همراه پوزیتیویسم در قرن ما پندار دیگری به حرکت درآمد که از لحاظ اصول فلسفی در نقطه مقابل آن قرار داشت. این پندار فلسفی عبارت بود از شخصیت گرایی یا تشخص گرایی. تشخص گرایی اساساً تمایل بارزی است نسبت به مسئله ارزشهای مورد بحث دین. به اعتقاد پرسونالیسم، دین از مسائل حیات انسان به شمار می رود و از اینرو هدفهای تربیتی بی آنکه به موازین مطلق دینی استوار شوند فاقد هر نوع اصالت انسانی و همچنین فاقد هرنوع تحرک تکاملی و توانایی علمی خواهند بود.
پرسونالیسم با هر نوع اعتقاد فلسفی که جهان متعالی انسان را انکار کند و شرایط و امکانات برتر وجودی او را در قالب حس به زنجیر کشد مخالف است و از تکنولوژی و جهان علمی چنان توجیهی به عمل می آورد که بنابر آن تکنولوژی و علم عناصری از جهان وجودی- انسانی به شمار می آیند. انسان با دنیای محیط خود یکی نیست، بلکه فقط در آن جای گرفته و در بعضی اوقات می تواند از آن بیرون جهد و خود در خود فرو رود. خود باشد و خویش را با چیزهایی مشغول سازد که به طور مستقیم و بلاواسطه وابسته الزامات نیستند. در این لحظات خارج از طبیعت یا فوق طبیعت با خود بودن و گریز به خویشتن است که انسان اعمال زندگی را کشف می کند، آتش می افروزد، خانه می سازد و کشاورزی می کند.
آنچه ما طبیعت، دنیای محیط یا اصلا دنیا می نامیم بدواً چیزی به جز دستگاهی از تسهیلات و اشکالات که انسان با آن مصادف می شود نیست. مفهوم طبیعت و دنیای محیط یا دنیا تعبیراتی هستند که انسان برای آنچه بدواً به آن برمی خورد یافته است. بنابراین تمام اینها تعابیر روحی واکنشی هستند که ما نسبت به آنچه بدواً با آن مصادف می شویم وجودش از ما جدا و مستقل نیست، بلکه هستی آن در این است که نسبت به آن ادعائی داریم. بنابراین آنچه را که ما تکنیک می نامیم فقط در نتیجه ترکیب عجیب درامی و متافیزیکی خاصی میسر شده، به این معنی که دو باشنده مختلف به لحاظ جنس یعنی دنیا و انسان به سازش با هم مجبور شده اند، به طوری که یکی از آن دو یعنی انسان بتواند بودِ خارج از طبیعت خود را با دیگری یعنی دنیا منظم سازد. اصطلاح پرسونالیسم در آغاز به وسیله گوته و شلایرماخر در سال 1799 به کار برده شد، ولی تا سال 1905 که دریر و در سال 1906 که استرن آن را به کار گرفتند شیوع نیافت. با این دو فیلسوف است که پرسونالیسم رسماً وارد عرصه مباحث فلسفی معاصر گردید. در انگلستان نخست جان گروت در سال 1865 و روالت ویتمن در آمریکا در سال 1868 آن را استفاده کردند. رنوویه فیلسوف فرانسوی و مورد علاقه من و باون متفکر آمریکایی کتابهایی به نام پرسونالیسم انتشار دادند.
به این ترتیب پس از آنکه ماری کالکنیس این اصطلاح را به وسیع ترین معنی آن به کار برد و ژیلسون و ماریتاین و مونیه آنرا در قلمرو اخلاق و دانش های اجتماعی تعلیم دادند، با طلوع قرن بیستم، ایدالیسم پرسونالیسم به عنوان یک پندار فلسفی با متفکران برجسته ای چون شلر، راشدال و هاویس روئید و بارور گردید.
پرسونالیسم شیوه اندیشه ای است که شخصیت را کلید تمام مسائل فلسفی چه مسائلی که به ارزشها مربوطند و چه آنها که به متافیزیک یا بحث شناخت شناسی متعلق اند می شناسد. در این معنی تمامی مذاهب الهی و بیشتر مکاتب ایدآلیستیِ آنها پرسونالیسمی اند. آنچه در اینجا باید تأکید کنم این است که فلاسفه پرسونالیسم- ایدآلیست را از همان گروه متألّه جدا سازیم، آنگاه در قالب چنین مذهبی اعتقادات منسجمی فرو می ریزد و متمایز می گردد که به فلاسفه ای چون برکلی، لایب نیتس، هگل، لوتزه، راشدال و سورلی متعلق است. معنی چنین پرسونالیسمی این است که تمام وجود به آگاهی و وجدان شخصی و فردی محدود است و فقط با آن قابل تعریف است. بودن آن است که شخصی یا ذاتی وجود یا به عبارت دیگر عمل یا تجربه یک شخص یا ذاتی موجود باشد.
