ما معتقد بودیم كه میدانیم لمس كردن، دیدن و شنیدن چیستند و امروزه این واژهها مشكلاتی را پدید میآورند. ما به بازگشت به تجربههایی كه مدلول این واژهها هستند، فراخوانده میشویم تا دوباره آنها را تعریف كنیم. تصور سنتی از احساس، مفهومی نبود كه از تأمل پدید آمده باشد، بلكه فرآوردۀ متأخر تفكر معطوف به اشیا بود؛ یعنی آخرین عنصر در بازنمایی جهان كه از منبع اصلیاش كاملاً دور و در نتیجه، كاملاً مبهم بود. ناگزیر علم، در تلاش كلیاش برای عینیسازی، از انداموارۀ انسانی تصویری توسعه داد كه انسان براساس آن، دستگاهی فیزیكی است كه محركها را از سر میگذارند و خود این محركها با ویژگیهای فیزیكیشیمیایی مشخص میشوند، و علم برای بازسازی ادراك حسی بالفعل بر همین مبنا، و بستن حلقۀ معرفت علمی با كشف قوانین حاكم بر پیدایش خود معرفت، از طریق تأسیس علمی عینی دربارۀ سابجكتیویتی، كوشید. اما شكست این تلاش هم اجتنابناپذیر است. اگر به خود بررسیهای عینی بازگردیم، اول از همه به این پی میبریم كه شرایطِ خارج از میدان حسی جزءبهجزء بر آن حاكم نیستند و فقط در حد فراهمكردن امكان یك الگوی پایهای ـ همان چیزی كه نظریۀ گشتالت روشن میكند ـ تأثیر میگذارند. سپس درمییابیم كه در درون اندامواره، این ساختار به متغیرهایی از قبیل معنای زیستشناختی موقعیت وابسته است كه خودشان، دیگر، متغیرهای فیزیكی نیستند، با این نتیجه كه این كل، از چنگ ابزارهای معروف تحلیل فیزیكیریاضیاتی میگریزد و راه را برای نوع دیگری از هوشمندی باز میكند. اگر به تجربۀ حسی بازگردیم، متوجه میشویم كه علم فقط موفق به ساختن صورتی ظاهری از سابجكتیوتی میشود: علم احساساتی را معرفی میكند كه شیءاند، درحالیكه تجربه نشان میدهد كه الگوهای معناداری وجود دارند.
[مرلوپونتی، پدیدارشناسی ادراك حسی]