نوشتن و تأملي كه معمولا – البته نه انحصارا – حوزة نخست يا دوم را به عنوان هدف و موضوع خود انتخاب ميكند. البته ردهبندي گونههاي پست مدرنيسم به اين، فقط براي سهولت كار انجام ميپذيرد، به لحاظ اينكه اين سه حيطه به يكديگر سخت پيوسته است.
اصطلاح پست مدرنيسم در دو دهة 1930 و 1940 بيشتر، در ارتباط با هنر، معماري و تاريخ مطرح بود، اما به تدريج در ساير زمينهها گسترش يافت. بررسي تعريفهاي پديد آمده از پست مدرنيسم، نشان ميدهد كه بر پايه اغلب آنها، پست مدرنيسم مفهومي زماني (دورهاي) يا در مواجهه با آن است. پست مدرنيسم در عمل، گفتمان هنر، معماري، موسيقي، ادبيات و علوم است (انيل، 1996).
براي دريافت جريان پست مدرنيسم، ميبايد آن را از ديدگاههاي تاريخي، اجتماعي و فرهنگي – گستردهتر – بررسي كرد. بر پايه بررسيهاي ارمارث (1998) پست مدرنيسم با دو انگارة كليدي شناخته ميشود. نخست آنكه هيچ چيز كلي و عمومي – چون جوهر، حقيقت، خدا – نيست تا وحدت جهاني را اثبات يا تضمين كند. دوم اينكه كاركرد همة نظامهاي انساني مانند فرايندهاي زباني است. هر يك از اين نظامها، ارزشها و معنيهاي ويژة خويش را دارند.
وي بر آن است كه پست مدرنيسم پس از مدرنيته دورهاي تاريخي است. بنابراين هر تعريف از پست مدرنيسم، وابسته به معنا و مفهوم مدرنيته نزد ما است. پست مدرنيسم چالشي فكري در اروپاست كه بعد از دوران روشنگري قرن هفدهم، پديدار گشت، گفتماني عمومي ميان شهروندان در جامعههاي غربي. مشهورترين تعريف از پست مدرنيسم،از آن ژان فرانسواليوتار است؛ پست مدرنيسم همانا ترديد و ناباوري است دربارة فراداستانها. ازا ين ديدگاه، پست مدرنيسم جنبشي چند منظوره است كه نارضايتي خود را از دانش و عقيدهاي كه خويش را جهاني ميانگارد، اظهار ميدارد (گود، 1996). به عبارت ديگر، پست مدرنيسم، نوعي وضعي بياعتقادي و ناباوري به فراروايتها است. ليوتار با خوشبيني تمام به تجسم ذهني جهاني ميپردازد در بر گيرندة اجتماعات متكثر خود مقياس كه در آن هيچ يك از اين اجتماعات بر ديگري چيره نيست.
پست مدرنيته را ميتوان نوعي عقب نشيني از برنامة روشنگري يا مدرنيته دانست. در اين ديدگاه پست مدرنيته با نفي و ترد ايدهآلها و آرمانهاي عصر روشنگري همراه است: جهان گرايي يا كليت گرايي آن، اعتقاد آن به برابري و پيشرفت، هدف آن مبني بر درك و تحقق عقل در تاريخ و يا پروژه نيل به جامعة عقلاني و انساني در آينده تلقي ميشود.
در يك سخن، پست مدرنيسم را ميتوان گونهاي پروژه يا رسالت دانست. از يك سو پست مدرنيته به عنوان پروژه يا رسالت تلاش براي بازانديشي دربارة كليت گرايي يا جهان گرايي عصر روشنگري، تحسين خرد فردي و جمعي و هدف تحقق بخشيدن به عقل در تاريخ، به عبارتهاي غير كلي كثرت گرا است (نوذري، 1379).
انگارههاي متافيزيكي پست مدرنيسم
به عقيدة دريدا ساختار زدايي، از خرده گرفتن به انگارة به نسبت پذيرفتة برتر از حقيقت بودن فلسفه آغاز ميگردد. ساختار زدايي دسترسي ويژة فلسفه به حقيقت را نميپذيرد. فلسفة متافيزيكي، ديگر يك روايت كلان با ارزش نيست تا بتواند به روايتهاي ديگر مانند علم مشروعيت بخشد (مارشال و پيترز، 1994).
پست مدرنيسم انديشهاي مبتني بر انگارههاي متضاد است. انديشه پست مدرن، تمايل ارزشها و ضد ارزشها را از ميان ميبرد؛ بدين معنا ديگر مفهومي به نام ارزش و ضد ارزش نيست. بلكه موقعيت فرد يا ديگر زمينهها خوب و بد را تعيين ميكند. بدين گونه، در متافيزيك پست مدرن، هيچ گونه سلسله مراتب ارزشي وجود ندارد. هركس، از هرگونه الزام و تعهد به سنت، مذهب ، خوبيها و بديها آزاد است، شك به جامعة آرماني و اتوپيايي رو است. در واقع بر پاية اين ديدگاه، جامعه، آرماني نيست. در پست مدرنيسم،ارزش سيال است و تغييرپذير، معاني ارزشها بر پاية متن و شرايط تفسير ميشود (موراوسكي، 1996).
پست مدرنيسم در زمينة معرفت شناسي نيز، از همه سو، ضد بنيادگرايي است؛ يعني، كاملا نسبي؛را و شك گرا است. فيلسوفان پست مدرن معرفت شناسي سنتي را پايان يافته ميانگارند و تلاش ميكنند جهان پسافلسفه را توصيف كنند، تا جهان پست مدرن آشكار گردد (بنتن، 1994).
بيشتر انديشمندان پست مدرن به ويژه، دريدا، فوكو و ليوتار برآنند كه متافزيك سنتي فلسفه غرب پايان يافته است (مارشال و پيترز، 1994).