شخصیت یا ذات، روح یا نفس عبارت است از وحدت تجربه آگاهانه. پیروان ایدالیسم پرسونالیسم جسم را چون پاره ای از شخصیت انسانی نمی پذیرند، بلکه به آن به عنوان عمل شخصی یا فعالیتی که به فرد متعلق است توجه می کنند. ماده و آگاهی ذات از عوامل متضاد طبیعت اند. آگاهی ذات چون نور است که خود و دیگر چیزها را ظاهر می سازد، اما داستان ماده یا جسم داستان ظلمت است که نه قادر به آشکار ساختن خود است و نه چیز دیگر. به این ترتیب دو موضوع آگاهی ذات و ماده چنان ناسازگارند که جمع آنان در یک مکان امکان پذیر نیست. به این روال آگاهی ذات و یا ذات آگاه چگونه می تواند از ماده ناشی شود، با او در یک مکان جمع آید، و یا کیفیتی از ماده به حساب آید. ذات آگاه عبارت است از صورتی عالی از واقعیت و تعالی آن تا به آن حد است که ماده را به عنوان چیزی مادی توضیح می دهد. انگیره ای برای آگاهی من، بلکه منفی و غیر آگاه است. گاست می گوید: برای موجودات دیگر دنیا وجود داشتن مسئله ای نیست، زیرا وجود یعنی تأثیر و تحقق یک موجودیت، چنانکه گاو نر بودن صورت خارجی می پذیرد و تحقق می یابد. گاو نر وجود دارد اگر به صورت گاو نر موجود باشد. اما وجود داشتن انسان تنها موجودیت او نیست، بلکه همان امکانی است که انسان نسبت به نفس و یا ذات خود دارد و کوششی است که برای تحقق آن امکان می ورزد. از شما سؤالی می پرسم: آیا در واقع آن چیزی هستید که خود حس می کنید که باید باشید یا می بایست بوده باشید؟ یا آن چیزی هستید که سعی می کنید باشید؟
از اینجا چنین بر می آید که انسان برخلاف موجودات دیگر در عین وجود داشتن وجود خود را می داند، می آفریند و به حل این مسئله می پردازد که برنامه ای را که خود عبارت از آن است متحقق سازد. شخص به این لحاظ و بر این معنی از دیدگاه پرسونالیسم واحد پیچیده ای است از وجدان یا آگاهی که خویش را عینیت می دهد و این عینیت را با ذات گذشته اش در حافظه به جایگاه ظهور می رساند. یک شخص، ذاتی توانا به منظور ارزشها و آرمانهای عقلانی است. در این جاست که گروهی از پیروان پرسونالیسم از اثبات ذات آگاهِ غیرمادی انسان به وجود چیزی که ماوراء ذات انسان است یعنی خدا باور پیدا می کنند و از این لحاظ بین آنان و گروهی دیگر که از حد پرسونالیسم انسانی فراتر نمی روند، نظیر سارتر و مک تگارت جدایی می افتد.
در هر دو حال انسان هسته اساسی پندار فلسفی پرسونالیسم است چه آنجا که دو گروه خدانابوران و خداباوران این پندار از هم جدا می گردند و چه هنگامی که در کنار هم حرکت می کنند شخصیت انسان را چون اساسی برای جهان مورد توجه قرار می دهند.
آلبرکامو که به طرز قابل تأملی شخصاً به خداناباوری خود اذعان دارد در سال 1748 به گروهی از راهبان دومینیکن چنین گفت:
جهان از مسیحیان انتظار دارد با ندای بلند و روشن و به لحنی که حتی برای ساده ترین افراد جای شک و تردید باقی نگذارد اکراه و بیزاری خویش را از پریشانی و نگونبختی انسان به گوش جهانیان برساند. شاید ما نتوانیم جهانی بیافرینیم که کودکان در آن تلخی درد و رنج محرومیت را نچشند، ولی می توانیم درد و رنج آنان را کاهش دهیم. ممکن است مسیحیت به این درخواست من پاسخ منفی دهد. شاید مسیحیت با فراموش کردن سرنوشت انسان خاصیت انقلابی دیرین خویش را از دست بدهد. با این اوصاف مسیحیان پایدار خواهند ماند. ولی مسیحیت در هم خواهد پاشید.
