ساختار مغالطه ی اشتدادی(intensional fallacy) این چنین است:
x گرایش گزاره ای(می داند، شک دارد، مطمئن است و...) دارد به p
p=q
پس x گرایش گزاره ای(می داند، شک دارد، مطمئن است و...) دارد به q
منظور از جملات اشتدادی چیست؟
جملات اشتدادی(intensional contexts)، جملاتی هستند که دارای افعال "اشتدادی"، از قبیل فکر کردن، تصور کردن، گمان بردن و... هستند که این گونه افعال مفعول خود را به طور لاینفک در خود دارند و بنابراین صدق و کذب این گونه جملات، تابعی از صدق و کذب بندهای تشکیل دهنده ی آن نیست. مثلا وقتی می گوییم: "او تصور می کند که در بیرون باران می بارد"، حتی اگر معلوم شود که در بیرون باران نمی بارد باز هم این امر به معنای کاذب بودن تصور او نخواهد بود چرا که در این جا "باران آمدن" در دل فعل "تصور کردن" مندرج است و از آن جدا نیست. اما از سوی دیگر در یک جمله ی غیراشتدادی(امتدادی){extensional contexts} مانند "چمن سبز است و برف سفید است" جملات تشکیل دهنده ی این جمله ی مرکب در امتداد یکدیگرند و در واقع این جمله ی مرکب، تابع ارزشی است و بنابراین هر کدام از اجزایش که کاذب باشند، کل جمله هم کاذب خواهد بود.
یک نمونه ی مصداقی برای فهم مغالطه ی استدادی این است:
ما می دانیم که خشایار مستوفی در زیر آسمان شهر می گفت "نه غلام!"
خشایار مستوفی همان حمید لولایی است
پس ما می دانیم که حمید لولایی در زیر آسمان شهر می گفت "نه غلام!"
این استدلال مغالطه است و به راحتی می توان حتی نمونه ی نقضی برای آن پیدا نمود مانند کسی که فیلم زیر آسمان شهر را می بیند اما اسامی بازیگران آن را نمی داند و چنین چیزی تناقض و محال منطقی نمی باشد.
البته چنین ساختاری درباره ی جملات اشتدادی معتبر است:
شئ a دارای خاصیت f است
a=b
پس شئ b دارای خاصیت a است
دلیل تفاوت این دو ساختار این است که در اولی اصلا راجع به شخص یا شئی به نام حمید لولایی یا خشایار مستوفی صحبت نمی کنیم اما در دومی راجع به خود شئ a اطلاع می دهیم. جملات دارای ساختار اشتدادی همچون "ما می دانیم که خشایار مستوفی در زیر آسمان شهر می گفت نه غلام" اندیشه ای را که از مقوله ی حالات روان شناختی است به کسی نسبت می دهد که به این دلیل این ها را "اسنادهای گرایش های گزاره ای"(Propositional attitude ascriptions) می خوانند زیرا چنین جملاتی، گرایش و حالت ذهنی مان را توصیف می کنند و نه آن که مستقلا اطلاعی راجع به متعلق فکر ما بدهند و به همین خاطر می باشد که با یافتن این همانی متعلق فکرمان با چیزی(خشایار مستوفی=حمید لولایی) نمی توانیم منطقا استنتاج کنیم که خود آن گزاره ی اشتدادی مان، راجع به این همان متعلق فکرمان نیز هست اما اگر چنین نباشد که مقدمه مان دارای گزاره ی اشتدادی و جمله ی بیان گر حالت روان شناختی باشد، آن گاه می توان با این همانی، دست به استنتاج زد مانند:
خشایار مستوفی در زیر آسمان شهر می گفت "نه غلام!"
خشایار مستوفی همان حمید لولایی است
پس حمید لولایی در زیر آسمان شهر می گفت "نه غلام!"
دکارت در "تاملات" دچار چنین مغالطه ی منطقی و اشتباه فللسفی بزرگی شده است. استدلالی که در صورت ندانستن چنین مغالطه ای، خیلی محکم، دقیق و قانع کننده به نظر می رسد و می تواند ذهن و روح غیرمادی را اثبات و فیزیکالیسم و مادی دانستن ذهن و آگاهی و هویت و من را به زیر سوال ببرد.
او استدلال می کند که من در وجود بدن خودم و اندامم شک می کنم اما در وجود من شک کننده و دارای آگاهی به این شک، شک نمی کنم و حالا اگر جسمم همان ذهن و اصلا خود من بود، آن گاه بایستی در وجود ذهن و موجود شک کننده و نفس خویش هم شک می کردم حال آن که اصلا نمی توانم چنین شکی کنم پس من چیزی غیر از بدن و جسم و اندام خویش هستم و ذهن و آگاهی من نیز چیزی غیر از مغز مادی من است چرا که پیش از آن در وجود ماده نیز شک نمودم.
درواقع ساختار مغالطه ی دکارت که مبتنی بر برهان خلف می باشد، چنین است:
مقدمه ی اول: من شک می کنم که بدن و جسم داشته باشم و امور مادی نیز موجود باشند.
مقدمه ی دوم: فرض بر این که من=بدنم و آگاهی خویش=مغز خویش
مقدمه ی سوم: من به وجود من(که شک کرده ام) و آگاهی خویش شک نمی کنم.
نتیجه: بایستی من به وجود خویش و آگاهی خویش شک کنم اما در مقدمه ی سوم گفته شد که من به وجود من(که شک کرده ام) و آگاهی خویش شک نمی کنم. پس چنین نیست که مقدمه ی دوم صادق باشد بلکه نقیض آن صادق است یعنی من مساوی با بدنم نیستم و ذهن و آگاهی خویش همان مغز من نیست.