ندای کامو در سال 1960 خاموش گشت، ولی حقیقتی که وی برای آن زیست و در این سخن عیسی مسیح که بر سنگ گور کامو نقش شده است، هنوز ندای او را برای انسان زنده می دارد: بنای این جهان در طبقه خویش از ابنای نور عاقل ترند. مسئله شخص اساس مرکزی تمام فلسفه های بزرگ از قدیم تا امروز بوده است و تنها در آلبرکامو نیست که چنین جلالی یافته است. شگفت نیست اگر انگساگوراس فیلسوف یونانی به نفس چون مبنایی مسجل برای حکمت نگریست و نفس عقل را نیروی حاکم بر همه چیزها قلمداد کرد. و باز شگفت آور نیست اگر می بینیم که سوفسطائیان نفس انسانی را میزان همه چیز پنداشتند و افلاطون و وردزورث در نفس یا شخص حقیقت پایدار و آسمانی را بازیافت و متفکرین هندی در هر ذات یا شخصی جنبه ای از نفس جهانی یا برهما را یافتند.
هنگامی که شاه لیر فریاد برآورد که: کیست آن کسی که بگوید من کیستم؟ او تنها منادی فریاد هر آدمی نبود بلکه او از سویی نیز فریاد پرسش نهایی متألهین، فلاسفه، هنرمندان و روان شناسان را بر می آورد. قرنهاست که کوشش در تحقیق از انسان، برای انسان مبنای مسجل تناقضات و برهانی شگفت بوده است.
به مسئله چه بودِ من در بسیاری از زبانها و در تمام زمانها پاسخهایی گفته شده است که با این اوصاف تمام این پاسخ ها به طور عام دارای یک اصل مشترک بوده اند و آن اینکه: من والاتر و برتر از آنم که اینک نشان می دهم، حافظه مرا به گذشته ای که دیگر حاضر نیست پیوند می دهد. قصد و هدف مرا به آینده ای ربط می دهد که هنوز فرا نرسیده است. یک متفکر مادی بسیار معتقد است که من ابداً اندیشیده، حساس، صاحب اراده، مدرک، و به یادآورنده یا صاحب قصدی که اینک به آن تظاهر می کنم نیستم بلکه من بیش از اینها عبارتم از مغزِ خویش اگرچه مغزِ من عیناً مورد دیدار من نیست. چنین متفکری به طور ضمنی به اینکه من او دیدنی نیست معترف است. من اعم از اینکه یک روانکاو باشم یا محققی که در قلمرو مسائل روحی محض مطالعه می کنم بدون تردید بیش از آنچه که به نظر می رسم هستم.
من اگر می اندیشم باید اذعان آورم که معلول علل نادانسته ی بی شمار و علت معلولهای نادانسته ی بسیارم. بالفعل من آنم که می نمایم اما از سویی نیز امکان و استعدادی هستم که هر آنچه را بیشتر تجلی می کند می شناسم. من بیشتر از آنم که می نمایم هرگاه این بیشتر امکان وجود داشته باشد من آنرا یا آنچه که بالفعل متجلی است تصدیق می کنم. بنابراین باید به دو نوع من باور آورد. منی که هگل آنرا تجلی می نامد و من آنرا در اینجا تجلی حال اصطلاح می کنم و از سوی دیگر من جهان شمول من قرار دارد که شامل همه آن بیشترهاست. یعنی کل وسیعی که من به نحوی عضو یا بخشی از آنم. در ذهن من عینیت در عین حال ذهنیت است و بنابراین ذهن من است که در تعریفِ ذاتِ من است و همین به نحوی به عین بسته و مربوط است که در تعریفِ ذات نیست.
آنچه محقق است این است که من متجلی در حال یا ماده نفس من بر کل گسترده من بسته است، اعم از اینکه این من متجلی در حال من اجتماعی من باشد و چه من جهانی من و به این ترتیب کمال من در این کل جهانی است. چنانکه لایب نیتس خاطر نشان می ساخت هر ذره ای از جهان آئینه تمام جهان است و به روایت از وایتهد هر فرصت بالفعل فرصت های بالفعل دیگر را ادراک می کند جزء آنهاست و هم وارد آنهاست. نفس یا شخص با جهان خود دارای روابط متقابلی است و بی آن غیرقابل ادراک است. به این سان به حقیقتِ من بیش از آنچه می نمایم هستم، حقیقت دیگری افزوده می شود که عبارت است از اینکه من خویش را برتر می سازم این اصلی است که فرانسیسکو رومرو در باب آن تأکید بیشتری دارد. همان طور که من تجلی حالم خویش را نیز متعالی میسازم مگر آنکه از این طریق من کاملتر خویش را بیابم و تحقق بخشم به همین طریق به برترسازی خویش اقدام می کنم تا دیگری را کشف کنم؛ جهان خود و خدای خود را بیابم. وضعیت اساسی نفس یا شخص در واقعیت و فلسفه استحکام و ثباتی دارد. اما وضعیت تاریخی میلیونها نفس یا شخص در سراسر جهان سخت متزلزل است.
قصد من در اینجا آن نیست تا ناکامی انسان را مورد بحث قرار دهم فقط می توانم این را بگویم که هر وضعیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و تزلزل و ثبات آن، حقیقتاً چیزی است که وجودش به وجود نفوس انسانی بسته است، و موضوع تجربه ای برای آنهاست.
نفس انسانی بنیاد همه نظامهای اجتماعی است و این نکته مبرهن است. حقیقت این است که نفس بنای تمامی تغییراتی است که در این جوامع به وقوع می پیوندد. در واقع انسان هم ریشه است و هم شاخه و به این روال فلسفه ای که بر آنست تا به طور انسانی شهرت عمومی پیدا کند باید در مورد ماهیت و تصور نفس انسان و وجود انسان تحقیق مفصلی انجام دهد.
اصطلاح پرسونالیسم عمومیت خود را از قرن نوزدهم آغاز کرده است. گروت ، رنوویه و بوون به روند عمومیت بخشیدن به این اصطلاح کمک های فراوانی کردند و براساس آن شخصیت یا نفس انسانی را کلید شناسایی تمام واقعیت معرفی کردند. در حال حاضر این فلسفه بر آن است تا از آزادی نفس بشر دفاع کند و به این روال اندیشه نیچه و هم چنین اگزیستانسیالیسم معاصر حتی به صورت گسترده آن، که وجه مشخصی از فلسفه سارتر در فرانسه است، مجموعاً صورتهایی از فلسفه پرسونالیسم به شمار می آیند.
جامع ترین تعریف از این فلسفه آن است که بگویم:
پرسونالیسم نوعی اندیشه ایدآلیستی است که تمام واقعیت جهان را چون مجموعه ای از:
نفوس، افراد یا پرسون جهانی و یا نفس کیهانی، به عنوان هسته چنین نفسی تعریف می کند.
با چنین تعریفی، این فلسفه مغایر با آن نوع ایدآلیستی است که در انگلستان برادلی و سانکارا در هند از آن دفاع می کنند. کمی توقف در مطالعه عمیق تاریخ فلسفه دلالت بر این نکته دارد که دستگاههای فلسفی فلاسفه ای چون برکلی، لایب نیتس، هگل و لوتزه با وجود کمی اختلاف در آنها، فلسفه هایی اساساً پرسونالیسمی اند. حتی وایتهد را در زمان ما می توان از سر آمدان پرسونالیسم به شمار آورد. یک پرسونالیست به شخص چون چیزی مختلط اما وحدت یافته، و خودآزمون می اندیشد و شخصیت انسان در نظر او وجودی است که با مجموع جهان در رابطه متقابل، پیوسته و مداومی است. شخص در مرحله حال خود بسته به تن است اما تن، خودش عبارت است از فعالیت ذهن خدا. لذا تمام رابطه متقابل با تن جزیی است از رابطه متقابل انسان با خدا.
گفتگو در باب دستگاه فلسفی پرسونالیسم بی آنکه اصول اصلی و ابتدایی آن توجیه شود تقریباً کار غیر عاقلانه ای است و در این مختصر باید به همین کوتاه کفایت کرد، اما برای اینکه با یک سؤال بی پاسخ مبحث را تمام نکنم باید بگویم که این اصول عبارتند از سنت های معاصر فلسفی چه در شرق و چه در غرب، با این حال وجه امتیاز این پندار بیش از آنکه به حدود جغرافیایی مربوط باشد به نوع برخورد با مشاهدات تجربی و پیوستگی عقلی تعابیری که از آن مشاهدات به عمل می آید مربوط است. بنابراین قبل از هر چیز تنها با آشنایی کامل با ماده یا محتوای پرسونالیسم، روش نگرش آن به قضایای عالم، معیار آن برای بررسی و ارزیابی حقیقت، توجیه شناخت علمی دوگانه آن و متافیزیکی که با آن مجهز است، می توان دورنمایی جامع از این دستگاه جدید فلسفی در ذهن داشت و براساس آن به تعمق در جزئیات این نظام فلسفی پرداخت.